نام نوعي بيماريست. يک نوع افسردگي فصلي ناشي از کمبود نور آفتاب در زمستان و حتي پاييز.که در آن فرد مبتلا دچار افسردگي ، خواب زياد، کاهش انرژي در طول روز، افزايش اشتها و.. مي شود .
و من مدت هاست مبتلا هستم. وقتي دختر خيلي جواني بودم ، زمستان و پاييز را دوست داشتم، با اينکه صبح هاي تاريک و سرد، بيدار شدن با آهنگ تقويم تاريخ راديو مثل لباس خيسي بود که به زور تنت کنند، اما افسردگي طول روز چيز ديگري بود. آن روزها اسمش را درست نمي دانستم ، فکر ميکردم اسمش فرهيختگي ، خردمندي يا چيزي در همين حوالي باشد. تمام تلاشم را ميکردم غمگين و بي توجه باشم ، در راه مدرسه به زور کله ام را پايين نگه ميداشتم و به زمين نگاه ميکردم،ميخواستم خيابان ها و آدماها را ببينم اما ، به زور بايد فکر مي کردم. زنگ هاي تفريح به جاي حياط و بازي ، برادران ايماني سارتر و کامو هم نشينم بودند، درست هم نمي فهميدم چرا اين همه بد حال و ناراحتند، اما لابد خيلي فهميده شده بودند. اين بيت شهيد بلخي را مثل ورد دائم تکرار ميکردم ، مبادا که علائم خردمندي از خاطرم برود:
اگر غم را چو آتش دود بودي جهان پر دود بودي جاودانه
در اين عالم سراسر گر بگردي خردمندي نيـــابي شادمانه
و زمستان ها انگار خردمندي از آسمان مي باريد ، فهميده بودن راحت تر ميشد و گاهي مطمئن ميشدم که اسرار آفرينش را ميفهمم .
بر خلاف اکثر دبيرستانهاي تهران مدرسه خيلي بزرگي داشتيم با چند رديف چنار بلند و قديمي و يک اتاق سرايداري متروک پشت درخت ها. شرايط اتاق براي پرورش خردمندي بسيار عالي و به قولي اکازيون بود، شيشه هاي شکسته ، لوله هاي پر از دوده بخاري هاي اسقاط مدرسه و يک صندلي با روکش پاره و يک پايه لق. روي صندلي مينشستم و تمام تلاشم را ميکردم که به بودا و مهراوه فکر کنم ، به مدينه فاضله ، به شبلي ، به حلاج ،به همام ، به اگزيستانسياليسم ،به نيچه و به هر چيز ديگري که تنها اسمي و تعريفي از آن شنيده بودم و نه واقعا ميدانستم چيست و نه چقدر درست . خدا ميداند چقدر تلاش ميکردم به بيرون نگاه نکنم، به بچه که بيرون کپه کپه مثل زنبورها روي کندو دور هم جمع مي شدند و با موچين و بند و رژ لب بلوغشان را وزن کشي مي کردند،به بچه هايي که از پنجره هاي کوتاه و کم ارتفاع کلاس ها به حياط مي پريدند ، به صف بوفه ، به بچه هايي که بي نوبت انگار که تن به موج مي دهند خودشان را روي صف گرفتگان مي انداختند ،حتي به آسمان و درخت ها .لذت بردن گناهي بود نابخشودني !
البته نا گفته پيداست در دوستيابي تبحري نداشتم و اگرهم ميخواستم محل اعرابي در آن وزن کشي ها و دوستي ها نداشتم. اما روزهاي ابري زمستان آن سوسوي کم سوي نوجواني را هم نابود مي کرد ، روزهاي زمستان فهميده تر ميشدم و حتي گاهي از فرط فرزانگي بي دليل مي گريستم .
مي گريستم و نمي دانستم براي چه؟ هر لحظه ياد کوير و هبوط بودم ، نويسنده آنها هم گاهي بي دليل مي گريست پس نشانه خوبي بود!!!!
آن روزهاي پيراکودکانه گذشت . ديگر تابستان و بهار را دوست داشتم ، نه لذتي از غم خوردن مي بردم و نه اصراري بر فرزانه بودن داشتم .اما هنوز زمستان ها مشکلات عالم بزرگتر مي شد ، انگار ابرها دست اندر کار پوشاندن کفر کافران زمين و آسمان بودند، انگار سياهي زمين چشم ها را هم تاريک مي کرد، خورشيد مثل پاسبان کوچه اي بود پر شرور، که از بخت بد ،نيامده بود ، شايد گروگان گرفته بودندش.حل هر مشکل نيرو و تلاشي فوق انساني ميخواست ، حتي فکر کردن هم سخت مي شد و علاوه برهمه اين دردسرها، زمستان ها سير شدن سخت تر مي شد ، شکم هم به جمع بيدادگران زمين و زمان ميپيوست. هر چه يادش مي آوردم نصيحت شيخ را که :
اندرون از طعام خالي دار
تا در آن نور معرفت بيني
تن مي زد : من گوش استماع ندارم لمن تقول
به هر حال عمر ، خوش و ناخوش گذشت تا چندی پيش خيلي تصادفي جايي در باره اين بيماري خواندم، و حال مانده ام که چقدر از اين همه افسردگي دوران نوجواني و خستگي هاي دوران جواني ريشه در اين بيماري غريب داشت ؟چقدر از ان همه فرزانگي بيماري بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر