خيلي خيلي خوشگله !خيلي خيلي خوشمزه است!خيلي خيلي بيشعوره !خيلي خيلي دلم براش تنگ شده! خيلي خيلي دوست دارم!خيلي خيلي از ديدنتون خوشحال شدم!
اينها جمله هايي که هر روز بارها و بارها در حرف هايم استفاده ميکنم. اين روزها به اين صرافت افتاده ام که " خيلي خوشمزه است" يا " خوشمزه است" کجا جا افتاده اند؟ چرا اين همه تاکيد ؟
شايد فکر کنيد تکه کلام است ، خودم هم گاهي با همين توجيه به دلداري خودم ميروم ، اما مسئله چيز ديگري است.
من "خيلي خيلي " حس ميکنم ،"خيلي خيلي" فکر ميکنم ، همه چيز برايم در بينهايت است خوب يا بد. وقتي هندوانه ميخورم واقعا "خيلي خيلي" لذت ميبرم، هر تکه ترد و خنکي که در دهانم ميگذارم. وقتي با يک گربه بازي ميکنم "خيلي خيلي" شاد ميشوم .
اما اين "خيلي خيلي" دردسر ساز است ،دوستي به نظرتان خيلي خيلي خوب ميايد ،اما شايد تنها خوب يا حداکثر خيلي خوب باشد ،ولي وقتي به دنبال "خيلي خيلي" خوب ميروي ،"خوب" يا "خيلي خوب" را نمي بيني و دوست "خوبي" را از دست ميدهي ويا اگر از نويسنده اي کتاب خوبي بخوانم کافيست که تا ماه بعد تمام کتاب ها يش را خوانده باشم و بعد خوب روشن است: " خيلي خيلي".....
به هر حال به شکل عجيبي از هر دو طرف بام افتاده ام .بام کوچکی دارم! باید به فکرخانه ی بزرگتری باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر