هر روز به امید جلو بردن مرزهای دانش کوله ام رو میندازم رو دوشم که:چرخ بر هم زنم ار غیر پلیمریزاسیونم گردد و هر دفعه وقت برگشت به این نتیجه میرسم که :دل قوی دار که...که بالاخره تموم میشه!
از وقتی این پروژه رو شروع کردم هزار جور بلا سرم اومده،دماغم حساسیت پیدا کرده-دائم آبریزش و خارش-دیگه تقریبا بوی جوراب و گل نرگس برام توفیر نمیکنه،یه مدت هم هست به محض ورود به ازمایشگاه چشمام بفهمی نفهمی تار میبینه و کلان جای دوستان خالی خیلی خوش میگذره اما یه فرایند بدتری هم در شرف وقوع است ونامش هم "بیزاری از دانشگاهه
" دانشگاه واسه من،جای بزرگ شدن،دوست پیدا کردن،عاشق شدن و هزار جور چیز خوب و خاطره انگیزه و باحال بوده و حالا خیلی زور داره واسه یه پروژه زپرتی دانشگاهی دارم ازش بیزار میشم. هرروز قبل از بیرون اومدن از خونه به صورت کاملا اتوماتیک _مثل چار قل خواندن مامان بزرگ ها- چند فحش از نوع رکیک و مادر خواهری به این زبون بسته پر از خاطره نثار میکنم و میام بیرون،
آدم دردش میاد،نه واسه این دانشگاه و این اعصاب خوردی ،واسه کار دنیا.
همه چیزهایی که فکر میکنیم به جونمون بستن و عاشقشونیم و ... یه روز میرسه که به کمتر از لعن و نفرینشون راضی نمیشیم.
۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر