عاشق
حال تهوع داشت . به دو از پله های اتوبوس بالارفت و روی تنها صندلی خالی نشست .
: خوب شد رسیدم وگرنه معلوم نبود اتوبوس بعدی کی بیاد.
پولهایش را درآورد و شمرد .
: کاش دفعه پیش پول داشتم بیعانه گذاشته بودم، کاش هفته پیش اومده بودم ،اگه فروخته باشدش چی ؟
هوای سنگین و داغ اتوبوس بی تاب ترش کرده بود .
:الانه که حالم به هم بخوره ، حتما از این گرمای کوفتیه!
زن بغل دستی اش با بادبزنی پر از حروف کج و کوله چینی خودش را باد میزد .
:نگا چه جوری بادبزنو دستش گرفته ،حتما فکر میکنه شبیه اوشین شده. لبخندی به رویش زد : ببخشید میشه پنجره رو یه ذره باز کننین؟ هوا خیلی دم کرده.
بلیت را از کیفش درآورد و دوباره پول ها را شمرد.
:کاش بیشتر نشه.
اما اوگفته بود خیلی بیشتر از این ها میشود ، گفته بود به او لطف دارد و ارزان تر حساب می کند، گفته بود هوای مشتری های همیشه گی را دارد.
:ببخشید خانم!!
زنی جوان با شرمندگی لبخند زد.
:ببخشید بلیت اضافه دارین؟
نداشت . اما چقدر زیبا بود ! نتوانست نگاهش را از زن بردارد. شبیه دختران زیبای کتابهایش بود، شبیه کاتیوشا، اگنس ، مارال ....
دوباره دلش فشرده شد. پس چرا راه نمی افتاد؟
بالاخره سرو کله راننده پیدا شد. بلیت خیس و مچاله شده را با دو دست صاف کرد و تحویلش داد. زن زیبا سکه ای در دست با همان لبخند زیبا و شرمگین نگاهش کرد: ببخشید بلیت نداشتم .
لبخندی کج و کوله به لب های راننده نشست . انگار میکردی ماتحتی که روی صندلی پر میخی نشسته باشد.
:اشکال نداره همین هم خوبه.
فکر کرد حتما تا به حال زنی به این زیبایی به رویش نخندیده بوده.
زیرچشمی زن را می پایید ،میخواست ببیند بیشتر شبیه کدامشان است، که بالاخره هیکل پیر و سنگین اتوبوس تکان خورد و راه افتاد .
:صاب مرده چرا اینقد یواش میره . تا شب هم نمی رسم ، نه به کلاس میرسم نه به کتاب. کاش تلفن یکی رو داشتم ،زنگ میزدم درس دفعه پیش ومیپرسیدم ، عروسی یه هم دردسری شدها .
کتابی از کیفش درآورد .
اگه امروزآزمون بگیره چی ؟حتما اون پیرزن عینکی توی این مدت اومده خریدتش .
قلبش میخواست از دهانش بیرون بیاید،مثل روزهایی که باید کارنامه میگرفت. مثل هفته پیش که دبیرشیمی کتابش را از جامیز بیرون کشید. از کلاس بیرونش کرده بود .
کاش دیروز بستنی نخریده بودم . حالا میشد سوار تاکسی شم. اگه گرون تر بگه چی؟
باد داغ به صورتش میخورد و حالش را بدتر میکرد. برگشت بگوید لطفا پنجره را ببندید که دید خودش به اوشین گفته بازش کند . چیزی نگفت.
کتابش را باز کرد....
پسر عاشق زن بدنام شده بود . زن شهره به بدکاره گی بود. پسر نمی خواست عاشق باشد. پسر انگشت نما شده بود.زن زیبا بود .
سرش را بالا کرد که زن زیبا را ببیند. میخواست ببیند به اندازه آن بدکاره زیبا هست یا نه ؟ زن نبود . از پنجره که بیرون را نگاه کرد دید نزدیک مقصد است.
: چه زود رسید، خدا کنه نرفته باشه ناهار !
دوباره دلشوره به جانش افتاد. هر دفعه نزدیکی های دکه کثیف و کوچکش کمی قلبش تندتر میزد ، اما وقتی میرسید ،وقتی به شوخی های بی مزه اش می خندید ،وقتی کتابهای زرد و کهنه را در کیفش می گذاشت دیگر آرام گرفته بود .
: چرا امروز از صبح اینطوری شدم ؟ هفته پیش هم همینطوری بودم از صبح،عجب عروسی مزخرفی بود.
یک ایستگاه دیگر مانده بود .بند کوله اش را به دوش انداخت و از جایش بلند شد.
: به خاطر همین کتابست ،اوون زنیکه خرف که واسه آدم اعصاب نمیذاره، یکی نیست بگه آخر عمری تو رو چه به کتاب.
: اما ... اما اوون روز هم که جلو در کلاس دیدمش همین طوری شدم. تازه کلی هم دنبالش دویدم بگم اون کتاب رو یادش نره ، که گمش کردم.
بچه ها دستش انداختنده بودند: کتابها رو دوست داری یا صاحاب کتابها رو؟
چرا این همه دکه اش را دوست داشت،چرا دوست داشت روی صندلی چرب و کثیفش بنشیند و کتابها را ورق بزند، واقعا کتابها را دوست داشت؟
اتوبوس ایستاد.
: اوون روز که چایی تعارفم کرد. اوون روز که گفت منتظرم بوده. اوون روز که بهم یه عالمه تخفیف داد.
آن روز تا شب خوشحال بود.
پاهایش می لرزید . به زور از پله های اتوبوس پایین آمد .
: آخه مگه میشه آدم خودش نفهمه؟ مگه به همین سادگی هاست؟ اصلا امروز نمی رم اونجا، اصلا دیگه نمیرم.
میرم کلاس.
قدم از قدم برنداشت. هیکل چاق و شکم بزرگش ،چرک دمپایی و انگشتهای پایش ، صدای لخ لخ راه رفتنش ، زیرپیراهن خیس عرقش همه جلوی چشمش می آمدند و میرفتند.
: اوون دفعه که نگاهمون به افتاد.
روی جدول های داغ کنار خیابان پهن شد . پاهایش قدرت کشیدن آن همه وحشت را نداشت. میخواست برگردد، میخواست کنار اوشین بنشیند،میخواست زن زیبا را ببیند،میخواست کتابش را بخواند . کاش اتوبوس نرفته بود.
یاد وقت هایی افتاد که زیربغل خیسش را می خاراند.
لرزید.
یک لحظه خواست فریاد بزند ، میخواست دامن رهگذرها را بگیرد و کمک بخواهد ،میخواست گریه کند. راه افتاد.
: اگه مامان اینا بفهمن چی؟ بهشون چی بگم ،بگم میخوام باهاش عروسی کنم؟ کنکورم چی میشه؟ اشکش سرازیر شد. میخواست باستان شناس شود.
: معلومه که نمیذارن، نکنه مجبور شم باهاش فرار کنم؟وای نکنه بشه مثل دختر دختر خاله مامان . چه عروسی افتضاحی بود.
صورت پرجوش و غبغب بزرگش سیلی محکمی شده بودند و هر چند لحظه یک بار برق از سرش می پراندند . نمیخواست زنش شود،نمی خواست ببوسدش .
سرگردان روی سنگ فرش های قرمز خیابان راه میرفت که دید جلوی دکه ایستاده است.
چشمان خیسش را با گوشه آستین پاک کرد. چاره ای نداشت.
نفس عمیقی کشید ،انگار با طناب داری دور گردنش باید آخرین نفس زندگی اش را بکشد. وارد دکه شد.
: فکر کردم دیگه نمی یای ، گفتم اگه امروز هم نیاد میدمش به اوون خانم مسنه، هر چند روز یه بار میاد سر میزنه، اما ما هوای مشتریامونو داریم . خوبی شما ؟
کاش اشکش نریزد. کاش صدایش نلرزد .کاش چیزی نفهمد . :چقدر میشه ؟؟
کتاب را به دستش داد.
:قابل شما رو که اصلا نداره مهمون باشین.
پولش را شمرد. :همه پولم همینه .راحت تر نفس میکشید. : آبجی اینجوری که برامون صرف نداره ، اوون خانم پیره دوبرابر این هم میده. یه چیزی روش بذار.
شلوار کردی اش پر از لکه های روغن بود. خنده اش گرفته بود، از کجا این خیال احمقانه به سرش زده بود ؟
سکه ها را توی مشتش ریخت . : دیگه ندارم .
نگا کردن بهش هم کفاره داره، میمون.
:به جون عزیزت گرون تر خریدم. اما.. خدا بده برکت.
بیرون آمد . کتاب را به سینه اش فشرد و پیاده راه افتاد.
: خوب شد رسیدم وگرنه معلوم نبود اتوبوس بعدی کی بیاد.
پولهایش را درآورد و شمرد .
: کاش دفعه پیش پول داشتم بیعانه گذاشته بودم، کاش هفته پیش اومده بودم ،اگه فروخته باشدش چی ؟
هوای سنگین و داغ اتوبوس بی تاب ترش کرده بود .
:الانه که حالم به هم بخوره ، حتما از این گرمای کوفتیه!
زن بغل دستی اش با بادبزنی پر از حروف کج و کوله چینی خودش را باد میزد .
:نگا چه جوری بادبزنو دستش گرفته ،حتما فکر میکنه شبیه اوشین شده. لبخندی به رویش زد : ببخشید میشه پنجره رو یه ذره باز کننین؟ هوا خیلی دم کرده.
بلیت را از کیفش درآورد و دوباره پول ها را شمرد.
:کاش بیشتر نشه.
اما اوگفته بود خیلی بیشتر از این ها میشود ، گفته بود به او لطف دارد و ارزان تر حساب می کند، گفته بود هوای مشتری های همیشه گی را دارد.
:ببخشید خانم!!
زنی جوان با شرمندگی لبخند زد.
:ببخشید بلیت اضافه دارین؟
نداشت . اما چقدر زیبا بود ! نتوانست نگاهش را از زن بردارد. شبیه دختران زیبای کتابهایش بود، شبیه کاتیوشا، اگنس ، مارال ....
دوباره دلش فشرده شد. پس چرا راه نمی افتاد؟
بالاخره سرو کله راننده پیدا شد. بلیت خیس و مچاله شده را با دو دست صاف کرد و تحویلش داد. زن زیبا سکه ای در دست با همان لبخند زیبا و شرمگین نگاهش کرد: ببخشید بلیت نداشتم .
لبخندی کج و کوله به لب های راننده نشست . انگار میکردی ماتحتی که روی صندلی پر میخی نشسته باشد.
:اشکال نداره همین هم خوبه.
فکر کرد حتما تا به حال زنی به این زیبایی به رویش نخندیده بوده.
زیرچشمی زن را می پایید ،میخواست ببیند بیشتر شبیه کدامشان است، که بالاخره هیکل پیر و سنگین اتوبوس تکان خورد و راه افتاد .
:صاب مرده چرا اینقد یواش میره . تا شب هم نمی رسم ، نه به کلاس میرسم نه به کتاب. کاش تلفن یکی رو داشتم ،زنگ میزدم درس دفعه پیش ومیپرسیدم ، عروسی یه هم دردسری شدها .
کتابی از کیفش درآورد .
اگه امروزآزمون بگیره چی ؟حتما اون پیرزن عینکی توی این مدت اومده خریدتش .
قلبش میخواست از دهانش بیرون بیاید،مثل روزهایی که باید کارنامه میگرفت. مثل هفته پیش که دبیرشیمی کتابش را از جامیز بیرون کشید. از کلاس بیرونش کرده بود .
کاش دیروز بستنی نخریده بودم . حالا میشد سوار تاکسی شم. اگه گرون تر بگه چی؟
باد داغ به صورتش میخورد و حالش را بدتر میکرد. برگشت بگوید لطفا پنجره را ببندید که دید خودش به اوشین گفته بازش کند . چیزی نگفت.
کتابش را باز کرد....
پسر عاشق زن بدنام شده بود . زن شهره به بدکاره گی بود. پسر نمی خواست عاشق باشد. پسر انگشت نما شده بود.زن زیبا بود .
سرش را بالا کرد که زن زیبا را ببیند. میخواست ببیند به اندازه آن بدکاره زیبا هست یا نه ؟ زن نبود . از پنجره که بیرون را نگاه کرد دید نزدیک مقصد است.
: چه زود رسید، خدا کنه نرفته باشه ناهار !
دوباره دلشوره به جانش افتاد. هر دفعه نزدیکی های دکه کثیف و کوچکش کمی قلبش تندتر میزد ، اما وقتی میرسید ،وقتی به شوخی های بی مزه اش می خندید ،وقتی کتابهای زرد و کهنه را در کیفش می گذاشت دیگر آرام گرفته بود .
: چرا امروز از صبح اینطوری شدم ؟ هفته پیش هم همینطوری بودم از صبح،عجب عروسی مزخرفی بود.
یک ایستگاه دیگر مانده بود .بند کوله اش را به دوش انداخت و از جایش بلند شد.
: به خاطر همین کتابست ،اوون زنیکه خرف که واسه آدم اعصاب نمیذاره، یکی نیست بگه آخر عمری تو رو چه به کتاب.
: اما ... اما اوون روز هم که جلو در کلاس دیدمش همین طوری شدم. تازه کلی هم دنبالش دویدم بگم اون کتاب رو یادش نره ، که گمش کردم.
بچه ها دستش انداختنده بودند: کتابها رو دوست داری یا صاحاب کتابها رو؟
چرا این همه دکه اش را دوست داشت،چرا دوست داشت روی صندلی چرب و کثیفش بنشیند و کتابها را ورق بزند، واقعا کتابها را دوست داشت؟
اتوبوس ایستاد.
: اوون روز که چایی تعارفم کرد. اوون روز که گفت منتظرم بوده. اوون روز که بهم یه عالمه تخفیف داد.
آن روز تا شب خوشحال بود.
پاهایش می لرزید . به زور از پله های اتوبوس پایین آمد .
: آخه مگه میشه آدم خودش نفهمه؟ مگه به همین سادگی هاست؟ اصلا امروز نمی رم اونجا، اصلا دیگه نمیرم.
میرم کلاس.
قدم از قدم برنداشت. هیکل چاق و شکم بزرگش ،چرک دمپایی و انگشتهای پایش ، صدای لخ لخ راه رفتنش ، زیرپیراهن خیس عرقش همه جلوی چشمش می آمدند و میرفتند.
: اوون دفعه که نگاهمون به افتاد.
روی جدول های داغ کنار خیابان پهن شد . پاهایش قدرت کشیدن آن همه وحشت را نداشت. میخواست برگردد، میخواست کنار اوشین بنشیند،میخواست زن زیبا را ببیند،میخواست کتابش را بخواند . کاش اتوبوس نرفته بود.
یاد وقت هایی افتاد که زیربغل خیسش را می خاراند.
لرزید.
یک لحظه خواست فریاد بزند ، میخواست دامن رهگذرها را بگیرد و کمک بخواهد ،میخواست گریه کند. راه افتاد.
: اگه مامان اینا بفهمن چی؟ بهشون چی بگم ،بگم میخوام باهاش عروسی کنم؟ کنکورم چی میشه؟ اشکش سرازیر شد. میخواست باستان شناس شود.
: معلومه که نمیذارن، نکنه مجبور شم باهاش فرار کنم؟وای نکنه بشه مثل دختر دختر خاله مامان . چه عروسی افتضاحی بود.
صورت پرجوش و غبغب بزرگش سیلی محکمی شده بودند و هر چند لحظه یک بار برق از سرش می پراندند . نمیخواست زنش شود،نمی خواست ببوسدش .
سرگردان روی سنگ فرش های قرمز خیابان راه میرفت که دید جلوی دکه ایستاده است.
چشمان خیسش را با گوشه آستین پاک کرد. چاره ای نداشت.
نفس عمیقی کشید ،انگار با طناب داری دور گردنش باید آخرین نفس زندگی اش را بکشد. وارد دکه شد.
: فکر کردم دیگه نمی یای ، گفتم اگه امروز هم نیاد میدمش به اوون خانم مسنه، هر چند روز یه بار میاد سر میزنه، اما ما هوای مشتریامونو داریم . خوبی شما ؟
کاش اشکش نریزد. کاش صدایش نلرزد .کاش چیزی نفهمد . :چقدر میشه ؟؟
کتاب را به دستش داد.
:قابل شما رو که اصلا نداره مهمون باشین.
پولش را شمرد. :همه پولم همینه .راحت تر نفس میکشید. : آبجی اینجوری که برامون صرف نداره ، اوون خانم پیره دوبرابر این هم میده. یه چیزی روش بذار.
شلوار کردی اش پر از لکه های روغن بود. خنده اش گرفته بود، از کجا این خیال احمقانه به سرش زده بود ؟
سکه ها را توی مشتش ریخت . : دیگه ندارم .
نگا کردن بهش هم کفاره داره، میمون.
:به جون عزیزت گرون تر خریدم. اما.. خدا بده برکت.
بیرون آمد . کتاب را به سینه اش فشرد و پیاده راه افتاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر