۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

تخم مرغ


: آخه چرا هیچی نمیگی؟

دستش را زیر تنه اش ستون کرد و کمی بلند شد.

زن چشمهایش را بسته بود و زیر پتو مچاله شده بود.با نگرانی به صورت پف کرده اش خیره شد.

:دیشب اصلا نخوابیدی نه؟

جوابی نداد. نفسش را با صدا از دهانش بیرون داد و روی تخت نشست.

: من که فیلمه تموم شد اصلا دیگه نفمیدم! کامپیوتر رو تو خاموش کردی ؟ زن سرش را به آرامی تکان داد .

دستش را به موهایش کشید:

: تا تو یه ذره بخوابی ،منم صبحونه درست میکنم.

از جا بلند شد و به طرف در رفت.

:چقد سرده! اصلا نمیشه رو این موزاییک ها راه رفت ،تا مغز آدم یخ میزنه، شوفاژها هم که روشنه!!

دستش را از رادیاتور کنار تخت برداشت . با قدم هایی بلند به سمت پنجره گام برداشت.

: آفتاب تو نمی یاد اینقد سرده! پرده ها را با حرکتی سریع کنار زد وآفتاب تمام فضای اتاق را پر کرد. زن سرش را زیر پتو برد و به سمت دیوار غلتید.

:میگم صبح ها پاشو بریم پارک، یه ذره حال و هوات عوض میشه ، بسه که با این ورق پاره ها ور میری اینطوری شده ها.

زیر چشمی به پتو برآمده نگاه کرد.

: اه لامصب خیلی سرده ، جوراب هام کجاست؟

روی زمین دو زانو نشست و به زیر تخت نگاه کرد.

: زیر تخت نیست.نمیدونی کجاست؟

زن دستش را از زیر پتو بیرون آورد و روی میز کامپیوتر کنار تخت کشید. زیر تخت و رو خوب دیدی! رو میز اوونوری رو نگاه کن.

مرد جوراب سیاه رنگی به پا کرد و کنار زن دراز کشید.

: نبود.یکی دیگه برداشتم. نگفتی صبحونه چی میخوری.

همینطور که دستش را زیر پتو زن میبرد، پایش را به رادیاتور چسباند.

: خوب ،آخه تا حرف نزنی که نمی فهمم، چه فایده داره هی بشینی شب تا صب گریه کنی، میخوای یه دکتر بریم؟

پتو را از روی صورت زن کنار زد،کتابی از زیر پتو پایین افتاد.

دستش را زیر سر زن برد و در آغوشش گرفت .

: آخه عزیزمن چرا همش مخت رو با این مزخرفات پر میکنه، ،چته؟چرا باهام حرف نمی زنی؟

زن سرش را به طرف دیوار گرداند .

: چه فرقی میکنه، بذار بخوابم.

ساعدش را روی چشمهایش گذاشت و پتو را تا چانه بالا کشید.

: حالا ولش کن، املت دوست داری یا نیمرو؟

: گشنم نیست !

:دیشب هم که شام نخوردی! اصلا باور کن مال همین رژیم هاست که میگیری! آخرش هم دستی دستی خودتو مریض میکنی! اصلا امشب شام بریم بیرون؟

بالشت را به دیواره تخت تکیه داد و روی آن لم داد .

: خیلی وقته هوس غذای ایتالیایی کردم. بریم همونجایی که اون دفعه رفتیم. چه حالی داد ، یادته اوون پیتزاهه ؟

دستهایش را پشت گردنش قلاب کرد و خندید. قیافه یارو پیشخدمته رو یادته؟ بلند تر خندید و به زن نگاه کرد.

:چقد شرط بسته بودیم؟

زن لبخندی زد و چشمهایش را باز کرد.

: سگ خورد.

:امشب هم بریم؟ قول میدم جیبتو خالی نکنم.

زن کش و قوسی به بدنش داد و به شکم غلتید.

: نمی دونم حالا همون موقع تصمیم میگیریم.

مرد دست هایش را به هم مالید :خب پس شب دلی از عزا در میاریم، حالا صبحانه چی کار کنیم؟ یه ذره قارچ هم تو یخچال داریم ها! میخوای املت قارچ درست کنم؟

با دو دست بازو های زن را گرفت.

:پاشو،الان که دیگه خوابت نمیبره ،پاشو بگو چی دوست داری؟ یه صبحونه درست بخوری، اخلاقت هم میاد سرجاش .

زن را کمی بالا کشید و سرش را در آغوش گرفت .دهانش را به گوش زن نزدیک کرد .

: من کاری کردم؟ از من ناراحتی؟

به زن نگاه کرد. زن با انگشت موهایش را شانه میکرد.

: خوب آخه وقتی هیچی نمیگی ، نمیدونم باید چی کار کنم که بهتر شی.

: بدونی هم کاری نمیتونی بکنی .همینطوری بگذره کم کم بهتر میشم. لبخندی زد و چشمهایش را مالید.

: دیونه ای به خدا. نگفتی چی میخوری، املت گوشت هم بلدم ها.

: نمیدونم،هر کدوم راحت تره.

پتو را از رویش کنار زد و روی تخت نشست. از روی میز کنار تخت آینه کوچکی برداشت. پتو از روی تخت سر خورد و پایین افتاد.

: قیافمو نگا! عین این مادر مرده ها شدم.

: منم آخه همینو میگم، چته عین این مادر مرده ها- چشمکی به زن زد- شب تا صب گریه میکنی؟

: پاشو پاشو گشنمه.

: ای به چشم،چنان صبحانه ای برات درست کنم ،تو خواب هم ندیده باشی.

مرد از جا بلند شد . روبروی آینه موهایش را شانه کرد و به سمت در اتاق چرخید.بعد کمی مکث کرد و به طرف زن برگشت.

: یادت باشه ها! بعد نگی برات مهم نیستم و حرفت و نمی فهمم و ..

زن کلافه روی تخت افتاد و به طرف دیوار غلتید.

: دیشب برات یه چیزی نوشتم .

دستهایش را روی موزاییک های سفید کف اتاق می کشید.

: خوب بده بخونم.

: تایپ کردم ، رو کامپیوتره.

مرد کامپیوتر را روشن کرد و پشت میز نشست.

: چرا همیشه لقمه رو دور سرت میپیچونی ؟

زن قاب فیلمی را در دست گرفته بود و به عکس روی آن نگاه میکرد.

: دیشب اینو میدیدی؟

: اا آره کجا بود، هر چی گشتم ، پیداش نکردم.

: زیر تخت افتاده بود. از این خانومه من چی فیلمی دیدم ؟قیافش آشناست.

مرد چشمهایش را ریز کرد و به عکس روی قاب خیره شده.

: بعیده چیزی ازش دیده باشی، فکر کنم اولین فیلمشه،

: اما قیافش خیلی آشناست

: بده ببنیم ،اسمش چیه؟

قاب را از زن گرفت و به آن نگاه کرد.

: نمیدونم.خوب بالاخره بالا اومد.

از کامپیوتر صدای موسیقی کوتاهی پخش شد.

پاهایش با حرکتی عصبی تکان میخوردند. پتو را از زمین بالا کشید و رویش انداخت. چشمهایش را بست. بعد از چند لحظه آنها را باز کرد و به مرد خیره شد ،با جدیت به کاپیوتر چشم دوخته بود. دوباره چشمهایش را بست. پتو را روی سرش کشید .

: خوب

زن پتو را از صورتش کنار زد .

: اشتباه کردی.

: یعنی چی؟

: چک کردم ، اولین فیلمش بوده، بذار ببینم چند سالشه!

زن پتو را به طرفی پرت کرد و از اتاق بیرون رفت، مرد دوباره به کامپیوتر خیره شد .

زن از آشپزخانه صدا زد.

: تخم مرغ نداریم.

هیچ نظری موجود نیست: