۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه
کانون
اولين چيزي که سراغش را گرفتم کتابخانه بود. هفته اول ترم بود و من تازه وارد. مثل همه کساني که جايي جديد و تا حدي غريب را تجربه مي کنند ، گيج و متحير بودم . هيچ کس را نمي شناختم ، کلاس ها را گم مي کردم ، دانشکده ها را عوضي مي گرفتم ، حتي نمي توانستم ژتون غذا بگيرم، همه کارها به شکل عجيبي سخت و آزار دهنده بود ، انگار انجامشان از توان بشر خارج است. مثل اين بود که در خواب ببيني که بايد سوزني را نخ کني ، با دقت تمام نخ را به چشم سوزن مي بردم اما به شست پايم مي پيچيد. .
ترسيده از اين همه تازه گي ، مثل دهاتي غريبي بودم که وارد شهري پر غربت شده . چشمش به اميد ديدن آشنايي دو دو ميزند و پايش به دنبال خاکي آشنا پر . تنها جاي آشنايش مسجد است. جايي که زبانش ، صدايش ، مهر و قرآنش همه آشنا يند . او سراغ مسجد را مي گرفت و من سراغ کتاب خانه را. دستشان را انگار که بخواهند مگسي را بپرانند دراز کردند که يعني مستقيم برو. رفتم ، به ساختماني رسيدم نسبتا بزرگ با آجرهاي سرخ ودرهاي شيشه اي بزرگ ، رويش نوشته بود مدارک لازم جهت عضويت :دوقطعه عکس ، کپي کارت دانشجويي، کارت دانشجويي .
دهاتي وار وارد شدم ، اما انگار مسجدهاي اينجا کمي فرق مي کرد. کامپيوتر ها ، دستگاه هاي کپي ، کتاب هاي انگليسي و عجيب تر از همه نگهباني که گفت نمي توانم با کيف وارد شوم.
هنوز دبيرستاني بودم .مثل يک دبيرستاني شرمنده از اشتباهي مضحک برگشتم . ديگر هيچ وقت برنگشتم ، هيچ وقت عضو آن کتابخانه نشدم.
مانده بودم چطور نشاني کتابخانه را بپرسم ،بگويم کتابخانه کتابهاي غير درسي کجاست؟! کتابخانه کتابهاي داستان کجاست؟! کجا کتاب شعر و رمان دارند؟! نمي دانستم چه خاکي به سرکنم که بالاخره کلامي درخور شاَن دانشجوييم پيدا کردم، يعني از جايي شنيدم" کانون هاي فرهنگي دانشگاه!" گفتند پشت زمين چمن .
منظورشان همان زمين محصور به نرده هاي بلند بود . دو سه روزي ميشد که کارگرها چمن کاريش مي کردند، چمن ها پيشرفته بودند و روش کاشتشان هم متفاوت. چمن هاي موکتي لوله شده را باز مي کردند ، مي بريدند و با چسب مي کاشتند!!! غريب شهري بود .
اما پشت زمين چمن دنيا ديگر مِيشد ، درخت بهار نارنج بود و حوضي آبي رنگ . از خاک پر شده و به سبزه آراسته . چند باغچه کوچک پر از پتوس هاي برگ پهن وبوته هاي رز ، سه نيمکت سبز چوبي .دو خانه قديمي روبرويش، با بالکن هاي بزرگ و پله هاي مارپيچ ، آنقدر قديمي که روي ستون ها و سقف هايش با دست گل و بته کاشته بودند. يکي دانشکده کشتي سازي بود و ديگري ... تابلو نداشت .
نمي شد باور کرد پاي تکنولوژي و صنعت دانشگاه صنعتي ،همان که روي چمن هاي زمين چمن(فوتبال) هم راه رفته بود به اينجا نرسيده باشد. شايد پايش به چسب چمن ها چسبيده بود و به چند قدم جلوترش نرسيده بود. کسي چه ميدانست.
از چند پله بالا رفتم،در ورودي چوبي،راهرويي باريک با ديوارهاي گچي زرد رنگ ، سقف هاي پرنقش و چند اتاق کوچک با تابلوهاي فلزي : دفتر، کانون انتظار!، ويدئو کلوپ.
از پله هاي کناري که بالا رفتم :کانون گفتگو،کانون موسيقي،کانون فيلم و بالاخره کانون کتاب.
وارد که ميشدي اول از همه پنجره بزرگ اتاق خوش آمدت مي گفت، پنجره اي بزرگ با لنگه هاي چوبي ي آبي. سه رديف قفسه ، يک ميز ، چند صندلي و شايد بيش از هزار کتاب غير درسي به ديدن چشمها مي آمدند . فرهاد و فروغ و اخوان و حتي کافکا از ديوارها لبخندت مي زدند. چند قدم که جلو مي رفتي دري ديگر ميديدي.
به بالکني بزرگ باز مي شد ، همان که بالاي حوض آبي و بهار نارنج ها بود.
بيش از اين نميشد در يک لحظه خوشبخت شد. نمي شد اين همه خوشبخت بود و عاشق نبود.
عاشق کانون شده بودم.
سال ها ديو در چمن ها دربند بود و من در عشق .نمي دانم عشق ساختمان کانون بود يا کتابهايش .شايد سِحر صندلي کنار پنجره اش بود . هرچه بود عشق بود.
چهارشنبه ها عصر و دوشنبه ها صبح کتابدارش بودم . عصرهاي چهارشنبه دانشگاه خلوت بود،اگر بخت يار مي شد و کسي هواي کتابخواندنش نمي کرد، من و کانون تنها مي شديم ، کتابي در دست کنار پنجره روي صندلي اش مي نشستم و... بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود.
از ترس اينکه جادوي غريبش تمام شود هر روز و هر ساعت نمي رفتم ، آرامش سيال فضايش را مزمزه مي کردم تا مذاق عادت نکند به اين همه خوشبختي . به برنامه ريزي هايش وارد نمي شدم ، نکند که مالک بپندارمش نه معشوق .آدمهايش را دوست داشتم ، از دبير بداخلاق کانون فيلم که دود سيگار و نگاه دله اش هميشه گي بود تا نوازنده گان کانون موسيقي . از مفسران نيچه ي نيچه نخوانده تا منتظران عدل کانون انتظار! اما با کسي دوست نمي شدم ، مبادا که کم رنگ شود حضور هميشگي دوست...
سال ها گذشت ، چند ماهي بود که ديگر کتابدار نبودم . وارد شده بودم به کاري از کارهايش و دلخوري ها و حرفها از طرفي ،کنکوري دوباره از ديگر طرف کانونم را رنگ پريده کرده بود ، که خبر رسيد چسب ها ...
ديو آزاد شده بود و خراب کرده بود کانون زيبايمان را . با کلنگ به جانش افتاده بودند.
تکه تکه شد گچ بري هايش، پژمرد گل و گياهش ، حتي خشکيد بهار نارنجش و آواره شدند کتابهايش. گفته بودند فضاي دانشگاه کم است ، حداکثر بايد استفاده کرد ، بايد چند طبقه ساخت ، بايد... خرابش کرد .
جعبه هايشان را آوردند ، دست ساز انصاف و صداقت و ايمانشان بود . کتابها را پر کردند و به کانون جديد بردند.افسوس که جعبه هايشان طاقت وزن ِ شعور خودشان را نداشت چه رسد به شعر و شعور عمر بشر.
کتابها ريخت ، گم شد ، دزديده شده تا رسيد آن سر دانشگاه . ساختماني "بزرگ و نوساز".
يک سال آوارگي و تعليق کانون هاي فرهنگي و بالاخره از تابستان امسال :کانون هاي فرهنگي حق فعاليت ندارند.
نمي دانم اگر امروز تازه واردي به دنبال کتاب هاي غير درسي بگردد ، چه جوابش دهِيم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر