۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

سرزمين عجايب


اول بار چهارم دبستان دچارش شدم ،هم عصر و هم من خواب آلوده بوديم . تلوزيون کارتون بي خانمان داشت و اين سوال هميشگي که چرا يکي از صحنه هاي تيتراژ اول فيلم در هيچ قسمتي نيست . روي مبل نشسته بودم وپاهايم دراز روي ميز افتاده بود، از اول برنامه کودک به همان حال نشته بودم که بالاخره درد باسن ،بر کرختی غلبه کرد و کمي جابه جا شدم که يک دفعه چشمم به چيزي افتاد که قبلا نديده بودم " تلوزيون ".
شکل تلوزيون عوض شده بود هر چقدر نگاه کردم تلوزيون قبل نبود يعني قبلا دقيقا نمي دانستم چه شکلي دارد ، هيچ وقت نديده بودم اين همه دکمه داشته باشد ، اين همه مستطيل باشد ، قابش چوبي باشد ، واقعا نديده بودم مثل اين بود که مدتها خواب چيزي را ببيني و بعد در بيداري روبرويت سبز شود. باورش سخت بود که تا به حال همين شکلي بوده و نديده ام اش. خوب نگاهش کردم به تمام شيارهايش ، به صفحه اش ، به لک ها ي صفحه اش ،به پشت برآمده اش که انگار از غصه ديده نشدن پير و گوژ پشت شده بود.بعد از چند دقيقه وارسي شکلش را ، تلوزيون خانه مان را کاملا درک کردم، کامل ديدمش و به مبل نگاه کردم...... اين شد بازي جديد . آشپزخانه ، تخت ، پله ها ، باغچه ، در ورودي خانه، صورت معلم، هم کلاسي ، آبخوري مدرسه ، کتاب هاي مدرسه ، همه و همه تازه بودند حتي صورت پدرم .بازي جديد کمي ترسناک بود اما بيشتر از آن هيجان انگيز و تازه . از اينکه با تمام اينها زندگي کرده ام و تا به حال نديده بودمشان کمي مي ترسيدم اما کشف دوباره همه اين چيزها عالي بود مثل آليس شده بودم در عجايبِ خانه و مدرسه. لباسهايم تازه شده بودند،کيف مدرسه ام و حتي جورابهايم هم.
و اين بازي "بازي اشيا" تا راهنمايي ادامه داشت . هنوز بازي مي کردم اما کمتر. اشيا تکراري و عادي شده بودند ، تمام گل هاي قالي ، درز کاشي هاي حمام ، نوشته هاي روي نيمکت ،همه را ديده بودم بارها و بارها.
راه مدرسه راهنمايي تقريبا نزديک خانه بود و پياده گز مي کردم ، در راه از کوچه باريکي مي گذشتم، کوچه اي که نمي گذاشت دو ساختمان بلند با هم دست به يقه شوند. کوچه طولاني و ساکت بود . بيشتر راه مدرسه هم همين کوچه بود، اگر تمام ميشد ميرسيدم . صبح ها هميشه دير ميشد دو لقمه نان و پنير در دست ميدويم. چشمم به چشم تنگ ته کوچه بود و دلم پر از دلهره بسته شدن در مدرسه، ميدويدم. ظهرها هم خوشحال از تعليق موقت علم آموزي و البته گرسنه ميدويدم. چشم ديگر کوچه بزرگ تر و مهربانتر بود اما به هر حال بايد مي دويدم. يک سال و اندي با دويدن گذشت. سال دوم راهنمايی ، يادم نيست بر سرچه ( شايد نمره هايم ) مادرم دعوايم کرده بود و قهر بودم، هر دو چشم کوچه تنگ شده بود ، از يکي که فرار مي کردم به ديگري مي رسيدم . ديگر ظهرها نمي دويدم، آرام آرام راه مي رفتم ، در ِخانه مثل مدرسه بسته نمي شد و هر چه ديرتر مي رسيدم بهتر بود.
کنار کوچه از درز ديوارهاي همان دو ساختمان بلند، که اگر پا در مياني اين کوچه عوضي نبود مدتها پيش از خجالت هم در آمده بودند، علف هاي هرز گل داده بودند. بعد از 4 سال دوباره خشکم زد، اصلا ديوارهاي ساختمان ها را نديده بودم چه رسد به درزشان ، به علف هرز درزشان، به گل علف هاي هرز درزشان . مصيبتي بود. باز هم سرزمين عجايبي که مدتها فکر مي کردم شناخته ام اش غافلگيرم کرده بود. وه چه بي رنگ و بي نشان که منم!
دوباره بازي جان گرفته بود.اين بار در ابعاد بزرگتر: خيابان ها ،کوچه ها، جوي ها ،اعلاميه ها ، تابلوي مغازه ها....همه تازه شده بودند ، شهر تازه بود ، تا آن موقع جدول هاي سياه وسفيد کنار خيابان را خوب نديده بودم ،کرکره مغازه ها ، چاله هاي خيابان ها ، ترک آسفالت ها ، شماره پلاک ها ، شکل پلاک ها ، شيشه اتوبوس ها و ............... مدت ها سرگرم بودم و بيشتر حيران از اين همه ديدني هاي معمولي.
و بعد از آن نيزسرزمين عجايبم بارها و بارهاي ديگر غافلگيرم کرد.
دانشگاه بودم. سر يک امتحان نيم ترم وقتي اسمم را بالاي ورقه نوشتم ، اي خـــــــــــدا...... اسمم را دوباره ديدم، نديده بودمش ، نام فاميلم را، هميشه آنقدر نزديک بود که نمي ديدمشان. آنقدر نام فاميلم را تکرار کردم که بي معني شد ، مسخ شد. و دوباره بازي . اين بار اسم ها ، کلمه ها ، شعرها ، ريشه کلمه ها ، نام کتاب ها بودند که معني مي يافتند ، درک مي شدند .و حالا با لذت شعر خواندن ،کتاب خواندن و حتي حرف زدن مي شد سر به فلک ساييد.
ساقي سيم ساق من گر همه دُرد مي دهد کيست که تن چو جام مي جمله دهن نمي کند
با اين همه هنوز مدتي از کشف مگنولياهاي سفيد بلوار کشاورز نمي گذرد. با آن عطر هوش ربا.سرزمين عجايبمان هنوز پر است از شگفتي هاي ناب و بکر .

هیچ نظری موجود نیست: