خوب همانطور که وعده داده شده بود،در پست قبلی "دلگویه های یک بیمار بی درد"به بصر و نظر علاقه مندان رسید،از آنجا که بازبینی و بررسی روان شناسانه ی! خط به خط این نوشته از توان ما و حوصله خوانندگان گرامی خارج است ،لذا تنها به اشارتی و کنایتی بسنده میکنیم و باقی را به اذهان آماده و مطلع خوانندگان عزیز وامیگذاریم.
بیمار در بند ابتدایی نوشته مشکل خود را به این گونه بیان میکند:"مثل روح های سرگردان فیلم ها شده ام،از همانهایی که باور نمیکنند مرده اند و دیگر نیستند ،از همانهایی که دائم جلوی راه خانواده و دوستان و آشنایانشان را میگیرند و میخواهند حالیشان کنند که هستند و کنارشان ایستاده اند، از همانهایی که ...دستشان از دنیا کوتاه است." خوب در اینجا توجه دارید که فرد خودش را با یک انسان مرده در شرایط یکسان و همانند قرار میدهد،حالا از حجم انبوه مواد غذایی و آب تصفیه شده ای(شخص مذکور گاهی به آب شیر نیز رضایت نداده از آب قوطی دار یا همان معدنی استفاده می نماید) که ایشان تبدیل به کود میفرمایند بگذریم ،اکسیژن مصرفی ایشان حاصل زحمت و تلاش شبانه روز چند گیاه و درخت است؟؟ هزینه یک روز زندگی ایشان (یا به زعم خود ایشان"مردگی") در این مملکت چقدر است؟ چند بار در هفته آب بی زبان اینجا را برای استحمام مصرف میکنند؟ایشان که فرموده اند "دستشان از دنیا کوتاه است" روز چند بار با مادر و پدر و خانواده تلفنی و اینترنتی صبحت می کنند؟ و با تمام اینها ،ادعای واهی روح سرگردان بودن ،صد البته چیز بیشتر از دروغ یا دست کم دردی دروغین نیست.
در جای دیگری نویسنده(بیمار) به خدمت خوانندگان عارض شده است که:" بنشینی لذت ببری از این همه زیبایی و امکانات و زرق و برق" خوب منظور از این پزهای روشن فکرانه و ناله های عارفانه چیست؟ آیا نویسنده مدعی است که از هفت شهر عشق بازدید به عمل آورده یا در هفت مرحله عرفان به برادر بزرگوار "حلاج" هم "زکی " گفته و از وی جلو زده است؟ اگر اینطور است پس چرا در هوس خرید یک لباس یا کفش زیبا سر از پا نمیشناسد و روز و شبش دگرگون میشود؟ آیا اگر نامبرده میتوانست به قول خودش آنهمه امکانات و زرق و برق را داشته باشد،باز هم لذت نمیبرد؟ آیا مشکل اصلی که "آگاهانه یا ناگاهانه" در پی مخفی کردن آن است،همان "نداشتن" نیست که میخواهد با "نخواستن" تعویضش کند و خواننده را "یا خودش را" به اشتباه بیاندازد؟ یا در جای دیگر می نویسد" چشمهای آبی،موهای طلایی،خانه های شیروانی دار رنگی،باغچه هایی پر از لاله و سنبل و بچه هایی به غایت شاد...و تو مثل لکه های ننگ و ناهمرنگ وصله این میان ایستاده ای که چه؟که یادت بماند که آن همه رویای شیرین کودکی ،برای خیلی ها رویا نبوده و ..... تنها کاری که از دستت بر می آید این است که وقت مسواک زدن شیر آبشان را تا آخر باز بگذاری" در اینجا هم باید از بیمار پرسید اگر چشمهای تو هم آبی بود و باغچه ات پر از گل و سنبل، آیا باز هم مشکلی داشتی با خانه و شهر جدید؟ آیا این همه ناله و انابه چیزی بیشتر از زیاده خواهی یک انسان بی درد است؟ و این بیماری تا جایی پیش رفته که "بچه های به غایت شاد" هم میشوند دلیلی! برای ناراحتی و غصه شخص مذکور.
این قبیل نشانه ها را در جایی که نویسنده به عدم توانایی صحبت کردن و دردل کردن هم اشاره میکند قابل بررسی است که آنها را به خواننده گرامی وامیگذاریم چونکه دیگر حوصله امان از دست خودمان هم سر رفته است.