۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

حق

از کجا می آورد این همه را ؟ شوهرش که نمی داند،دوستی این کاره هم که نداریم .مادر و پدرش هم که ...

شاید از رفقای موتورسوارش!

یاد موتور سواری های همیشگی اش افتاد. هرمسیری، هر فاصله ای، هر وقتی. همین چند شب پیش با موتور تا خانه پدرش رفته بود.

یاد وقتی افتاد که خودش موتور سوار شد، از بس از هیجان و سرعت ، از بادی که تمام قد در آغوشش می گرفت گفته بود ،وسوسه خناس به جانش افتاد که امتحانش کند.

یاد صورت موتور سوار وقتی که دست بلند کرد افتاد.

سوار شدن مصیبت باربود . میله های لیز پشت موتور به دستش نمی ماند و سر میخورد ، خاکستر و دود بود که که انگشت درازش را تا ته دماغش فرو میکرد . یاد سوراخ های دماغ افتاد، تا کجاهای مغز که نمی رفتند؟!

وسط راه پیاده شده بود، همان چند دقیقه درس عملی برای فهم تفاوت آدم ها کافی بود !

چک چک ظریف آب به خودش آورد، لک روی آینه را با نم دست پاک کرد و بیرون آمد.

نگاهشان کرد!

چرا این همه اصرار داشتند اشتباه نکند؟ چرا این همه تلاش می کردند زندگی اش را عوض کند؟چرا خودش هر هفته می آمد؟ چرا خودش این بازی را ادامه میداد ؟

هر پنجشنبه ! خدایا دفعه چندم بود؟ هفتم؟ هشتم؟

-: کدومشو بیارم؟

-: همون که برچسبش آبیه. یه چیپس هم میاری ؟ تو کابینت بالای گازه ، سمت راست ،اولین قفسه ... یه استکان هم برای خودت بیار!

زهرخندی زد .چرا زحمت گفتنش را به خودش میداد! میدانست دیر یا زود خودش استکانش را می آورد .میفهمید همین که میاید یعنی استکانش را خریده، همین که میماند یعنی همراه خودش آورده. اما هنوز پرش نکرده بود ،هنوز به لبش نبرده بود، هنوز نجسی اش را سرنکشیده بود.

-: کسی که نجسی بخوره تا چهل روز نمازش قبول نیست ،بعد از چهل روز هم خدا عالمه بتونه دوباره بخونه یا نه، میگن هر کاری رو تا چهل روز بکنی تا آخر عمرت دیگه ترکش نمی کنی.خدا اینجوری تنهاشون میذاره.

دو گوش بسته را که کشید ، دهانی بزرگ ، نفسی پر از بوی سیر و روغن به صورتش ها کرد .از نفرت لرزید. چرا همیشه طعم سیرمیخریدند؟!!

-:واقعا ازخوردنش میترسی!

همیشه همین سوال را می پرسیدند. چرا همه کارهایشان همیشگی بود. چرا عوض نمی شدند ؟ همیشه ؟ ه می شه...

- : معلومه ، فکر کن از موهات آویزونت کنن ،تاب بخوری.

- : اون که مجازات بی حجابه نه مسکر خور...مجازات اوون چیه؟

نمی دانست.

-: خدا خودش به همه مون رحم کنه! با این همه بار گناه ،روسیاهیم به درگاهش!

مهرش را بوسید و سجاده را جمع کرد. به صورتش که خوب نگاه میکردی ، زیبا بود. از آن زیبایی هایی که خودش هم ندیده بود ،از آن هایی که دفن شده بود زیر آن همه پارچه سیاه ، زیر آن همه ترس از گناه ، زیر آن همه چین و چروک،زیر آن همه بار.

-: شاید قیر داغ تو حلقتون بریزن .

خندید: پس گردآب آتشی است که ریزم به کام خویش .

مایع بیرنگ پشت برچسب آبی نصف شده بود. اما چطورآن همه قرمز میشد و از صورت بیرون میدوید . گونه هایشان شعله میداد. انگار میکردی نفتی که آتش می گیرد و شعله میدهد.

-: از سر همین بخاری نفتی کمر دردم شروع شد . بو و دودش یه طرف ، هر دفعه دبه سنگین نفت و کشیدن و پر کردنش یه طرف.

چرا اینهمه حرف میزدند؟ چه چیزی این همه خنده دار بود؟ رشته فکرش را دوباره گره زد.

چرا امتحانش نمی کرد؟ مثل یک انسان ، یک ذی شعور . چه کسی انتخابش را،اراده اش را ، آدمیتش را گرفته بود؟

-: خدا بیامرز آدم خوبی نبود، نذاشت درس بخونیم ، نه منو نه خاله رو ، زود فرستادنمون خونه شوهر که نون خورشون کم شه . اگه گذاشته بودن درس بخونم الان شاید معلمی ، دبیری چیزی شده بودم .دستم تو جیب خودم بود، نه مثل حالا که ... ، چه میدونم ، ناشکری نمی کنم ، خدایا شکرت، همین که بچه هام سالم و با ایمانن بسمه!

دوباره شیر آب را باز گذاشته بود . نگاهی به دندان هایش کرد ، چرا این آینه این همه لک داشت ؟

بیرون که آمد هر دو نیمه خواب بودند . پتویی رویشان انداخت و نشست.

چشمان آبی بطری ،خیره نگاهش می کردند. باید یک بار امتحانشان میکرد . نمی شد خیال مادرش برای همه زندگی اش تصمیم بگیرد.نمی شد تمام عمر صالح زندگی کند وقتی نبود .نمی شد خودش قربانی قرباینش شود. نمشد با حق کشی حقی راپس داد، نمی خواست حقش را ذبح کند،آن هم ذبح شرعی.

استکانهایش را کجا می گذاشت ؟ قفسه ها را تند وارسی کرد. بالای گاز اولین قفسه سمت چپ.

-: نه دخترم !تو استکان خودم بریز . آدم عادت که میکنه بد چیزیه ،انگار تو همون چایی نخورم آسمون زمین میاد.

استکان توی دستش ماسیده بود، مثل چربی کوبیده های جمعه در دهان .حتما باید شکل استکان مادرش.. چرا هر لحظه چشمش بود؟.چرا دست از سرش برنمی داشت؟

حقش را میخواست !حق زندگی اش را! مثل مرغ حق ، به حق حق افتاده بود... چیزی گلویش را گرفته بود.

شیشه آب یخچال را سر میکشید که از جا پرید. صدای خفه ای اسمش را صدا میزد.اتوبوس پر بود از همهمه و جیغ و داد بچه ها. مثل خواب زده ها گیج شده بود. بالا و پایین ،چپ و راست. بالاخره پنجره بغل دستش را دید کسی به شیشه می کوبید.

با کلید در ورودی خانه، به پنجره میزد. پنجره کوچک بود و بدون دسته . به زور کمی بازش کرد.

یک قوطی نوشابه مثل نوزادی در حال تولد از درز پنجره به سختی به دستش آمد. نفس نفس میزد . ترس اینکه اتوبوس برود و او بدون نوشابه .... دویده بود .با چادرش ،با کفش های پاشنه دارش .

چادر خیس آبش را به سرش محکم کرد و رفت با خیالی آسوده از کودکی که با نوشابه روانه شده.

قوطی نوشابه را سرجایش گذاشت و در یخچال را بست.

باید چه میکرد؟ با این همه حق ،با این همه دوست داشتن،با این همه امید. آن هم وقتی حلقه حلقه درهم شده و وبالی کمرشکن به گردنش انداخته بودند.

کدام را ندیده می انگاشت؟ خودش را؟خواستش را؟ یا امید و اطمینانی که بسته شده بود به این خود ِخودخواه؟

قوطی نوشابه، استکان چای، بخاری نفتی ، زیبایی زایل شده ، آرزوهای رفته .

امشب می ارزید به خواست خود ِجوانی که چنگش پر از آرزوهای دور بود. شاید پنج شنبه دیگر!

هیچ نظری موجود نیست: