۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

پری معمولی

باید علاف می گشتم تا برگردد. عصبانی بودم .چطور میشد این همه عادی و طبیعی رفتار کرد ، انگار نه انگار که خبطی مرتکب شدی ، انگار نه انگار که بد کردی انگار نه انگار که خیانت کردی!. چطور میتوانست به روی خودش نیاورد. از پله های ساختمان به امید ساعتی که خوب تلف شود بالا رفتم. از در ورودی که وارد شدم به دنبال منظره آشنای همیشگی به راست چرخیدم که صدایی ناآشنایی از چپ آمد که بفرمایید؟ فرمودم ، پوزخند یا شاید لبخند زد که مدت هاست دیگر اینجا نیست. برگشتم .همینطور که از پله های پایین می آمدم سعی کردم دفعه آخری را که آمده بودم به یاد بیاورم خیلی وقت بود ، سعی کردم تقصیر او بیاندازم ، که نخواسته ، که اینجا را دوست نداشته، که این حق را از من گرفته اما ... اینجا را دوست داشت بارها هم گفته بود که بیایم اما ... نمی دانم نشده بود.
عصبانی بودم . بیشتر از خونسردیش ، از اینکه وقتی گفتم ناراحت نیستم ، گفتم مهم نیست ، گفتم کارش بیشتر عجیب بوده تا بد ، خودش را راحت بخشید . دیگر دلیلی برای هیچ چیز حتی توضیح آن هم نمی دید .حتی گفت که راحت تر است تمام ماجرا را تعریف نکند.
عصبانی تر بودم . روبرویم ویترین پر از کتاب مثل درختی پر از خرمالو بود که باید دستت را برای چیدنشان دراز می کردی تا به شیشه میخورد و یادت می آورد که هر چیز را بهایی است. زن و مردی فلزی روی جلد یکی از خرمالو ها از نیم رخ با هم سرشاخ بودند ، "خرده جنایت های زنا شوهری". کتاب را روی پیشخوان پیدا کردم همین که بازش کردم دیدم نمی خرمش ، نمی شد، نمی شد کتابم را نشانش ندهم ، نمی شد ،اگر هم نشانش میدادم .... نه، نمی خواستم هر حرکتم ، هر حرفم هر نگاهم کنایه ایی باشد برای اشتباهش ، نمی خواستم با باران نیش و کنایه بارش را سبک کنم ، عصبانی تر از اینها بودم.
بیرون آمدم ، یادم افتاد هنوز وقت زیادی برای کشتن مانده ، اما آلت قتاله ام تمام شده، دوباره پشت ویترین ماندم و نگاه کردم ، تخته سفیدی بود که روی آن نوشته بودند
گفتی زخاک بیشترند عاشقان من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
سعدی
به دنبال قلم و کاغذ گشتم تنها دفتری خوش رنگ داشتم و مدادی در کار نبود. مانده بودم با شعر زیبا و حافظه الکن چه کنم ؟ از کجا مدادی بیاورم ...که عصبانی شدم، عصبانی تر شدم ، آخرمن هیچ وقت سعدی را دوست نداشتم ، همیشه برایم شیخی بود مدعی عرفان ، او دوستش میداشت ، مرا هم دوست دارش کرده بود ، آنقدر غزلش را خوانده بود که عاشقش شده بودم . دوباره وارد درخت خرمالوی بزرگ شدم ، "دیروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد" خرمالوی دیگر بود ، از آن خرمالوی های خوش رنگ و لعاب که اگر کمی جوان تر بودم حتما بدون لحظه ایی تردید میخریدم و تا ته میخوردم بدون وحشت از یبوست احتمالی آن . اما حالا میدانستم که رنگ و لعابش ،که اسم هوس انگیزش ، که پیامبر نزدیکش اگر دروغ نباشد ، سرابی بیش نیست ، حتی بازش نکردم .کتاب را سر جایش گذاشتم ،چرخیدم ،زنی به رویم لبخند زد، لبخندی زیبا و سخاوتمندانه ، نه از آن نصفه و نیمه های حسابگرانه اش ، تمام و کمال میخندید ، لیلی گلستان بود ، دستی به زیر چانه و لبخندی به پهنای صورت ، برداشتمش. روی صندلی نشستم و بازش کردم ، از سیمین دانشور ، زنی نه چندان زیبا ولی جذاب، گفته بود . از جلال که دائم با پدرش دعوا داشتند ، از پرویز داریوش که هر جمعه ماشینش را می شست. از صادق چوبک که همسایه دیوار به دیوارشان بود . از همه آدمهایی که برای من ورق های به هم چسبیده و یا حداکثر عکس های تکراری سیاه و سفید بودند گفته بود، از دنیا حرص ام گرفت ، شاید اگر برای من هم این همه آدم کاغذی واقعی بودند ، می نوشتم و نویسنده می شدم . شاید استعدادی هنری درونم پرورش می یافت ، شاید... اما می دانم، بز دلی ام را تفصیر دنیا می انداختم، ونه گوت می گفت اگر میخواهید پدر و مادرتان را عذاب بدهید و جرات هم جنس باز شدن ندارید حتما نویسنده شوید ، جرات عذاب دادنشان را نداشتم.
کتاب را بستم . گوشه سالن خودکار و مداد هم میفروختند، قرمزش را خریدم شعرم را نوشتم و ماندم که حالا چه کنم. یادم آمد که خیابان پر است از زر و زرگر.خوشحاال از چاقوی تیزی که پیدا کرده بودم از عرض خیابان می گذشتم که دوباره عصبانی شدم ، من هیچ وقت روبروی مغازه ها نمی ایستادم ، پاساژها را نمی گشتم ، بیخودی نمی خریدم ، اصلا خرید را دوست نداشتم . او می گفت باید مغازه ها را دید ، باید نگاه کرد ، باید خرید ، باید پوشید، باید لذت برد و حالا این من بودم که....
چرا این همه عوض شده بودم ؟چرا این همه مرا عوض کرده بود؟ چرا من تغییرش نداده بودم ؟ چرا عوض نشده بود؟ هرچقدر به عضو الکن فشار آوردم تغییری ندیدم ، من مسلمان بودم و او لامذهب، حالا او هنوز لامذهب است و من به زحمت نماز میخوانم، سلیقه ام ، علائقم ، نگاهم عوض شده بود؟ آن موقع ها اصلا زیتون دوست نداشتم حالا معتادم .
عصبانی بودم، یاد عطری افتادم که دیروز هدیه گرفته بودم و جمله ای که رویش پاپیون شده بود: به مناسبت خیانتم.
عطرها را دوست داشت ، بوها راخوب می فهیمد و تشخیص می داد ،میدانست چند ساعت بعد چه بویی می دهد ، می دانست هر عطر به چه کسی می آید ، همیشه میخواست عطر فروشی داشته باشد.
کمی آرامتر شدم .همیشه میخواستم گل فروشی داشته باشم ، یا شاید یک گلخانه ی کوچک ، از اول هر دو در کار گلاب و گل بودیم اما آرزویم عوض نشده بود، دوباره چراغ دیگری روشن شد : وقتی با هم رویا می بافتیم و پول ها ز در و دیوار به سرمان می ریخت همیشه میخواست مدرسه بسازد ، اما من حتما شیر خوارگاه می ساختم با یک پرورش گاه، آرزویم عوض نشده بود.
دیگر تمام شده بود . زنگ زد که کارم تمام شده بیا. رفتم . نباید عصبانی می بودم ، بخشدیده بودمش و گفته بودم اشکالی ندارد ، گفته بودم خیانت نکرده فقط شرایط عجیبی برایش پیش آمده، گفته بودم برای هر کسی پیش می آید، گفته بودم من هم همین کار را میکردم، گفته بودم اگر کیشلوفسکی زنده بود حتما از این داستان خوشش می آمد. گفته بودم ، راست هم گفته بودم اما ، چرا به این زودی خودش را بخشید ، خودش که می دانست اگر من بودم همانطور رفتار نمی کردم ، میدانست که می شد شکل دیگری هم رفتار کرد، می دانست که حداقل می شد زود تر گفت ، همان روز ، همان شب .......
عصبانی بودم. از این که نویسنده نشدم ،از اینکه این همه تغییر کردم، از اینکه تغییر ایجاد نکردم ، از اینکه میتوانست چیزها را مخفی کند ، از اینکه شاید دروغ می گفت ،از اینکه گفته بود نمی خواهم تمامش را تعریف کنم از اینکه نمی توانستم بپرسم .
تا عصر هم چیزی نگفت حتی رفتارهای منتظر حادثه صبح را هم نداشت ، دیگر مطمئن شده بود که همه چیز تمام شده ، دیگر مطمئن شده بود که حتی لازم نیست ماجرا را درست و کامل تعریف کند که منفجر شدم ، از نمی توانستم پری وار تا فردا تا پس فردا ادامه دهم، اگر نمی گفتم تا همیشه تلخی اش در کام زندگی می ماند همیشه با فرودادن هر آب دهان برآمدگی اش در گلو آزارم میداد . نمی شد .........
گفتم . آن شب همه را گفتم ، همه را شنیدم ، خیلی عوض نشده بودم ، کمی عوض شده بود ،دروغ نگفته بود ، خیانت نکرده بود . صبح مثل یک پری معمولی بیدار شدم و مثل کسی که خوب آرایش کرده از خانه بیرون آمدم .دیگر عصبانی نبودم.

هیچ نظری موجود نیست: