بعضی وقتها موضوع کوچکی مثل لوبیایی سحر آمیز، غول آسا بزرگ میشود. شاخ و برگش به هم می پیچد . تنه اش ستبر می شود. ریشه هایش تا عمق ذهنت میرود. چشم که باز میکنی و میبینی چیزی برای دیدن نگذاشته است.
آنقدر کوچک است که نمی شود به کسی گفت و درد دل کرد. گفتنش فقط باعث خنده میشود. باید با خودت بگویی و حلش کنی. باید خودت سنگ صبور غم کوچک ِورم کرده ات شوی.با همین درد و دل ها مصیبت شروع میشود.
وجودت پر از قال و قیل میشود . چند نفر که نمی دانی از کدام سوراخی وارد شده اند ، دائم در گوشت داد می زنند،خط و نشان می کشند و نفس کش می طلبند.
دعوا همیشه گیست ،آنموقع چاره ایی نداری جز اینکه : تا جایی که میشود بخوابی. غذا بخوری، جاهای خلوت نروی، وقتی تنهایی هر فاصله ایی را سوار تاکسی شوی، گوشی های پخش آهنگ را یک لحظه از گوش در نیاوری، شاید که قدری فرار کنی از خودت.
اگر شانس همراه باشد، مریضی می آورد. تب، دل درد، سردرد.
آنوقت است که جنگ از هر دو طرف مغلوبه میشود. صداهای سرت آرام میگیرد و رهایت می کند.مثل آدم کوچولوهای گناهکاری که شوخی بی مزه اشان را تمام می کنند و از منافذ پوست بیرون می روند. پشیمان و ترسیده از بازی پر سرو صدا و بی رحمانه ایی که کرده بودند .
وقتی که رفتند جای درخت بزرگ قصه ها ، لوبیای قرمز رنگ پیرو چروکیده ایی می ماند که ارزش نگاه کردن هم ندارد.
۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر