مثل روح های سرگردان فیلم ها شده ام،از همانهایی که باور نمیکنند مرده اند و دیگر نیستند ،از همانهایی که دائم جلوی راه خانواده و دوستان و آشنایانشان را میگیرند و میخواهند حالیشان کنند که هستند و کنارشان ایستاده اند، از همانهایی که ...دستشان از دنیا کوتاه است. باورش سخت است اما چه بخواهی چه نخواهی بعد مسافت یعنی ندیدن و ندیدن یعنی کم رنگ شدن و کم رنگ شدن یعنی فراموشی...اصلا هم به جفای روزگار نامرد و دنیای دون و رفیقان نارفیق و ... اینها هم ربطی ندارد،زندگی است دیگر...وقتی که از یک اشتراک بزرگ آن یعنی مکان محرومی،دیگر مگر چقدر میشود تلاش کرد و زور زد که رابطه ها مثل قدیم حفظ شود و باقی بماند،وقتی صبح ات شب و نصفه شب دیگران میشود و تاریخ روزت ششصد سال و اندی تفاوت میکند چطور میتوانی انتظار داشته باشی که روزگار میانتان فاصله نیندازد و کاسه و کوزه تان را سوا نکند.
باید عادت کرد و صبر....باید چشمت را بدوزی روبرویت و به آینده روشن و زندگی امن و حقوق شهروندی و بشرات فکر کنی که قبلا نمی گرفتی و حالا قول داده اند که بریزند به حسابت،باید گوشه ای از این خانه بزرگ و دراندشت را پیدا کنی و بنشینی لذت ببری از این همه زیبایی و امکانات و زرق و برق ، باید مثل مهمان های پرمدعا پا بندازی روی پا و کنگرت بخوری و لنگرت را در خانه ی خودت!! بندازی . حالا اینکه من در اتاق غریبه خوابم نمیبرد و بالشت خودم باید زیر سرم باشد و اینها...دیگر مشکل تو است.باید به دهکده جهانی و زندگی بدون مرز و ...عادت کنی،دوست و آشنا و عاطفه و عشق ها را هم بگذاری به امید تقدیر که شاید "خدا !خواست !و آمدند! پیش ما"!!! و این یعنی آرزوی خوب...
اما میدانی نمیشود،نمیشود خطر کرد و همه دار و ندار و اندوخته تمام عمر را گذاشت به امید تقدیر و صبر و عادت. آن هم اینجا.اینجا که هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم احساس میکنم از لیوان آب نیمه پری بالای سر یک پیرمرد و پیرزن بیرون آمده ام و پیرمرد خواب و بیدار دست میکند و اشتباهی میگذاردم توی دهانش ... جا نمی افتم در این دهان و خانه ی لعنتی.یک عطسه یا یک سرفه کافیست برای پرت شدنم کف آسفالت خیابان یا کاسه توالت...انگار همان هوای کثیف، همان دخترکان رنگ کرده ،همان چشمان هیز و همان بوق های بی امان و همان خانه های زشت و بدقواره که مثل سوزنی در چشم و خاری در گلو بودند ،نگه ام میداشته اند. کار دنیاست دیگر،باید میخ از گوشت استخوانت بگذرد تا به صلیب نگه ات دارد ! نمیدانم. اینجا همه چیز مثل فیلم ها و داستان های بچه گی هایمان است،چشمهای آبی،موهای طلایی،خانه های شیروانی دار رنگی،باغچه هایی پر از لاله و سنبل و بچه هایی به غایت شاد...و تو مثل لکه های ننگ و ناهمرنگ وصله این میان ایستاده ای که چه؟که یادت بماند که آن همه رویای شیرین کودکی ،برای خیلی ها رویا نبوده و ..... تنها کاری که از دستت بر می آید این است که وقت مسواک زدن شیر آبشان را تا آخر باز بگذاری
نمیشود به امید خدا بود، وقتی نمیدانی باید به هم سایه ات سلام کنی یا نه! وقتی نمیدانی به راننده بگویی آقا راننده نگه دار!حاج آقا..آقا...جناب...وقتی از ظاهر آدمها هیچ چیز نمیفهمی ! . وقتی زبانت "کارت را راه می اندازت" اما احساست را نه! وقتی صدای خودت را نمیشناسی با این زبان غریبه!وقتی نمیتوانی با کلمات بازی کنی!وقتی نمیتوانی با کلمات احساس کنی!وقتی نمیتوانی.....همه و همه ی این "وقتی ها" و "نتوانستن"ها یعنی نمیشود به امید خدا بود .یعنی اینکه اگر خطر کنی و بگذری از آنچه داشتی ،خودت گم میشوی و بی صاحاب میمانی وسط این همه کلمه و عبارت و زبان بی پایه . یعنی خودت هم خودت را فراموش میکنی میان این همه کلامی که نمیفهمی از کجا آمده و چه احساسی را بار کرده و چرا تو مثل طوطی تکرارش میکنی...
حالا با این دست از دنیا کوتاه چه میشود کرد که من را یادتان نرود و دوستم باشید و دوستم داشته باشید؟که وقتی دوباره دیدمتان نگوییم "دیگه چه خبر" ! شما هم نگویید"سلامتی تو دیگه چه خبر" و این بشود آخر داستان رفاقتمان؟ که به خودم وانمانم ؟تنها میماند همین پنجره جادویی و همین صندوق های الکترونیکی! که میشود راه رساندن این همه غم و تنهایی . اما آدم عاقل که غمش را مثل سوغات همه جا نمی فرستند ،خنچه نیست که بگذرامش روی طبق و دور سرم هفت شهر بچرخانم که چه؟.دلم برایتان تنگ شده! مگر میشود هر روز نالید و لابه کرد،مگر خودتان دردسر و بدبختی کم دارید که من هم بیایم هر روز و برایتان والزاریات بخوانم که زبانم را نمی فهمند و زبانشان را حس نمی کنم. اصلا مگر آدم نالان دوست داشتنی است؟اصلا مگر چقدر میشود ناله کرد؟هر وقت که چراغ روشنتان را از پشت همین مربع جادویی میبنم ،میشوید وسواس خناس من که سلام کن!که ناله کن!که بگو چرا یادم نمی کنید!که بگو دلت گرفته!که بگو غصه داری! که امروز خیلی حالت بد است!که بگو...بگو بگو.اما به تلاش طاقت فرسا! باور بفرمایید طاقت فرسا! جان میکنم که آویزان و ترحم برانگیز وبیچاره نباشم . که نشوم مرغ نق نق و سوهان بزنم روح های صیقلی اتان را.که محترم باشم ودوست داشتنی .هر روز به این فکر میکنم که چه داستانی برایتان بگویم و چه شعبده ای بسازم و خرگوشی از کلاه نمدی وکوچک و کم بضاعتم دربیاورم که گاهی نگاهم کنید و یادتان نرود که هستم
از پشت همین مستطیل10 اینچ تمام تلاشم را میکنم که دیده شوم و ببینم،که به شیشه ی کامپیوتر تک تک آدمهای زندگی ام پنجه بسایم و بگویم ،هااااای من هستم،من زنده ام،من ... من را یادتان نرود،.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر