دو رو دارد. چه خوب باشد چه بد، ، چه دوستش داشته باشي چه نه، چه آسان باشد چه سخت، مطمئن باش که دو رو دارد.
شغلت را مي گويم. همان که نيمي از بيدارعمر گرانمايه را بر سرش گذاشته اي ، همان که همسري شده با همسرت بر سر همبستري روحت جدال مي کند، همان که ....
باورنمي کني ؟ يادت نمي آيد عصرهايي که عقربه هاي ساعتت فلج شده بودند و قدم از قدم بر نمي داشتند؟ يادت نمي آيد صبح هايي که از ترس صورت عفريت وارش پاي رفتنت نبود؟
يادت نمي آيد آن ديگري را ؟ همانکه که صبح ها زود مي رسيد و عصر ها دير مي رفت؟همانکه که کم مايه مي گرفت وپرمايه کار مي کرد ؟همان که مي خنديد؟
يادت نمي آيد در دل ريشخندش مي کردي که : نداند و نداند که نداند، که کارت را به دوشش مي گذاشتي و رندانه به گرده اش مي زدي، که سرخوش صدايش ميزدي.
هيچ وقت نپرسيدي چرا؟ چرا هر روز و هر ساعت پير مي شوي .
دو رو دارد ، باور کن دو رو دارد.ميدانم آن رويش را نديده بودي ، اصلا نمي دانستي پشتي و رويي دارد، چه رسد به ديگر رويي که در کار باشد . اصلا نمي دانستي که جهل مرکبي مثل پرده ، از همان پرده هايي که گاهي برمي افتد گاهي نه ، از همان هايي که قبل از نمايش بالا ميرود بعد از نمايش پايين. روبرويت افتاده ،سياهت کرده آنقدر که نديده بودي دو رويش را .
نمي خواهم سرزنشت کنم ، مادرم هميشه وقتي مداد و پاک کنم را گم مي کردم ، همين کار را مي کرد، مي گفت سر به هوايم ، بازيگوشم ، بالاخره خودم را هم جايي گم مي کنم . هر چه مي کردم سرم را هوا نکنم ، گوش هايم را بازي ندهم ، مواظب باشم گم نشوم . مدادها و پاکن ها گم مي شدند. انگار از لاي درزهاي کيفم سر ميخوردند و مي رفتند نمي دانم.
چه شد که به اينجا رسيدم؟ ها سرزنش!
سرزنشت نمي کنم ، نميدانستي، اگر ميدانستي هم نمي کردم . اين روزها نمي شود هيچ کس را سرزنش کرد ،مثل بند بازي روي آن طناب هاي باريک سيرک مي ماند. دامبو را يادت مي آيد به همان باريکي. کافي است طرف برگردد و به صورتت همين دو کلمه را تف کند: "خودت چي؟" آن وقت است که تنها دو گوش بزرگ و شايد دماغي دراز به دادت برسد ، و گرنه ..... ميبيني زندگي سخت شده .
کجا بودم ؟؟؟ آشفته گو و پريشانم ،تا اين آشفته گي دامن نصيحتم را نگرفته ميروم سر اصل مطلب ، ببين عزيز تر از جان، دو رو دارد " بودن و شدن" .
به اين راحتي ها هم که نه! هر کاري هر دو را دارد اما به اندازه هاي مختلف. مثل هوش و شانس است، اسباب لازم موفقيت : برخي شانس بيشتر دارند ، بعضي هوش بالاتر . در بعضي از کارها بودن مي چربد و در بعضي ديگر شدن.
ببين مثلا نمي شود تصميم بگيري شاعر شوي ، بايد شاعر باشي ، بايد نقاش باشي ،بايد آوازه خوان باشي، بايد "بودنش" در وجودت باشد . بايد "بودن" را "بشوي" . وگرنه " نبوده"" نمي شود" ، اگر هم بشود تلاشي سخت و جانکاه و ثمري نه در خور . انگار به قلبي ، قلب تپنده را،عمر رونده را فروخته باشي . نمي ارزد. اما در عوض راحت تر ميشود مهندس شد ، نجار شد، فروشنده اجناس چيني شد.
نه اينکه "بودن" نخواهند اينها ،ميخواهند اما کمتر، با تلاش جبران ميشوند.
روي ديگر سکه هم هست، گفته بودم که دو رو دارد، اگر" بود" وجودت را بيابي و نپروراني ، دوباره همين بازي است .بدون تلاش" نمي شوي "حتي اگر "باشي".
مي بيني کمي پيچيده و سنگين است، من هم تصادفي فهميدم اما هيچ وقت فراموش نکردم . يعني نمي شد فراموش کرد. فکر کن جثه نحيف چند ساله ات با واقعيتي به اين سنگيني تصادف کند .جاي زخم هايش هر چند کم رنگ اما هميشه گيست.
اولين روز مدرسه ، کلاس مثل قفسي پر از جوجه گنجشک ، پر سرو صدا و شلوغ بود. به زور خودم را درنيمکت اول جا کرده بودم و هاج و واج مانده بودم که چرا همه با هم حرف ميزنند! از کجا هم را ميشناختند ؟ چطور به اين زودي دوست شده اند؟ يعني همه از قبل هم را مي شناخته اند؟ همسايه بودند؟ هم مهدکودکي؟
میدانی !من مهدکودک نرفته بودم ، مهدکودک برايم جايي مثل قلعه شاه پريان ، يا شبيه به آن بود و من حسرت به دل شاهزاده آن قلعه بودن.
در همين فکر و خيال ها بودم که صدايي بلند وارد شد. کمي مسن ، عينکي و بعدها فهميدم که مهربان!
اسم هايمان را گفتيم ، نوشت .
کمي نگاهمان کرد و بعد بي مقدمه پرسيد : بزرگ شديد ميخواهيد چه کاره شويد ؟ صدايي بر نيامد .انگار آن همه جوجه گنجشک پر سر و صدا با جادويي ، طلسمي چيزي سنگ شده بودند.
کدامتان ميخواهيد دکتر شويد؟
همه دستهايشان را بلند کردند ،باور ميکني؟ همه به جز همان شاهزاده حسرت به دل.
نگاهم کرد که: پس ميخواهي چه کار شوي؟ نگاهش کردم. دوست داري معلم شوي؟ نگاه ...پرستار؟ نگاه... مهندس ؟.........سر آخر گفتم: نمي دانم .
هنوز نمي دانستم دو رو دارد، اما مي دانستم به اين راحتي ها هم نيست ، که تصميم بگيري کاره اي شوي و بعد بشوي .
مدتي بعد به فکر پيامبري افتادم. پيامبر شدن خوب بود. فقط بايد حرف ميزدي ، معجزه مي کردي ، خدا هم بغل دستت بود ، آخرش هم برنده مي شدي ، چه ميکشتي ، چه ميبخشيدي ،چه ميبوسيدي ،چه ميزدي همه درست بود . بعدها هم مردم براي هم تعريف مي کردند و آفرينت مي گفتند. کار خوبي بود.
به عينک بزرگش زل زدم و گفتم ميخواهم پيغمبر شوم.
نمي دانم واژه درستش چيست! جا خورد! يکه خورد! نمي دانم ، اما چيز بزرگي خورده بود و درست راست ميان گلويش گير کرده بود ،چشمان وق زده ، نفس بند آمده، رنگ پريده . انگار که گفتم بودم ميخواهم تن فروش شوم . محکم مچ دست هايم را چسبيد که "چه گفتي؟".
از اينکه به آني از اين رو به آن رو شد ترسيده بودم .چرا اينطور نگاه ميکرد؟ چرا اين رنگي شده بود؟ خودش گفته بود هر وقت فهميدي ميخواهي چه کاره شوي ،بيا و بگو. بغض گلويم را فشار مي داد که بگو غلط کردم . زبان نمي چرخيد. بدتر از همه ياد نيکو افتاده بودم.
املا 9 . دختر جان اين وضع درس خواندي نيست ، فردا با مادرت بيا. خانم اجازه ، به خدا امروز خونده بوديم. ديروز فقط نخونده بوديم .
آفرين دختر م ، بيا پاي تخته ! بنويس صابون ، نوشت سابون. بنويس خواهر.. نوشت خاهر. بنويس حمام که زيرپا هايش حوضچه اي طلايي پرشده بود....
که زنگ خورد ، دستانش رها شد من دويدم . باور مي کني وقتي ميدويدم خوشحال بودم ، باورم شده بود معجزه کرده ام ، هيچ وقت زنگ به اين زودي نمي خورد ، اتفاقي که نمي شد درست در لحظه اي که آنطور گير افتاده بودم زنگ بخورد. فکر نمي کردم بشود اين همه زود پيغمبر شد .
زنگ بعد تمام نگاهش به من بود . فکر کردم حتما فهميده پيغمبر شده ام .
دنبال معجزه ام مي گشتم ، مدادها و پاکنم را پرت مي کردم بلکه گاوي ، شتري ،پلنگي ... نشد. انگشتم را ،پايم را ، کله ام را به ميز و نيمکت به اميد معجزه اي مي کوبيدم که اثر نداشت. فکر کردم هنوز خدا معجزه اي برايم نفرستاده . بايد صبر کنم .
دستانم را گرفت که دختر جان نمي شود پيغمبر شد ،خدا پيغمبرها را انتخاب مي کند، وقتي که به دنيا مي آيند پيغمبرند.تازه خدا آخرين پيغمبر را سالها پيش فرستاده ، ديگر پيامبري نمي آيد. مانده بودم سخت عجب که به همين راحتی!
بعدها ديدم به همين راحتی ، امام هم نمي شود شد، جادوگرهم،غيب گو هم .
از آن روزها فهميدم نمي شود هر کاره اي که دوست داري بشوي ، بايد چيزي از آن در وجودت باشد. بايد جوهر "بودنش" را داشته باشي يا چيزي در اين حوالي.
اما ميداني روزگار سختي شده ، ديگر کسي به جوهر و مرکب و اين جور چيزها فکر نمي کند،يعني نمي بيند ، اينکه کجا راهت مي دهند و کجا خرجت بهتر در مي آيد به قول امروزي ها رئال تر است.
اما کاش مشکل با فراموش کردن وفکر نکردن و اينجور کردن ها و نکردن ها حل مي شد، بدبختي اينجاست که واقعيت هيچ وقت جاي گل و گشاد حقيقت را نمي گيرد ، هيچ وقت آن پول اضافي آن جاي بهتر راضي ات نمي کند ، همين مي شود که هر روز مجبوري عمرت را تلف کني ، که هر ساعت کاري بشود تف سربالا و راست به تخم چشمت فرود آيد ، که زندگي زهر مار شود .
ديدي گفتم دو رو دارد ، مواظب هر دو باش.
۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر