دائم میزاییدند ، اول دو رشته نخ باریک بیشتر نبودند که میخواستم به هم گره شان بزنم و یک زیر گلدانی کوچک ببافم،اما وقتی دیدیم دائم درازتر و زیادتر میشوند، تصمیم گرفتم برای زیر گلدانی حرامشان نکنم و یک شال گردن برای زمستان ببافم،بعد تا دراز کشیدم و خواستم یک لحظه چشم هایم را روی هم بگذارم ،دیدم سر نخها را گم کرده ام و افتاده ام به غلت زدن میانشان، یعنی تا چشم هایم را میبستم ،رشته های نخ بودند که روی زمین درازم میکردند و از سر و کولم بالا میرفتند، چند تایشان می افتادند روی دست راستم ، دور مچ و میان انگشتانم گره میخورند ، بعد مهر گیاه وار از ساعد و بازویم بالا میرفتند و دورگردنم میپیچیدند ، چند رشته هم پیچک کمرم میشدند و پاهایم را آنقدر تنگ هم میبستند که ناخن شصت راستم به گوشت شصت چپ مینشست و پوست را پاره میکرد . من که نمی دیدم ،فقط وقتی رشته های نازک و ظریف نخ میان زخم ها کشیده میشدند ، از زور سوز پوستم میفهمیدم ، جایی زخم شده است.
ولی دردش خیلی هم زیاد نبود، یعنی وقتی نرمی تارهای به هم تنیده کف پایم را قلقلک میداد و انگشت هایم را گرم میکرد تحملش آسان تر میشد، بدتر ، آن همه نخی بود که روی سر و کله ام کلاف شده بود و توی صورتم وول میخورد ، پرز های ابریشمی ، از سوراخ های دماغ و گوشه چشمم تو میرفتند و دهانم را پر میکردند.
اما هر دفعه که می آمدم همه زور و توانم را جمع کنم ، مشتم را بالا بیاورم و از زیر پیله ی سفید خلاص اش کنم...نمیتوانستم،یعنی وقتی از لای چشمهایم که به زور- اندازه ی یک درز باریک -باز میشد، برق رنگ سفید و نازکی رشته هایش را میدیدم ،شل میشدم ،از آن کامواهای کمیاب بود،از آن هایی که با دست ریسیده و تابیده شده اند، که از ابریشم خالص سفید ترین پیله های دنیا درست شده اند،خدا میداند چند هزار پروانه ی نارس کرم مانده اند و مرده اند میان این پیله ها که این نخ ها ریسیده شوند و کلاف شوند،حالا دیگر آنقدر زیاد شده بودند که میشد باهاشان یک پیراهن ابریشمی بلند بافت به زیبایی بالهای یک پروانه، ،تصمیم گرفتم کمی دیگر هم صبر کنم، اصلا باید برای این همه قشنگی کمی دیگر دندان سر جگر میگذاشم،بعد کم کم مشتم باز میشد و سرانگشتانم کورمال کورمال دنبال سرکلاف میگشتند، انگشتهایم را تا آنجا که میشد باز میکردم و به کامواها چنگ میزدم ،بعد سعی میکردم هیکل بسته بندی شده ام را به طرفین تکان دهم و غلت بزنم که اگر سر نخ جایی روی شکم ام افتاده باشد، پایین بیاید وببینمش.تا آنجا که میشد نفس عمیق میکشیدم و بعد روی تنه و صورتم فوت میکردم،اما به جای سرکلاف پرزهای نخ روی صورتم به پرواز در می آمدند و چشم ها و دهانم را نشانه میگرفتند،آن همه تقلا فقط برایم نفس تنگ می آورد و سوزش چشم ودماغ وگوش.
اما اگر سر نخ را میکردم خیلی خوب میشد، مینشستم درست و باحوصله گره هایش را باز میکردم و دور یک تکه مقوا میپیچاندمش ،یک گلوله بزرگ کاموای سفید درست میکردم، بعد هم یکی زیر- یکی رو: نه ...چرا ساده ببافم..میتوانم طرح بته جقه هم رویش بیاندازم، با یک میل اضافه ، بته ها و جقه ها را زیر هم ستون میکنم و یک پیراهن عالی میبافم...
خودم را میدیدم ایستاده روی یک صخره بلند، امواج خروشان دریا زیر پایم به صخره میخورد و خورشید پشت سرم در حال غروب بود و من با یک پیراهن بلند سفید قالب تن ،با موهایی سپرده در دست باد و چشمانی براق، لبخند میزنم،پیراهن آنقدر سبک و رها بود که مثل دوبال در هوا نگاهم میداشت،فقط کافی بود دست های خوش ترکیبم را باز کنم و مثل پروانه ای که از سر شاخه ای میپرد پرواز کنم.
اما ...باز خارش و سوزش کلافه ام میکرد ،رشته های کاموا یک لحظه از خزیدن نمی ایستاند، روی سوراخ های دماغ را آنقدر پر کرده بودند که به سختی نفس میکشیدم و با هر دم تا ته منخرین هایم را از پرز های ابریشمی نازک پر میکردند،دستهایم زیر تارهای به هم تنیده پر از جوشهای چرکی شده بود.احساس میکردم جوش ها بزرگ و بزرگتر میشود...دستهایم میسوخت...
اما مگر میشد این همه کاموا را ضایع کرد ، اگر دستم را تکان میدادم و پایم را بالا می آوردم، معلوم نبود از چند جا پاره شود، اصلا مگر از یک دسته نخ پاره پوره ،لباس بی عیب و به درد بخور در میامد.خیلی که هنر میکردم میتوانستم یک شال گردن کوتاه ببافم با یک عالمه گره ریز و درشت که زشت ترش هم میکرد...حتی آنقدر بلند هم نمیشد که وقتی میدوم و دست هایم را تکان میدهم ، روی گردنم بلغزد و زیبایی صورتم را بیشتر نمایان کند، دلم میخواست لباسم کمرم را قالب بگیرد و برجسته گی باسن و کشیده گی رانهایم را نشان دهد، میشد آستین هایش را کوتاه و کش باف ببافم که سفیدی دست هایم هم معلوم شود، میخواستم دامنش سبک و بازیگوش روی ساق های سفیدم بچرخد. جوری باشد که وقتی روی سبزه ها و کنار گل ها میدوم... باد در هوا برقصاندم و از کنار یک گل به گل دیگر بکشاندم...چشم هایم را که پشت پرده به هم تنیده کامواها جز سیاهی نمیدید بستم و تصمیم گرفتم کمی دیگر صبر کنم.
نمیدانم چقدر وقت چشم هایم بسته مانده بود ،اما بی هوش نبودم،دائم خودم را میدیدم میان لباس سفیدم- که حالا میخواهم آستین هایش را بلند تر ببافم و یقه اش را تا آنجا که میشود باز بگذارم-، کنار دامنه ی پر گل کوهستان راه میرفتم و با پروانه های رنگارنگ باز میکردم .
دیگر دهانم از پرزهای ریز و درشت پر شده که لحظه به لحظه پایین تر میروند، از حلقم گذشته اند و دارند درون ریه ها پخش میشوند،بدنم زیر وزن نخ های ابریشمی بی حس و مچاله شده است،فقط گاهی لغزش مایعی را میان پاهایم را حس میکنم که شره میکند روی نخهای زیرم، لابد تا حالا رشته های ظریف زیبایم را لک کرده و از شکل انداخته است..گردنم مثل یک بادکنک باد کرده ، رشته های نازنین کلاف مثل یک سوسیس بزرگ رویش تنیده اند و هر آن ممکن است از فشار گردن پاره شوند،خودم را سپردم به پیراهن سفیدم و پروانه هایی که کنار گل ها،دور و برم میپریدند، دهانم را بستم و سعی کردم نفس نکشم....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر