۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس



میگویند در دهکده ی کوچک قرن بیست ویکم انسانها روز به روز بیشتر شبیه هم میشوند. زبانشان ، فرهنگشان ،ارزش هایشان و حتی جشن ها و آیین هایشان .

دیروز هشتم مارس روز جهانی زن بود، جایی مقاله ای خواندم از تاریخ ۸۸ ساله ی برگزاری این مراسم در ایران!
اما با وجود این ۸۸ سال سابقه روز جهانی زن در ایران (و سابقه ی بیش از ۱۰۰ سال در روسیه و اروپای شرقی) این روز چندان شناخته شده نیست .چرا؟

شاید دلیل اول را بتوان حکومت های ایران دانست…هیچ تبلیغات دولتی برای این روز وجود ندارد و نداشته و جلوی تبلیغ نهاد های مستقل هم گرفته میشده است.

دلیل بعدی شاید تقویم متفاوت باشد. در این میانه ی نزدیکی ملت های دنیا و شبیه تر شدن آداب و رسوم ،ما متاسفانه یا خوشبختانه به عنوان افتخار و استقلال ملی بر روی یک سری تفاوت ها و تمایزاتمان پافشاری میکنیم و در پاس داشتشان! میکوشیم .

یکی از این تفاوت ها و تمایزهایی که فکر میکنم قریب به اتفاق ایرانی ها از آن خوش حال به آن مفتخر هستند تقویمشان است،تقویم رسمی و کاربردی ایران، شمسی است با قدمتی حدود 800 سال .هشت مارس هر سال ۱۸ اسفند است ومقارن با همهمه ی خانه تکانی و خرید عید و آماده گی برای یک جشن اختصاصی دیگر در مقابل کل دنیا.

اینکه از ژاپن و کره و چین تا مصر و ترکیه تقویم میلادی را به رسمیت شناخته اند و ما نه ! اینکه شنبه و یکشنبه اخر هفته اشان است و ما اول هفته امان ،نمیدانم خوب است یا نه !…اما به هر حال ما که خواسته یا ناخواسته در این بازی شریک نشده ایم نمیتوانیم انتظار داشته باشیم در زیر مجموعه های این اتفاق هم شریک باشیم…روزهای جهانی دنیا برای بخش بزرگی از ایرانیان که جشنواره ای و مراسمی و قوم و خویشی در آنطرف دنیا منتظرشان نیست و به اصطلاح «یک پایشان آنور آب نیست» معنایی ندارد … هشت مارس مثل شنبه های آن ور آب است که تعطیل است و این ور آب روز اول هفته …نمیدانم راه حلش چیست …اینکه فعالین زنان ۱۸ اسفند را جشن بگیرند ؟ نمیدانم

اما به نظرم یک دلیل دیگر هم دارد و آن هم این است که روز دیگری به نام روز زن و مادر در ایران وجود دارد که یا به علت تبلیغات گسترده یا به علت بافت مذهبی جامعه یا به هر دلیل دیگری مقبول تر و معروف تر است .

روز عشق (یا همان ولتناین) با اینکه هم در تقویم ما نیست هم تبلیغات نداشت، شاید فقط به علت کمبود چنین جشنی در تقویم ما ایرانی ها، راه پیدا کرد و به سرعت همگانی شد و صد البته به همان سرعت سازوکار«معادل یابی» برای آن نیز فعال شد و معادل آریایی سپندارمزدگان پیشنهاد!
من حالا اینجا یک سوال دارم ، با اینکه نفس ِ روز ِ زن دولتی در ایران با بسیار از معیارهای فمینیسم وحقوق زنان منافات دارد و خیلی ها همین قوانین اسلامی را موجب تضییع حقوق زنان میدانند ،باز هم بهتر نیست از همین پتانسیل هم برای شناساندن حقوق زنان به زنان و تبلیغ برای آن استفاده شود؟ اینکه ما بخواهیم به یک قشر از جامعه کمک کنیم ولی در عین حال کمترین احترامی برای عقیده و باورشان(گیرم که اشتباه و متحجرانه) نداشته باشیم ،چقدر ما را در نزدیک شدن به آن قشر و جلب اعتمادش کمک میکند؟

من نمیدانم داستان اسلام رحمانی و اصلاح دینی به کجا میکشد و آیا اصلا چنین گفتمانی ظرفیت پاسخگویی به دنیای نوین* را دارد یا نه ؟

فقط حرفم بر سر آن بخش ازنام ها و رسومی است که به عادت عمومی جامعه تبدیل شده است .مثل برگزاری مراسم عروسی در عیدها و میلادهای مذهبی، آیا نمیشود از روز مادر و موقعیت شناخته شده این روز برای پیشرفت و تبلیغ حقوق زنان توسط زنان روشنفکر و به اصطلاح دگراندیش استفاده کرد بدون اینکه به اصل و اساس و ریشه ی آن کاری داشت؟

آيا تاکید و پافشاری بر ۸ مارس به عنوان روز زن مثل اصرار آنهایی نیست که اصرار دارند خیابان ولیعصر را پهلوی بگویند و بلوار کشاورز را الیزابت؟

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

چرتکه ابزار مدل سازی نیست

خیلی وقت بود میخواستم یک متن بنویسم درباره ی «ابزار ِدسته بندی».
اینکه دسته بندی کردن آدم‌های دنیا از رنگ و نژاد و ملیت و مذهب و مرام گرفته تا گروه های کوچک تر ِ نازی آبادی ها و دانشگاه شریفی ها و ... نه تنها بد نیست بلکه برای گم نشدن میان انبوه جمعیت دنیا و پیدا کردن یک مختصات نسبی و تخمینی از جهانی پر از آدم های جور و واجور ناگزیر است.
اما دردسر اصلی شاید همین «تخمینی» بودن «ابزار دسته بندی» باشد،اصولا اینکه نمیشود (حداقل هنوز) رفتار و افکار آدمها را مثل شتاب یک جسم رها شده از بلندی «دقیقا» محاسبه کرد خیلی ناراحت کننده است ،اینکه آدمها به یاد پدربزرگ فقید شان ممکن است از یک سیاست مدار ریش سفید «نورانی» خوششان بیاید، از روی صورت صاف و تراشیده ی یک نویسنده تصمیم بگیرند که نویسنده ی خوبی ست یا نه ! و یا حتی به دلیل اینکه رنگ آبی را بیشتر از قرمز دوست دارند طرفدار یک تیم شوند و کلا هزار و یک دلیل مستقیم و غیر مستقیم دیگر که میتواند در تصمیم و احساس یک آدم نقش داشته باشد مایوس کننده است،اینکه با دسته بندی کردن آدمها در گروه های ِ آبی و اصول گرا و رئالیست چیزی از افکار و عقاید و احساساتشان دستگیرمان نخواهد شد و کار برای شناخت چند ده نفر دور و بری های خودمان هم ذره ای آسان نمیشود چه برسد به جامعه و مملکت و دنیا و اینها ،دنیا را ترسناک تر میکند.
اما فکر میکنم مشکل اصلی این ترس و عدم شناخت نیست ،مشکل وقتی به وجود میاید که «فقط» بر مبنای این دسته بندی ها تصمیم میگیریم آدمها را بشناسیم و بهشان اسم بدهیم : خمینی چی ها، شریعتی چی ها،سبز ها،ساندیس خورها،قرمزها و.....
مشکل اولی که پیش می آید «کج بینی» است ،مختصاتی که ما برای اعضای گروه مثلا«ساندیس خورها» یا «سبزها» تعریف کرده ایم ممکن است برای خیلیهاشان صدق نکند،خیلی هاشان شاید اصولا معتقد و فاعل رفتاری های منتسب به گروه خودشان نباشند و در نتیجه این گروه بندی مشکلی را از ما و درک ما از شرایط پیرامون حل نمیکند که هیچ فضا را معوج تر و گنگ تر هم میکند.
مشکل دوم « هل دادگی !» است ، منظورم این است که با اسم دادن به هر کس،به نوعی او را به طرف یک نوع رفتار هل داده ایم هر چند که به آن معتقد نبوده باشد، یک جوان مذهبی سنتی وقتی ساندیس خور نامیده شود و برای دفاع از خودش مجبور به دفاع از «ساندیس خوری» هم میشود...یا یک آبی دوست «استقلالی دو آتشه»

خلاصه اینکه میخواستم بگویم با ابزار چرتکه ای نمیشود رفتار آدمها را مدل کرد و نوجوان عاشق جملات عاشقانه ی شریعتی لزوما به جنگ مسلحانه معتقد نیست

۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه

جنات تجری من تحت النهار یا جاده ی چالوس؟ مسئله این است

در سوریه تا به امروز بیش از شش هزار نفر کشته شده اند و هنوز هم مردم در خیابان ها هستند.در ایران با کمتر از دویست نفر کشته همه به خانه هایشان برگشتند و دیگر بیرون نیامدند.

این دو گزاره خبری وقتی پشت سر هم خوانده میشود،خیلی ها را وامیدارد سرشان را تند تند به چپ و راست تکان بدهند و آهی از ته دل بکشند که :بله ما ایرانی ها خیلی… (جای سه نقطه را با اهل کوفه،چس ناله کن،فرصت طلب،جوگیر،سرباز جاده چالوس و…میتوانید پر کنید) هستیم و در مقایسه با مردم شجاع و آزادی خواه و رستم صورت و سهراب صفت سوریه بزدلانی بیش نیستیم.

در صدق و واقعیت دو گزاره ی اول شکی نیست اما در نتیجه ای که از آنها گرفته میشود قدری تردید و پشت بندش چند سوال ابتدایی و شاید بچه گانه دارم:

۱-مرزجغرافیایی چقدر در ژن آدمهای درون آن و چقدر در شرایط اکتسابی محیطی آنها اثر می گذارد؟چطور میشود مردم درون یک مرز جغرافیایی رفتاری کاملا متفاوت از ملت همسایه اش که فقط به واسطه ی یک خط از هم جداشده اند داشته باشد؟ نقش رسانه ها و تحصیلات و زبان و تاریخ و …در این میان چیست؟و اگر نقش دارند چطور میشود نسل حاضر یک ملت را برای داشتن یک صفت اخلاقی متهم و مقصر شناخت؟

۲-وقتی در جامعه ای در مقیاس اکثریت، مردم دچار یک کاستی یا بهتر بگویم پلشتی اخلاقی مشترک هستند چقدر سرزنش کردن ومقاله های تند و توبیخ گونه نوشتن و گردن ِ بی زبان را پیچ و تاب دادن موثر است ؟ تلاش و مبارزه ی این بخش قلیل «سالم و مبارز» برای چنین ملت بیماری مصداق چه میتواند باشد؟آب در هاون کوبیدن ؟ هاون خالی کوبیدن؟یا این جور مقاله ها فقط جهت پوزه پاک بودن و اعلام برا‌ئت کردن از ملت ایران است؟

۳- و سوال اخر اینکه ارزش جان انسان در مقایسه با آزادی و عدالت و …کجاست؟ آیا حتما باید مُرد و جان فدا کرد ؟باید اسطوره شد ؟ و آیا« نیست شدن» مشکلی را حل میکند؟

چیزی که از مقایسه ی رفتار دو ملت دستگیر من شده این است که ایرانی ها زندگی و زنده بودن را به هر چیزی ترجیح میدهند! با جملات قصار «مرگ با عزت به از زندگی با ذلت » هم رابطه ی چندانی برقرار نمیکنند! اما آیا این بد است؟ این نشان از انحطاط اخلاقی مردم جامعه دارد؟ مادی گرایی؟ حیوان صفتی؟ نمیدانم ،اما میدانم آدمی که زندگی را به هر چیزی ترجیح میدهد یا به زبان روشن تر انتظار هیچ گزینه ی بهتری در آینده ی اخروی برای خودش متصور نیست ،یکی از مهمترین انگیزه های «امر به معروف و نهی از منکر» را از دست خواهد داد، برای اثبات حقانیت اسلام،شیعه،امام حسین یا از آن سو خلفای ثلاثه و عصمت ابوبکر و …یقه نخواهد درانید.

در سوریه کشوری با ۲۳ میلیون جمعیت ،اقلیت شیعه (۱۲٪) به اکثریت سنی(۷۴٪) حکومت میکند ،از شش هزار کشته در یک سال اخیر بیش از ۲۰۰۰ نفر از نیروها مسلح بشار بوده اند(عموما شیعه) و بقیه از معترضان اهل تسنن*.

آیا تمام این کشتار ها در دو جناح فقط برای پایداری یا سرنگونی یک نظام است؟ یا برای دست یابی به حقوق شهروندی و دموکراسی وتحمل رقیب و حرف مخالف؟ یا صاف کردن خرده حساب های قومی؟ یا دعوایی برای اثبات حقانیت ازلی وابدی مذهبی خاص؟

دعوای اثبات حقانیت در اعتراضات بعد از انتخابات ایران هم وجود داشت اما تنها در جناح حاکم،جناحی که (ظاهرا یا باطنا) به قداست و روحانیتی غیر قابل سوال اعتقاد داشت و باور به همین «حقانیت» بدون قید وشرط ،اجازه ی معنوی ریختن خون کافران را صادر میکرد .

به نظرم دوری از خون ریزی و کشتار،درک ارزش زندگی،بی اعتنایی به تقابل های دینی و اساسا کمرنگ شدن نقش متافیزیک در زندگی طبقه متوسط ایرانی که شاید حاصل تجربه ی سالهای جنگ و انقلاب باشد، اساسا اتفاق مبارکی است .

اینکه بر خلاف همسایه هایمان یکدیگر را نکشیم و تمام تلاشمان را بکنیم که کشته نشویم،منتظر برقرای نظام های قدسی و آخر الزمانی نباشیم، تغییرنظام های سیاسی را برای بهبود شرایط زندگی روزمره بخواهیم ،از زندگی هرچقدر هم که مبتذل و سطحی(همانقدر که آموزش دیده ایم و چشانده شده ایم) تا آنتالیا و دبی لذت ببریم و بر سر باغ فدک و پیراهن عثمان جدال نکنیم،نشانه های خوبی است از یک گام رو به جلوی ملتی با پیشنیه هزاران سال تمدن و مذهب و اینها.

اینکه آدم به جای بهشتی با نهرهای روان بخواهد آخر هفته اش را در پیچ و واپیچ جاده چالوس بگذراند به نظر من انتخاب درست تر و مسئولانه تری کرده است

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

پروانه و پیراهن و پیله


دائم میزاییدند ، اول دو رشته نخ باریک بیشتر نبودند که میخواستم به هم گره شان بزنم و یک زیر گلدانی کوچک ببافم،اما وقتی دیدیم دائم درازتر و زیادتر میشوند، تصمیم گرفتم برای زیر گلدانی حرامشان نکنم و یک شال گردن برای زمستان ببافم،بعد تا دراز کشیدم و خواستم یک لحظه چشم هایم را روی هم بگذارم ،دیدم سر نخها را گم کرده ام و افتاده ام به غلت زدن میانشان، یعنی تا چشم هایم را میبستم ،رشته های نخ بودند که روی زمین درازم میکردند و از سر و کولم بالا میرفتند، چند تایشان می افتادند روی دست راستم ، دور مچ و میان انگشتانم گره میخورند ، بعد مهر گیاه وار از ساعد و بازویم بالا میرفتند و دورگردنم میپیچیدند ، چند رشته هم پیچک کمرم میشدند و پاهایم را آنقدر تنگ هم میبستند که ناخن شصت راستم به گوشت شصت چپ مینشست و پوست را پاره میکرد . من که نمی دیدم ،فقط وقتی رشته های نازک و ظریف نخ میان زخم ها کشیده میشدند ، از زور سوز پوستم میفهمیدم ، جایی زخم شده است.

ولی دردش خیلی هم زیاد نبود، یعنی وقتی نرمی تارهای به هم تنیده کف پایم را قلقلک میداد و انگشت هایم را گرم میکرد تحملش آسان تر میشد، بدتر ، آن همه نخی بود که روی سر و کله ام کلاف شده بود و توی صورتم وول میخورد ، پرز های ابریشمی ، از سوراخ های دماغ و گوشه چشمم تو میرفتند و دهانم را پر میکردند.

اما هر دفعه که می آمدم همه زور و توانم را جمع کنم ، مشتم را بالا بیاورم و از زیر پیله ی سفید خلاص اش کنم...نمیتوانستم،یعنی وقتی از لای چشمهایم که به زور- اندازه ی یک درز باریک -باز میشد، برق رنگ سفید و نازکی رشته هایش را میدیدم ،شل میشدم ،از آن کامواهای کمیاب بود،از آن هایی که با دست ریسیده و تابیده شده اند، که از ابریشم خالص سفید ترین پیله های دنیا درست شده اند،خدا میداند چند هزار پروانه ی نارس کرم مانده اند و مرده اند میان این پیله ها که این نخ ها ریسیده شوند و کلاف شوند،حالا دیگر آنقدر زیاد شده بودند که میشد باهاشان یک پیراهن ابریشمی بلند بافت به زیبایی بالهای یک پروانه، ،تصمیم گرفتم کمی دیگر هم صبر کنم، اصلا باید برای این همه قشنگی کمی دیگر دندان سر جگر میگذاشم،بعد کم کم مشتم باز میشد و سرانگشتانم کورمال کورمال دنبال سرکلاف میگشتند، انگشتهایم را تا آنجا که میشد باز میکردم و به کامواها چنگ میزدم ،بعد سعی میکردم هیکل بسته بندی شده ام را به طرفین تکان دهم و غلت بزنم که اگر سر نخ جایی روی شکم ام افتاده باشد، پایین بیاید وببینمش.تا آنجا که میشد نفس عمیق میکشیدم و بعد روی تنه و صورتم فوت میکردم،اما به جای سرکلاف پرزهای نخ روی صورتم به پرواز در می آمدند و چشم ها و دهانم را نشانه میگرفتند،آن همه تقلا فقط برایم نفس تنگ می آورد و سوزش چشم ودماغ وگوش.

اما اگر سر نخ را میکردم خیلی خوب میشد، مینشستم درست و باحوصله گره هایش را باز میکردم و دور یک تکه مقوا میپیچاندمش ،یک گلوله بزرگ کاموای سفید درست میکردم، بعد هم یکی زیر- یکی رو: نه ...چرا ساده ببافم..میتوانم طرح بته جقه هم رویش بیاندازم، با یک میل اضافه ، بته ها و جقه ها را زیر هم ستون میکنم و یک پیراهن عالی میبافم...

خودم را میدیدم ایستاده روی یک صخره بلند، امواج خروشان دریا زیر پایم به صخره میخورد و خورشید پشت سرم در حال غروب بود و من با یک پیراهن بلند سفید قالب تن ،با موهایی سپرده در دست باد و چشمانی براق، لبخند میزنم،پیراهن آنقدر سبک و رها بود که مثل دوبال در هوا نگاهم میداشت،فقط کافی بود دست های خوش ترکیبم را باز کنم و مثل پروانه ای که از سر شاخه ای میپرد پرواز کنم.

اما ...باز خارش و سوزش کلافه ام میکرد ،رشته های کاموا یک لحظه از خزیدن نمی ایستاند، روی سوراخ های دماغ را آنقدر پر کرده بودند که به سختی نفس میکشیدم و با هر دم تا ته منخرین هایم را از پرز های ابریشمی نازک پر میکردند،دستهایم زیر تارهای به هم تنیده پر از جوشهای چرکی شده بود.احساس میکردم جوش ها بزرگ و بزرگتر میشود...دستهایم میسوخت...

اما مگر میشد این همه کاموا را ضایع کرد ، اگر دستم را تکان میدادم و پایم را بالا می آوردم، معلوم نبود از چند جا پاره شود، اصلا مگر از یک دسته نخ پاره پوره ،لباس بی عیب و به درد بخور در میامد.خیلی که هنر میکردم میتوانستم یک شال گردن کوتاه ببافم با یک عالمه گره ریز و درشت که زشت ترش هم میکرد...حتی آنقدر بلند هم نمیشد که وقتی میدوم و دست هایم را تکان میدهم ، روی گردنم بلغزد و زیبایی صورتم را بیشتر نمایان کند، دلم میخواست لباسم کمرم را قالب بگیرد و برجسته گی باسن و کشیده گی رانهایم را نشان دهد، میشد آستین هایش را کوتاه و کش باف ببافم که سفیدی دست هایم هم معلوم شود، میخواستم دامنش سبک و بازیگوش روی ساق های سفیدم بچرخد. جوری باشد که وقتی روی سبزه ها و کنار گل ها میدوم... باد در هوا برقصاندم و از کنار یک گل به گل دیگر بکشاندم...چشم هایم را که پشت پرده به هم تنیده کامواها جز سیاهی نمیدید بستم و تصمیم گرفتم کمی دیگر صبر کنم.

نمیدانم چقدر وقت چشم هایم بسته مانده بود ،اما بی هوش نبودم،دائم خودم را میدیدم میان لباس سفیدم- که حالا میخواهم آستین هایش را بلند تر ببافم و یقه اش را تا آنجا که میشود باز بگذارم-، کنار دامنه ی پر گل کوهستان راه میرفتم و با پروانه های رنگارنگ باز میکردم .

دیگر دهانم از پرزهای ریز و درشت پر شده که لحظه به لحظه پایین تر میروند، از حلقم گذشته اند و دارند درون ریه ها پخش میشوند،بدنم زیر وزن نخ های ابریشمی بی حس و مچاله شده است،فقط گاهی لغزش مایعی را میان پاهایم را حس میکنم که شره میکند روی نخهای زیرم، لابد تا حالا رشته های ظریف زیبایم را لک کرده و از شکل انداخته است..گردنم مثل یک بادکنک باد کرده ، رشته های نازنین کلاف مثل یک سوسیس بزرگ رویش تنیده اند و هر آن ممکن است از فشار گردن پاره شوند،خودم را سپردم به پیراهن سفیدم و پروانه هایی که کنار گل ها،دور و برم میپریدند، دهانم را بستم و سعی کردم نفس نکشم....