۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

پروانه و پیراهن و پیله


دائم میزاییدند ، اول دو رشته نخ باریک بیشتر نبودند که میخواستم به هم گره شان بزنم و یک زیر گلدانی کوچک ببافم،اما وقتی دیدیم دائم درازتر و زیادتر میشوند، تصمیم گرفتم برای زیر گلدانی حرامشان نکنم و یک شال گردن برای زمستان ببافم،بعد تا دراز کشیدم و خواستم یک لحظه چشم هایم را روی هم بگذارم ،دیدم سر نخها را گم کرده ام و افتاده ام به غلت زدن میانشان، یعنی تا چشم هایم را میبستم ،رشته های نخ بودند که روی زمین درازم میکردند و از سر و کولم بالا میرفتند، چند تایشان می افتادند روی دست راستم ، دور مچ و میان انگشتانم گره میخورند ، بعد مهر گیاه وار از ساعد و بازویم بالا میرفتند و دورگردنم میپیچیدند ، چند رشته هم پیچک کمرم میشدند و پاهایم را آنقدر تنگ هم میبستند که ناخن شصت راستم به گوشت شصت چپ مینشست و پوست را پاره میکرد . من که نمی دیدم ،فقط وقتی رشته های نازک و ظریف نخ میان زخم ها کشیده میشدند ، از زور سوز پوستم میفهمیدم ، جایی زخم شده است.

ولی دردش خیلی هم زیاد نبود، یعنی وقتی نرمی تارهای به هم تنیده کف پایم را قلقلک میداد و انگشت هایم را گرم میکرد تحملش آسان تر میشد، بدتر ، آن همه نخی بود که روی سر و کله ام کلاف شده بود و توی صورتم وول میخورد ، پرز های ابریشمی ، از سوراخ های دماغ و گوشه چشمم تو میرفتند و دهانم را پر میکردند.

اما هر دفعه که می آمدم همه زور و توانم را جمع کنم ، مشتم را بالا بیاورم و از زیر پیله ی سفید خلاص اش کنم...نمیتوانستم،یعنی وقتی از لای چشمهایم که به زور- اندازه ی یک درز باریک -باز میشد، برق رنگ سفید و نازکی رشته هایش را میدیدم ،شل میشدم ،از آن کامواهای کمیاب بود،از آن هایی که با دست ریسیده و تابیده شده اند، که از ابریشم خالص سفید ترین پیله های دنیا درست شده اند،خدا میداند چند هزار پروانه ی نارس کرم مانده اند و مرده اند میان این پیله ها که این نخ ها ریسیده شوند و کلاف شوند،حالا دیگر آنقدر زیاد شده بودند که میشد باهاشان یک پیراهن ابریشمی بلند بافت به زیبایی بالهای یک پروانه، ،تصمیم گرفتم کمی دیگر هم صبر کنم، اصلا باید برای این همه قشنگی کمی دیگر دندان سر جگر میگذاشم،بعد کم کم مشتم باز میشد و سرانگشتانم کورمال کورمال دنبال سرکلاف میگشتند، انگشتهایم را تا آنجا که میشد باز میکردم و به کامواها چنگ میزدم ،بعد سعی میکردم هیکل بسته بندی شده ام را به طرفین تکان دهم و غلت بزنم که اگر سر نخ جایی روی شکم ام افتاده باشد، پایین بیاید وببینمش.تا آنجا که میشد نفس عمیق میکشیدم و بعد روی تنه و صورتم فوت میکردم،اما به جای سرکلاف پرزهای نخ روی صورتم به پرواز در می آمدند و چشم ها و دهانم را نشانه میگرفتند،آن همه تقلا فقط برایم نفس تنگ می آورد و سوزش چشم ودماغ وگوش.

اما اگر سر نخ را میکردم خیلی خوب میشد، مینشستم درست و باحوصله گره هایش را باز میکردم و دور یک تکه مقوا میپیچاندمش ،یک گلوله بزرگ کاموای سفید درست میکردم، بعد هم یکی زیر- یکی رو: نه ...چرا ساده ببافم..میتوانم طرح بته جقه هم رویش بیاندازم، با یک میل اضافه ، بته ها و جقه ها را زیر هم ستون میکنم و یک پیراهن عالی میبافم...

خودم را میدیدم ایستاده روی یک صخره بلند، امواج خروشان دریا زیر پایم به صخره میخورد و خورشید پشت سرم در حال غروب بود و من با یک پیراهن بلند سفید قالب تن ،با موهایی سپرده در دست باد و چشمانی براق، لبخند میزنم،پیراهن آنقدر سبک و رها بود که مثل دوبال در هوا نگاهم میداشت،فقط کافی بود دست های خوش ترکیبم را باز کنم و مثل پروانه ای که از سر شاخه ای میپرد پرواز کنم.

اما ...باز خارش و سوزش کلافه ام میکرد ،رشته های کاموا یک لحظه از خزیدن نمی ایستاند، روی سوراخ های دماغ را آنقدر پر کرده بودند که به سختی نفس میکشیدم و با هر دم تا ته منخرین هایم را از پرز های ابریشمی نازک پر میکردند،دستهایم زیر تارهای به هم تنیده پر از جوشهای چرکی شده بود.احساس میکردم جوش ها بزرگ و بزرگتر میشود...دستهایم میسوخت...

اما مگر میشد این همه کاموا را ضایع کرد ، اگر دستم را تکان میدادم و پایم را بالا می آوردم، معلوم نبود از چند جا پاره شود، اصلا مگر از یک دسته نخ پاره پوره ،لباس بی عیب و به درد بخور در میامد.خیلی که هنر میکردم میتوانستم یک شال گردن کوتاه ببافم با یک عالمه گره ریز و درشت که زشت ترش هم میکرد...حتی آنقدر بلند هم نمیشد که وقتی میدوم و دست هایم را تکان میدهم ، روی گردنم بلغزد و زیبایی صورتم را بیشتر نمایان کند، دلم میخواست لباسم کمرم را قالب بگیرد و برجسته گی باسن و کشیده گی رانهایم را نشان دهد، میشد آستین هایش را کوتاه و کش باف ببافم که سفیدی دست هایم هم معلوم شود، میخواستم دامنش سبک و بازیگوش روی ساق های سفیدم بچرخد. جوری باشد که وقتی روی سبزه ها و کنار گل ها میدوم... باد در هوا برقصاندم و از کنار یک گل به گل دیگر بکشاندم...چشم هایم را که پشت پرده به هم تنیده کامواها جز سیاهی نمیدید بستم و تصمیم گرفتم کمی دیگر صبر کنم.

نمیدانم چقدر وقت چشم هایم بسته مانده بود ،اما بی هوش نبودم،دائم خودم را میدیدم میان لباس سفیدم- که حالا میخواهم آستین هایش را بلند تر ببافم و یقه اش را تا آنجا که میشود باز بگذارم-، کنار دامنه ی پر گل کوهستان راه میرفتم و با پروانه های رنگارنگ باز میکردم .

دیگر دهانم از پرزهای ریز و درشت پر شده که لحظه به لحظه پایین تر میروند، از حلقم گذشته اند و دارند درون ریه ها پخش میشوند،بدنم زیر وزن نخ های ابریشمی بی حس و مچاله شده است،فقط گاهی لغزش مایعی را میان پاهایم را حس میکنم که شره میکند روی نخهای زیرم، لابد تا حالا رشته های ظریف زیبایم را لک کرده و از شکل انداخته است..گردنم مثل یک بادکنک باد کرده ، رشته های نازنین کلاف مثل یک سوسیس بزرگ رویش تنیده اند و هر آن ممکن است از فشار گردن پاره شوند،خودم را سپردم به پیراهن سفیدم و پروانه هایی که کنار گل ها،دور و برم میپریدند، دهانم را بستم و سعی کردم نفس نکشم....

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

نقدی شتابزده بر" شتابزده گی فکر ما"



امروز در فیسبوک مقاله ای خواندم با نام "از وضعیت شتابزده ی فکری ما" ، آمدم چند خط نظر زیرش بنویسم دیدم نظرم بیش از چند خط میشود، اینجا مینویسم

آقای خسرو منصف،نویسنده مقاله تلاش کرده ، دور بایستد و به عنوان یک ناظر خارجی بیطرف، به مشکلات و نواقص "علوم انسانی" وارداتی به ایران و زبان فارسی نگاه کند، که به نظر من تا حدی در تعیین و تشخیص این نکات نیز موفق بوده اما در پروراندن و باز کردن موضوع ، قدری دچار "شتابزده گی " شده است.

یکی از مشکلات زیرساختی ِ سد راه آشنایی با مدرنیته و فرهنگ غربی ، به زعم نویسنده مشکل زبان است، نویسنده معتقد است زبان فارسی با توجه به عدم پویای علمی و تاریخی و اساسا به علت اتکا به فرهنگی متفاوت ،قابلیت انتقال درست و کامل مفاهیم فلسفه و مدرنیته ی را ندارد.

شاهد مثال ذکر شده تفاوت اساسی و پایه ای میان علوم انسانی و طبیعی است، نویسنده معتقد است علوم طبیعی تنها از زبان به عنوان یک ابزار در انتقال مفاهیم استفاده میشود اما در علوم انسانی "زبان " نه تنها یک ابزار که یکی از مفاهیم و پایه های علم است و به همین دلیل، فردی از یک فرهنگ دور و متفاوت چون "زبان اثر " را به مثابه ی بخشی از فرهنگ و تاریخ نویسنده اش حس نکرده و با آن زندگی نکرده، پس لاجرم قابلیت درک تمام و کمال و آموختن و انتقال آن از طریق ترجمه به دیگر همزبانانش را ندارد.

من نیز با پررنگتر بودن نقش و عملکرد زبان در علوم انسانی موافقم ، اما دوست دارم از نقطه نظر خودم یک بار دیگر این جریان را مرور کنم.

علوم طبیعی، از رابطه ای ابتدایی مثل رابطه نیرو و جاذبه گرفته تا نظریه های پیشرفته ی ریسمانها ،همه از قوانین طبیعی – که در تمام کره زمین به صورت یکسان برقرارند- پیروی میکنند ، به همین دلیل با شناخت روابط و عناصر دخیل و داشتن پشتوانه ی علمی مناسب ،فرد با هر زبان و فرهنگ و ملیتی میتواند مفهوم را درک و در صورت لزوم استفاده کند اما آیا در آموختن علوم انسانی داستان از اساس و پایه چیز دیگری است؟ آیا علوم انسانی مجموعه ی از مفاهیم و ادراکات کاملا آنی و لحظه ای است که تنها برای افرادی با مختصات و شرایط محیطی مشابه قابل درک و آموختن است؟ آیا نمیتوان برای رفتار و احوالات "انسانی" قوانین و روابطی – نه به اندازه ی علوم طبیعی متقن و دقیق - را متصور بود؟

هر انسانی به عنوان یک بیننده ی کاملا عادی و معمولی – نه به عنوان یک جامعه شناس و صاحب نظر- قادر است در روابط اجتماعی خود با هر فردی – صرف نظر از زبان و فرهنگ و طرز فکر- از یکسری قوانین پیروی کند و به نتایج کم و بیش یکسانی برسد.

مثلا لبخند زدن به کارمند بانک وقت پرداخت قبض برق ، احساس بهتر و احتمالا یک لبخند به عنوان "جواب" را برای طرف به همراه خواهد داشت، چه در تهران ،چه پاریس چه هونگ کونگ.

این مثال گرچه در مقایسه با مفاهیمی که آقای منصف در مقاله اش مطرح کرده بسیار پیش پاافتاده است، اما باور دارم که اگر درباره ی علوم انسانی به معنای کنش ها و واکنش ها در جامعه ی انسانی صحبت میکنیم میتوانیم به این دست رفتارها به عنوان الفبا و پایه ی این علم نگاه کنیم.

علوم انسانی از آنجا که درباره ی موجود واحدی به نام "انسان" در تمام دنیا صحبت میکند لاجرم نمیتواند در زبان های مختلف مفاهیم کاملا متفاوت و غیر قابل فهمی برای دیگر "انسان" ها به دست بدهد.بالیدن انسان در زبان و فرهنگ و تاریخ متفاوت منجر به تبدیل آن به موجودی فضایی و صددرصد غریبه برای دیگر ساکنان کره زمین نخواهد شد چون بخش اعظم پایه های علم روابط و ادراکات انسانی ریشه در درون انسان دارد نه در محیط و شرایط بالیدن او.

نکته ای دیگری که به نظرم از دید نویسنده خلط شده است، تفاوت میان آموختن و به کاربردن است، درک و یادگیری مفهومی بیگانه و ترجمه شده از به کارگیری و ابزار قرار دادن آن فاصله دارد. پیگیری مفهومی به نام "دموکراسی" در علوم غربی – مثال هایم در این بحث در حد مطالعه ام به عنوان یک علاقه مند عادی است نه بیشتر- با استفاده از آن مفهوم برای جامعه ی میهمان توسط روشنفکران جامعه تفاوت دارد ، به نظر من این بخش – کاربرد- علوم انسانی است که رابطه ای تنگاتنگ با تاریخ و فرهنگ جامعه مبدا داشته و به راحتی برای هر جامعه ی دیگری قابل استفاده نیست ولی این مبحث با موضوع " آموختن و درک " علوم انسانی تفاوت زیادی دارد.مثل این است که قانون جوشیدن آب در صد درجه را بدون توجه به ارتفاع از سطح دریا مورد بررسی قرار بدهیم. مسلم است که آب در ارتفاع 2000 متری در دمای یکسانی با سطح دریا به جوش نخواهد آمد، اما آیا این به این معنا است که علوم طبیعی قانون پذیر و قانومند نیستند و باید برای هر مکانی یک قانون خاص و متفاوت جستجو کرد، یا شاید تنها باید "شرایط مرزی" معادله را تغییر داد و از آن استفاده کرد.

نکته دیگر اینکه آقای منصف به نارسایی و ناپویایی زبان فارسی به طور اخص اشاره میکند و باور دارد زبانی که بخش عمده ای از توان و قدرتش در مقابله با زبان مهاجم عربی صرف و تباه شده و بیشتر عمق و پیچیده گی اش صرف آرایه های ادبی شده است کشش لازم برای انتقال مفاهیم عمیق علوم انسانی را ندارد.

چند نکته به نظرم میرسد که ذکر میکنم:

اول اینکه تا زمانی که نویسنده گان و متفکران یک زبان برای رشد و بالندگی زبان تلاش نکنند و زمانی که میشود از واژه هایی به مانند جهانی یا قراردادی استفاده کرد ،"یونیورسال" را رساتر و واضح تر بیابند، نمیشود به درجا زدن و راکد ماندن زبان ایرادی گرفت.

دوم اینکه ، اگر چه من هم به عقب ماندن زبان فارسی در قافله ی پیشرفت تمدن و زایش کلمات و افعال جدید واقفم ، اما به نظرم میرسد دادن تعریف " زبانی که تمام تلاشش در دایره استعاره و جناس سازی چرخیده و محصولات درجه یکش غزل و قصیده و مثنوی بوده" قدری دم دستی و "شتابزده " است. زبانی که تا دست کم چهارقرن پیش با شعر و نثر مفاهیم انتزاعی پیچیده ی – والا و پستش را صاحب نظر نیستم که قضاوت کنم – عرفان و فلسفه را منتقل میکرده و برای سوال چرا "هستنده هست" پاسخ های متفاوت تری از "صنع پروردگار" به ثبت رسانده ، لایق بررسی عمیق تر و تعریف جامع تر و منصفانه تری است.

سوم اینکه آقای منصف در جایی اشاره کرده اند" حال در چنین محیطی که سراسر تاریخش سرکوب و تبعیض و عقل‌ستیزی بوده یکهو پیامبرانی خواب نما شده‌اند و برای ما خوان‌های رنگین از لاکان و نیچه و دلوز پهن می‌کنند. نقالانی هستیم که اعتبار گوینده را به جای اعتبار گفته می‌گیریم. کسی حدیث قدسی نقل می‌کند و ما حدیث گویان مدرنی شده‌ایم که از نیچه و لاکان حدیث‌های گرانبار نقل می‌کنیم و در توهمی مسری آنرا به‌جای اندیشیدن می‌گیریم."

من هم با نظر ایشان موافقم و باور دارم ما خیلی وقت ها حق را به مرد میسنجیم نه مرد را به حق ، اما آیا خود ایشان در جایی که مینویسند " این زبان چطور می‌تواند در ترجمه سهل‌انگارانه و سرسری از پس بزرگان فلسفه و اندیشه غرب برآید؟" به همین دام نیافتاده اند؟ آیا ایشان ضمنی نمی گویند که زبان ما برای انتقال مفاهیم و اندیشه های این بزرگان ناقص و الکن است؟ آیا زبان قدسی این بزرگان را منزه از ترجمه ی ما نمیدانند؟

نکته آخر اینکه ایشان در زیر عنوان "نظامهای اندیشه همچون یک شبکه" به بحث تفاوت مفاهیم قراردادی در هر جامعه یا فرهنگی میپردازند، اینکه رنگ قرمز در یک زبان و فرهنگ چه رنگی هست و چه رنگ هایی را در بر نمیگیرد و صحبت کردن از رنگ قرمز بسته به فرهنگ و زبان فرد لزوما از رنگ واحدی با فردی با فرهنگ و زبان دیگر نخواهد بود و این مثال را شاهدی گرفته اند بر تفاوت علوم انسانی و مصادق های آن در غرب و در نهایت کج فهمی و بدفهمی ما از این مصادیق و مثال ها به خاطر فرهنگ و نقطه نظر متفاوت.

حالا من یک سوال دارم، آیا میتوان مطمئن بود تعریف من از رنگ قرمز با تعریف ایشان به عنوان دو هموطن و هم زبان یکی است؟ آیا برای یک طرفدار تیم پرسپولیس رنگ قرمز همان احساس و هیجان و تصوری را به همراه دارد که برای یک "استقلالی"؟

باور دارم ریز شدن و باریک دیدن بیش از حد چیزی جز " پیچیده کردن بی فایده ی مفاهیم" و ایجاد سد میان راه آموختن چیزی به همراه ندارد. وقتی کسی زبان غریبه ای را می آموزد، فکر کردن دائم به مفهوم و نحوه ی کاربرد و احساس کلمات در زبان جدید ، نتیجه ای جز کند شدن سرعت یادگیری و گیجی و ناامیدی یادگیرنده ندارد، در صورتی که همراه شدن با زبان و تلاش برای فهم حداکثری و نه صد در صدی یادگیری را قابل انجام و ممکن میکند.

در پایان باید بگویم گرچه بخشی از سخنان آقای منصف را نپسندیدم ، اما تلاش ایشان برای دیدن دقیق و بیطرفانه ی بخشی از ماجراهای " ما و غرب" قابل تقدیر است، به امید خواندن مقاله های بهتر و تازه تر از ایشان.

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

انقلاب عاشق است

وقتی پسر باغبان و دختر صاحب خانه عاشق هم میشوند، وقتی که برای دیدن هم زمین و زمان را پشت سر میگذارند، وقتی که شب ها تا صبح اشک میریزند ، وقتی که کتک میخورند، تحقیر میشوند و وقتی که برای هم میمیرند، کدام ناظری است که برای یک لحظه تمام عقل و منطق و آینده نگری اش را رها نکند و آرزوی وصالشان را نکند. تماشاگران عاشقی هر چند هم اهل صلاح و مصحلت باشند با دیدن این همه شور و از خودگذشتگی و رنج ، کم کم باورشان میشود معجزه عشق را و خوشبختی صاحبان معجزه را .

و حالا اگر همین ناظران را از کنار این صحنه ی عاشقی بلند کنیم و کنار صحنه ی مبارزه ی عاشقانه ی یک ملت بنشانیم ، ملتی که تحقیر میشود،کتک میخورد، خون میدهد و علیه حکومتی مستبد و بیرحم مبارزه میکند، باز هم بعید است دلشان خون نشود و آرزوی سرنگونی و به خاک سیاه نشستن تک تک دیوان حکومتی را نکنند.

اما همانطور که همه شنیده ایم و دیده ایم و خوانده ایم، حال و احوال دختر متمول ، که از تمام زشتی ها و پلیدی های اطرافش- خواستگاری که برای پول پدرش خواهانش بوده، پدری ظالم و فاسد و مادر و خانواده ای ولنگار – فرار کرده و به دامن عشق پاکش پناه آورده، بعد از چند ماه دیگرگون است و به هکذا احوال ملتی که کاخ ظلم و جور حاکمانش را سرنگون میکند.

آنوقت که شوهر جوان زور می گوید و فحش میدهد،آنوقت که زنش را در خانه زندانی میکند، آن لحظه که دستش را بلند میکند و راست می خواباند تو صورت معشوقه اش، حال دختر دست کمی از حال ملتی که رهبرش را با چوبه های دار روبرویش می بیند و مستبدان و زورگویان تازه به دوران رسیده را مسلط به کشورش ندارد.

اینکه اگر دختر در خانه ی پدری می ماند و با خواستگار قبلی ازدواج میکرد ،اگر ملت به قول های دربار و وعده های اصلاح دل میداد و نفرتش را به حاکمان و عشقش را به رهبران کمی معتدل میکرد ،حالا کلاهشان کجای معرکه دنیا بود را کسی نمی داند.خوب یا بد اتفاقی افتاده و هزینه ی صرف شده و زمانی گذشته.

اما اگر صاحب تجربه ای اینچنینی، این نسخه را دوباره برای نسل بعد و دختران خودش بپیچد ،آنوقت آیا ما نمیتوانیم نتیجه را حدس بزنیم ؟

وقتی فرزندانشان را به راهی برانید که برای هیچکس برگشتی ندارد، وقتی نسل جوانش را به سوی خون و جنون و بیرون کردن دیوان – در اسرع وقت- رهنمون شود، آیا سخت است تصور 30 سال آینده؟

دیدن یک جنازه ی خونین بالای دست مردان و زنانی که از ته جگر فریاد میزنند "میکشم میکشم آنکه برادرم کشت" ،دیدن اشک مادران فرزند از دست داده، زندانیان تکیده تنها یک عکس العمل انسانی دارد :همراهی .

مگر میشود سکوت کرد؟

اما اینکه بخواهیم دامن بزنیم به بیشتر شدن این صحنه ها ، به ریخته شدن خون های بیشتر و شکنجه شدن جوانان بیشتر، جز اینکه بیشتر پرتاب میشویم به وادی احساسات انسانی و عکس العمل های آنی ، چه بهره ای برایمان خواهد داشت.

جز اینکه شعله ی یک عشق نافرجام را شعله ور تر کنیم،اینکه کم کم از زیر و بالای نظام، از تک تک صاحب منصبان دیده و نادیده نا امید و متنفر شویم، اینکه همه را با یک چوب برانیم چه سودی به بار خواهد آورد.

در هر دولتی علاوه بر صاحب منصبان و سیاسیون شناخته شده در نتیجه منفور یا محبوب، خیل کثیری و گسترده ای از مدیران و مشاوران و معاونان وجود دارند که در سیستم فعالند و به نوعی ابزار اداره ی کشور به شمار میروند.

در زمان انقلاب ، تقریبا تمامی اعضای این طبقه از صحنه ی کار سیاسی و اجرایی حذف شدند و نیروهای انقلابی –بدون سواد و تجربه و توانایی لازم- جایگزین آنها شدند.

حالا بعد از 32 سال که این طبقه ی جدید با هزینه های و خسارت های هنگفت –دست کم- اقتصادی و روش سعی خطا ، تا حدی صاحب تجربه و تحصیلات و فرهنگ مدیریتی شده، با دنیا آشنا شده، فرهنگ و تمدن آموخته و به قولی شوهری شده اند با شعور تر و قابل تحمل تر ،حذف کردن و به سزای عمل رساندنش آن همه انقلابی وار چاره ساز نیست.

شاید خیلی سه تیغه های کراوات به گردن که به چوب خشم انقلابی و خیانت و خون شهدا رانده شدند ، نه خیانت که خدمات زیادی به کشور کرده بودند، که اگر جیب خودشان را پر کرده بودند به خلق هم سودی رسانده بودند و امروز هم شاید باشند ته ریش دارن ِ یقه بسته ای که کار بلدند و قابل ، که با ریخته شدن خونهای بیشر و روا شدن ظلم های بیشتر ، راهی برایشان نمی ماند که یا از سیستم کنار بروند یا بمانند و با طوفان انقلاب کنده شوند.

و دوباره میشود حکایت داماد جوان و صورت کبود عروس.

شاید بشود مبارزه کرد و زیر بار خواستگار طمع کار و ریا کار نرفت ، شاید بشود با تلاش شبانه روزی و سفید کردن گیس،خانه ی پدری را قدری قابل تحمل تر کرد، اما از ترس این ماران غاشیه به دامن عقرب جراره ی عشق کور رفتن چاره ی کار نیست.

کاش مادران این سرزمین این قدر از عشق پرشور انقلاب و خشونت زیر گوش فرزندانشان زمزمه نکنند .

کاش یادمان دهند که هزینه ی خوشبختی و کامروایی 30 تلاش و زحمت و پیگیری است نه یکسال آتش و خون و جان.