۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

آخرین دست آویزی که گسیخت

کاش تست را نداده بودیم. کاش من نمیدادم . اما خوب دروغ که نمیشود گفت. البته به بقیه
چرا که نه؟اما خود خرم را که احمق نمی کنم!از من باهوش تری! به همین راحتی،به همین راحتی لابد بهتر هم میفهمی!لابد بهتر هم تشخیص میدهی،لابد کاریهایی که میکنم و دوست نداری همه احمقانه اند. این همه وقت پای اینترنت،وبلاگ نویسی،بال بال زدن برای خواننده پیدا کردن،داستان های کوتاه.این که تا این وقت شب پای این صفحه بیدار نشسته ام،اینکه فردا خواب میمانم و به دانشگاه نمی رسم، برای تو جز احمقانه بودن چه معنی دیگری دارند. دیگر اگر آدرس را هم گم کنی و فکر کنم که میدانم هم جرات گفتنش را ندارم.باور کن شوخی نمی کنم ،الان واقعا حس میکنم هیچ کاری را بهتر از تو نمیتوانم انجام بدهم.این مدت خیلی گشته بودم یک خصوصیت بهتر از تو برای خودم دست و پا کنم. اما متاسفانه یا خوشبختانه هیچ برتری خواصی نبود که بشود پیدایش کرد. هم از من باسواد تری،هم بیشتر کتاب خوانده ای،هم مهربان تری،هم با عرضه تری،هم باتجربه تری،هم مصمم تر و یک عالم "تر"دیگر.خوب با این همه "تر"که زندگی راحت نمی شود. خیلی دنبال یک "تر"برای خودم گشته بودم که برابر این همه"تر" تو بگذارم .فقط یک مساوی پیدا کردم که آن هم غنیمتی بود. ازتو خنگ تر نبودم،میدانی همین هوش یکسان داشتن ،انگار روی همه آن نداشته های قبلی ماله میکشید. احساس پتانسیل داشتن و مساوی بودن میداد. مثل وقتیکه شب امتحان درسی را بخوانی وپاس کنی،آنموقع هیچوقت به نمره اول حسادت نمیکنی. یک ترم درس خواندن کجا و یک شب کجا،تو هم اگر این همه درس میخواندی بهتراز آن نمره میگرفتی. حکایت من هم همین بود،من هم اگر جایی که تو درس خوانده بودی درس میخواندم و با کسانی که تو دوست بودی دوست بودم و معلم های تو را داشتم بهتر میشدم.همین استدالال بود که ....
به هر حال همین یکی هم امشب پررررررررر...خیلی از من باهوش تری دوست عزیز.خوب من چه دارم در این حساب جدید هیچ جز ادعاو خیال و اوهام کودکانه. میدانم میگویی از بیدردی و بیکاری هرچیزی را پیرهن عثمان میکنم. میدانم میگویی خسته شدی از این همه درد بیدرمان مسخره که برای خودم درست میکنم،که مبادا خدای نکرده غصه روزانه ام کم وکسر بیاید و مجبور شوم با نان و ماست بخورم تا سیر شوم. میدانم که به نظرت ...ولش کن .

هیچ نظری موجود نیست: