"صد سال پیش که نیست، یه قم رفتن و برگشتن 2 ماه طول بکشه، امروز رفتی دیدی نمی تونی ،سختته ،پس فردا ور دل مامانتی! این لوس بازی ها چیه هر دفعه در میاری؟"
راست میگویی، همیشه این" لوس بازی "ها با من بودند. وقتی از دبستان به راهنمایی می رفتم،از راهنمایی به دبیرستان، هر وقت دوستی میهمانی خداحافظی میگرفت. هر وقت خیابان جدیدی راه مدرسه میشد.
"تازه بعد اش هم انگار نه انگار . نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی!"
این را هم راست میگویی،وقتی وارد کلاس جدید میشدم ، وقتی دو روز راه مدرسه جدید را پیاده میرفتم. وقتی از فرودگاه بر میگشتم. زندگی هنوز جریان داشت.
" میری سال دیگه اصلا دلت نمیخواد برگردی ،من تو رو میشناسم"
قدیسی یا پیغمبر؟ از کجا این همه راست در آستین داری؟ از کجا فهمیدی گربه ای بی وفا در دل دارم،که به هیچ مهری وفا نمی کند،که آنقدر سبک است که جریان زندگی حتی اگر به قدر آب باریکه جوی های ولیعصر هم باشد_آنهم مرداد ماه_ او را با خود می برد.
"آخه خره واسه کی؟ اینا که فردا پس فردا بزرگ میشن اصلا یادشون نمی آد که تویی هم بودی،حالا تو هی بشین واسشون دیکته بگو ، فردا هم میگن گور بابات ،اونا میذارن میرن"
اصلا میدانی؟ من فکر میکنم این سالهای دوازه گانه،یه سال کم دارد،کسی چه میداند شاید سیزدهمی خر بوده ، نحوستش دامنش را گرفته از چرخه سالها حذفش کرده اند ،وگرنه مگر میشد کسی مثل من _دقت کن من_ سالی به جز سال خر پا به این باغ وحش عریض و طویل بگذارد. شوهر عمه ای داشتم که اعتقاد راسخ داشت انسان در طول شبانه روز 10 دقیقه خر میشود ،حالا من شبانه روزی خرم. این اخلاقم را هم بگذار پای همان خریت بیست و چهار ساعته ام ،اما خدا میداند که خریت هم عالمی دارد. نگاه میکنی به بزرگ شدنشان،راه رفتنشان،حرف زدنشان،فحش دادنشان ،باسواد شدنشان، عوضی شدنشان و کیف میکنی!باور کن کیف میکنی، و از آنجا که خریت بشر بی انتهاست_ این را من نمی گویم ها،انیشتین نامی آنرا گفته_ وقتی بدانی کدام سبزی را لای خورش دوست ندارند و کدام میوه را با پوست و کدام را بی پوست میخورند بیشتر کیف می کنی،وقتی برایت لیست کادوهای تولدشان را مینویسند خر کیف میشوی،وقتی برای کار بدی که کرده اند تو را احمق تر از همه پیدا می کنند و برایت اعتراف میکنند و با آن چشم های درشت _راستی چرا همیشه چشم بچه ها درشت است؟- و پر شده از اشک خرت میکنند که پادرمیانی شان را بکنی خدا میداند که کم مانده به عرعر بیافتی . حالا ببین چقدر زور میآورد به بلانسبت آدم که این همه سواری بدهد تا کیف کند و حالا که وقت بیشتر کیف کردن رسیده برود و بعد از یکسال از یک خر مجسم دوست داشتنی تبدیل به یک صدای احمق پشت تلفن بشود که همیشه جواب سوال قبل را بعد از سوال بعد میدهد.
"فکرشو بکن چقد زبانت خوب میشه"
فکرش را میکنم،فکرش را میکنم و میترسم ، میترسم از روزی که آنقدر زبانم تقویت شده باشد که لالایی را هم به زبان قوی شده ام بخوانم، که این واقعیت را درک کنم که اصلا "فارسی شکر است" شوخی کودکانه ای بیش نیست و این همه سجع و قافیه و احساسات پروانه ای به هیچ درد این عالم نمی خورد. فکرش را بکن وقتی که کمبود فعل و گنگی ضمیرها و بی دقتی قیدها ،معذبم کند. وقتی هم که مجبور شوم به زبان مادری صحبت کنم ،دائم بپرسم شما به .... چی میگین؟
میدانم ،میدانم که باز هم حرفهایت راست است . میدانم که پیامبری و راستی معجزه ات ، ایمان آوردم . مرید خوبی میشوم ،میدانم و راستش کمی میترسم ،میترسم از آموزه هایت،از این که نشانم دهی که تمام لذاتم،تمام خیابانها،کوچه ها وکافه های این شهر شلوغ ،زبانم ، دوستانم همه و همه کابوسی بیش نبوده اند و نباید لذت میبردم از وجودشان. که خیلی بهتر از اینها هم هست .که خانواده همیشه گی نیست. که میشود "مادر"را سالی یکبار هم دید و دلتنگ نشد. که زندگی جریان دارد. آخر باور میکنم و آنوقت دیگر ....
بگذار غم زیبای دل تنگی شان را قبل از اینکه نشانم دهی هیچ نبوده اند داشته باشم.
۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر