۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

لب کلام


منظورم رو میخوام از اوون داستان بی سرو ته و مزخرفی که نوشته بودم بگم. خیلی ناراحتم که داستان بدی شده بود و خیلی ناراحتم مطلبی رو که میخواستم بگم ضایع کردم و خیلی ناراحت ترم که فکر میکردم چیز خوبی نوشتم.چند روزه کلمات ازم فرار میکنن،تشبیه ،کنایه و تمام صنایع ادبی دیگر شدن جن و من بسم الله، کافی دلم بخواد یه کلمه ی خوب،یه کلمه ی استخوان دار،یه کلمه ی لازم و کافی پیدا کنم که چشمتون روز بد نبینه ،کلا واسه نوشتن مفهومش هم در میمونم.

نمیدونم به هر حال توی اوون داستان بی سر و ته میخواستم بگم،لزوما همه اوون چیزهایی که به بچه ها یاد میدیم چیزهای خوبی نیست، این همه فداکاری و ایثاری که بچه ها رو خیلی وقتها مجبور به انجام دادنشون میکنیم،چیزهایی نیستن که تو بزرگیشون به دردشون بخوره،لازم نیست دائم در مورد حقوق دیگران و انسان دوستی و بقیه سجایای اخلاقی بهشون درس مستقیم و غیر مستقیم بدیم،شاید بد نباشه بعضی وقتها احترام به خودشون و به خواسته هاشون رو یاد بگیرن،شاید لازم باشه یاد بگیرن که سعی کنن چیزایی رو که دوست دارن به دست بیارن، سرش دعوا کنن و حس پیروز شدن و کسب کردن یک امتیاز رو گاهی درک کنن و گرنه شاید بشن مثل خیلی از ماها و خیلی از مادرهای ما! بچه هایی که دائم مواظبن که حقوق کسی رو ازش نگیرن،غافل از اینکه حقوق خودشون مدتهاست که عقب افتاده. دائم خودشون رو بذارن جای بچه ی روی تاب،گل فروش سر چهارراه، خواهر کنکوری،هم کلاسی .....بعضی وقتها علو درجات هم پیدا میکنن و خودشون سرخود بدون اینکه کسی ازشون خواسته باشه ایثار میکنن! کیف ارزونه رو انتخاب میکنن،شکلات کوچیکه ،صندلی پشتیه... و خدا میدونه چه دردی داره این همه ایثار بی صدا.

بزرگسالی این بچه ها هم مثل کودکی پر از حسرت و بغض ، درده،دردی عمیق و نامرئی.

فکر کن از خستگی داری میمری، پاهات جون کشیدن هیکلت رو نداره،بختت هم بخت بیده و یه جایی تو اتوبوس پیدا کردی، تا میشینی یه پیرزن جلوت سبز میشه و وای میسه جلوت. چی کار میکنی؟

نه جون وایسادن داری اونم تا آخر خط، نه دلت میداد این پیرزن جلوت یه لنگه پا وایسه! ایثار میکنی؟ یا تا آخر مسیر به خودت سرکوفت این همه خودخواهی رو میزنی و دائم به فکر پادرد پیرزن و دیسک کمرشی؟ مرحله بعدش میدونی چیه؟

وقتی یه گل فروشی یه دسته گل زشت برات ببنده،یا یه راننده تاکسی کرایه زیادی ازت بگیره؟ اعتراض میکنی یا به اینکه خجالتش نداده باشی یا به بدبختی و خرج زندگی و استهلاک ماشین طرف فکر میکنی؟

مرحله بعدش مضحک تره:

وایسادی …. ولش کن.

یکی داستان است پر آب چشم.

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

دلخواه

: مامان جون بیا پایین ،این کوچولو سوارشه.
دو دست دختر بچه را که دور زنجیرها حلقه شده بود گرفت .
:بیا عزیزم.ببین نی نی گریه میکنه. کوچولوه.بذار سوار شه.
سرش را پایین انداخته بود و به شن ریزه های کف زمین بازی نگاه میکرد. موهای مجعد و پرپشتش از زیر سنجاق ها و کش های رنگی بیرون آمده بودند و دورصورتش ریخته بودند.
: خودت رو بذار جای اون بچه هه.آدم که نباید فقط به فکر خودش باشه.
پایش را با هر حرکت تاب به زمین می کشید، کم کم سرعت تاب کم شد و ایستاد.
: اااا چرا پیاده شدی،.
کنار زمین روی نیمکت چوبی نشست و پاهایش را روی هم انداخت.
: تاب سواری دوست ندارم.
مرد روی تاب نشسته بود و به آرامی جلو و عقب میرفت.
: خوب حالا چی کار کنیم!
:من که گفتم، حوصله اسباب کشی و خونه به دوشی ندارم. یه قرون بالا پایین ، همین جا زندگیمونو میکنیم دیگه.
مرد از روی تاب بلند شد. روی کف پوش های لاستیکی زمین بازی پاهایش فرو میرفت.
:آخه مسئله فقط درآمدش نیست که، فکرشو بکن ، با این سابقه کاری و تجربه مدیرعاملم میکنن،همش دو ساله.
نگاهش را از مرد دزدید.دست هایش را روی سینه قلاب کرد .
:نیما چی؟ وسط سال کدوم مدرسه ای قبولش میکنه؟ اونجاهام که مدرسه درست حسابی نداره.
مرد که رو برویش ایستاده بود خنده کوتاهی کرد .
:اختیار دارین، خود شرکت اونجا یه مدرسه درست کرده، با بهترین امکانات ،اصلا با این خراب شده ای که میره قابل مقایسه نیست.
بوق ممتد اتوبوسی فضا را پر کرد.
: کوری یابو،نمی بینی یه طرفه است .
راننده سواری دور زد. کوچه باریک بود . صدای بوق ماشین های دیگر بلند شده بود.مرد به طرف خیابان برگشت.
:ببین یارو چه ترافیکی راه انداخت.
بالاخره سواری دور زد و صدای بوق ها قطع شد.اتوبوس روبروی پارک ایستاد.
:زود برو بالا ،مردم معطلن.
دستش را به میله فلزی گرفت و خودش را بالا کشید ، بیشتر جاها پر بود. روی یکی از صندلی های کهنه نشستند. سرش را به پنجره چسبانده بود و خیابان را تماشا میکرد.بادکنک فروشی با یک دسته بادکنک های رنگی و عروسکی از پیاده رو میگذشت .
:مامان بادکنک ها رو...
مادر دو دستش را زیر بغلش انداخت و از جا بلندش کرد.
: دختر قشنگم رو پاهای مامان بشینه، این خانوم هم جا داشته باشه .
زن جوان و چاقی خودش را در صندلی جا داد. بادکنک های سبز و صورتی پشت شکم و سینه های بزرگ زن گم می شدند. دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و تا آنجا که میشد گردنش را بلند کرد.
:کجا رو نگاه میکنی؟
: فکر کنم زنگشون خورد.
مرد به ساعتش نگاه کرد .
:نه هنوز مونده. اگه میخواستیم هر روز خودمون بیایم دنبالش چرا این همه پول سرویس دادیم.
زن روی نیمکت نشست و کیفش را روی زانوهایش گذاشت.
:گفت زنش مریضه،گرفتاره بنده خدا.
مرد سرش به دو طرف تکان داد و نفسش را با صدا از دهان بیرون داد.
:تو هم که همش کوتاه میای.حالا کلاس خودت هم دیر میشه .
:خوب کی گفت بیای که حالا هی جوش میزنی، کارداری برو .
مرد دستهایش را به هم مالید و زیپ ژاکتش را بالا کشید.
:ببین فقط میمونه خودت، نیما و خونه و اینا همش حله. زن دستهایش را جلوی دهانش کاسه کرد و ها کرد.
:خیلی سرده،بریم تو ماشین.
: من باید برگردم شرکت.
دستش را روی شانه زن گذاشت .
:امروز باید جوابشونو بدم.
دسته کلید را از کیفش در آورد و از جا بلند شد.
:بریم تو ماشین خیلی سرده.
مرد مردد از جا بلند شد و دنبالش به را ه افتاد.
: اگه مشکلت کارته، که خوب اونجام میری مدرسه،از خداشون هم باشه اگه هم واسه کنکورفوق میگی، اونجام میتونی درس بخونی تازه وقتت هم آزاد تره.
بخاری ماشین را روشن کرد و به تابلوی کنار پیاده رو خیره شد. ورود ممنوع اومدم.
: دیرمه .
زن دو دست را روی فرمان ماشین گذاشت و به طرف مرد برگشت.
: بعد این همه اسباب کشی حالا که خونه خریدیم،دلم میخواد توش بمونم همین.
مرد دستش را روی موهایش کشید.
:آخه عزیزمن زندگی که بچه بازی نیست.دلم میخواد،دلم میخواد ،منم خیلی چیزها دلم میخواد.
به چشم های زن خیره شد.
:بعد عمری شانس بهم رو کرده. خودتو بذار جای من. به خدا از پا افتادم، حالا کجا برم بادکنکی رو پیدا کنم.
زن با قدم های بلند راه میرفت و دختر که گوشه آستینش را گرفته بود پشت سرش کشیده میشد.
: بیا بریم از بقالی سر کوچه برات بستنی میخرم.آفرین به دختر خوبم،چقدر حرف گوش کنه.
دستش را روی موهای دخترک کشید وکیفش را روی دوش جابه جا کرد.
:خوب من برم! شب زود میام شام بریم بیرون.
در ماشین را بست واز پشت شیشه برایش دست تکان داد. کوچه شلوغ شده بود. ماشین ها کنار هم ایستاده بودند. راننده های سرویس با هم حرف میزند وتخمه میخوردند.با صدای زنگ سیل پسر بچه ها به خیابان سرازیر شد. :سلام مامان.
کوله پشتی را روی صندلی عقب پرتاب کرد و در جلو را باز کرد.
:مگه جای شما عقب نیست آقا پسر؟
:مامان گیر نده تو رو خدا ،میخوام جلو بشینم.
به پسر که کمربندی ایمنی را میبست نگاه کرد. ماشین ها به زحمت از راه باریک بین ماشین ها پارک شده رد میشدند. اهرم دنده را به عقب فشار داد.
:امروز با ممد عادلی قهر کردم.
دستش را پشت صندلی کنار راننده گذاشت به عقب برگشت.
: اااا چرا؟ از پنجره نگاه کن ببین چقد تا جوب فاصله است.
: سرش را از پنجره بیرون برد. برو برو خوب.مدادمو گم کرده ،یه زشت برام خریده حالا.خوب از اینا دوست ندارم. قیفی نداشت خوشگلم. حالا بهونه نگیر دیگه،چوبی اش هم خوشمزه است.
دختر جلوتر از زن راه میرفت و با کاغذ بستنی بازی میکرد.
:کاغذشو بده من بستنیت رو بخور.جلو پاتو بپا.
زن قدم تند کرد به طرف دختر رفت.
: پله رو، مواظب باش.
ترمز کرد. پسر بچه ای با خنده از پشت ماشین دور شد.
: منم گفتم تا عینشو برام نخری قهرم.به صورت زن نگاه کرد.مگه نه؟ . فرمان را تا آخر پیچاند و دنده را جا زد.
:آره پسرم. خوب کردی
:نمالی به سپر ،خانم خانم. ماشین پرشی کرد و خاموش شد. استارت زد. بچه ها دنبال هم میکرند و پشت ماشین میدویند.
:بشکون،بشکون فرمون رو بده راست.
:کی به اینا گواهینامه میده به حضرت عباس.
راننده های سرویس با هم حرف میزدند.
:ماشین پشتی رو بپا.
بوق ماشین از پشت بلند شد. ماشینی از پارکینگ بیرون آمده بود . موتور سواری سرش را به طرف پنجره آورد. خانم باید دور میزدی،ببین چه ترافیکی راه انداختی؟
صورتش قرمز شده بود،ببخشید،الان میرم،کلافه به پسر نگاه کرد. داشت از پنجره برای پسربچه دیگری دست تکان میداد. کنار پسر بچه کوچه باریکی بود .
:کوچه رو میبینی چرا هیچی نمی گی؟
فرمان را چرخاند.
:مامان این کوچه هه...
صدای بوق ماشین ها وفحش های راننده ها با هم مخلوط میشد.
:سه ساعته میخواد بره اونتو.
: زنیکه بی معنی.
با سرعت در کوچه پیچید. موهای موجدارش را از صورتش کنار زد ،چشمهایش پر شده بود. دستهایش را جلوی صورتش گرفت.
: گریه نکن عزیزم
زیر بغل دختر بچه را گرفت و از جا بلندش کرد. زانوهای خاکی اش را با دست پاک کرد.
: بمیرم بچه ام خورد زمین . چوب خالی وشکسته بستنی را از مشتش بیرون آورد به گوشه ای انداخت .
: یکی دیگه برات میخرم ،گریه نداره که.
شانه هایش با هق هق گریه اش بالا و پایین میرفت.
:نمیخوام ،بستنی نمی خواستم .
:چی میخوای پس مامان؟ دست دختر را گرفته بود وخراش روی آرنج را وارسی میکرد.
: سرش را بالا آورد آب دماغ و اشکش را با پشت دست پاک کرد .چشمهای قرمزش پر و خالی میشد.
: من میخواستم تاب سوار شم، هق هق گریه اش بلند تر شد.
: مامان من که گفتم بن بسته.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

فریاد بی صدا

من هر دفعه این داستان میره تو پاچه ام ،اما بازم دستمو میکنم تو همون سوراخ .
بابا انسان آدمه،نه بیشتر نه کمتر !وقتی یکی یه حرفی میزنه که خیلی حرف خوبیه،وقتی یکی یه آوازی میخونه که باهاش تا آسمون که سهله، بالا سر خدا روهم میبنیم،وقتی یکی یه داستان مینویسه انگاری خدمونو تو آینه دیدیم هیچ کدوم اینا به این معنی نیست که صاحب اثر خداست. نمیشه برا خودمون بکنیم آتیش و مثل سرخ پوستها دورش کل بکشیم،نمیشه بهش تکیه کنیم،نمیشه قبای ژنده مونو آویزونش کنیم نمیییششششهه.
سالها به نظرم آل پاچینو بزرگترین بازیگر تاریخ سینما و ...(بقیه اش رو از فرط خجالت ناشی از حماقت روم نمیشه بگم)بوده و علتش هم یک صحنه در فیلم پدرخوانده3 بود. معنی کامل بی صدا فریاد کردن و درد و رنج ناگفته و دیده شده و هزاران ...شعر دیگه که هر بار با دیدنش اشک و آه و یاس فلسفی و بزرگی روح و هزارجور مزخرف دیگه برام حادث میشد. و حالا بعد از 3-4 سال کاشف به عمل اومد که در اوون صحنه تاریخی کارگردان صدای بازیگر رو بعدا در تدوین نهایی حذف میکنه!!!
و حالا قیافه من که یک عمر مدهوش فریاد بی صدای این گانگستر بودم دیدن داره.
و نکته بامزه دیگه اینه که حالا هیچ جوره تو کتم نمیره که حتی بازیگرهم باشه طرف. بوی خوش زن و فرانکی و جانی و وکیل مدافع شیطان و اینام لابد بدلش بوده!.

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

صبح روز جمعه

دوباره بازنویسیش کردم،بهتر شده؟؟



قربونش برم دعا واسه ظهورشه! میدونم مادر سر صبحه ، بفرما تو ، مگه باباش خونه نیست ؟شرمنده روم سیاه، اون طفل معصوم هم زابرا شد. عوضش ثوابش ایشالا نصیب همه مون میشه . بیا تو مادر . در حیاط باز بود ؟ نمی دونم چه مرگشه ،همین چند روز پیش چقد پول خرجش کردم. من که پا ندارم دخترجون.این مستاجرم میره دنبالش ، حالا اینیم که شما میگی خرابه، حتمی یادش رفته . بیا مادر بیا دمه در بده. راست میگین شمام ، همین یه روز تعطیله ،چی کار کنم والا؟ منم مثل شما ، اقلکم میگم بلکه ثوابشو ببریم .بشین دختر جون بشین یه چایی برات بیارم،این خونه ام انقد ریخته وپاشو بلانسبت عین طویله ، جون ندارم به خدا .بهش گفتم ،والا بلا از پسش بر نمی آم بعدش ام آخه میترسم خیلی به پروپاش بپیچم خدا قهرش بگیره ،مجلس ثواب و که نمی شه مانع شد! چی بگم ؟ یه بار هم رفتم درخونه اش، چرا اینجا نشستی؟ بفرما بالا. مثل امروز یه پرچم انداخته بود در خونه اش و یا علی از تو مدد. سر و صدا گوش فلک کر میکرد،رفتم گفتم پسرم ، عزیزم آخه اینجا که جای مجلس روضه خونی نیست،آخه قرار ما که این نبود ،وقت و بی وقت این مرتیکه صداشو میذاره رو سرش تو این بلندگو عربده میزنه. مردم زندگی دارن ،خواب دارن ، بلکم کسی تو این کوچه مریض داشته باشه، والا به خدا آقا قربونش برم خودش ام راضی نیست. همچین براق شد تو صورتم که: حاج خانوم از شما دیگه انتظار نداشتم ،از شما تعجب میکنم که سن و سالی ازتون گذشته ، مجلس حضرته عوض اینکه شرکت کنین خدا از سر تقصیراتتون بگذره ،نشستین غصه خواب و خور مردمو میخورین؟ ، از جدش خجالت نمی کشین ؟ خودش تو مجلسش حاضره از روی آقا خجالت نمی کشین ؟ خلاصه دوباره فکری شدم . خودش خیلی اهل نیست ،اما مجلس که عزیزه ،ذکر و دعای ظهوره .بعد از اون یه چند بارهم رفتم مجلسش، اما نمی دونم به دلم نچسبید.
حرفها میزنی دختر جون تو این قوطی کبریتا؟ هی دستم بشکنه .اوون اوایل اومد که حاج خانوم، اونموقع ها حاج خانم از دهنش نمی افتاد. اومد که حاج خانم نذر دارم .ختم قرآنه ، میشه خیرات و مبرات رفتگان تون و توشه آخرت خودتون ... چه میدونم اونقد زبون ریخت که بالنسبت شما خر شدم کلید یه واحد و دادم دستش که ماهی یه بار ختم قران بگیره خیر سرش.دوباره چند وقت بعد سر وکله اش پیدا شد که خدا رو خوش نمی یاد مجلس زنونه اش برگزار نشه! چه میدونم والا! حالام که ختم قرانش شده انکرالاصوات این مرتیکه . صداش تا اون سر محل میره.
چرا مادر اونام صداشون دراومد. همین چند ماه پیش ،این ساختمون روبروییه هست،آجر سه سانتیه! مدیر ساختمون اومد در خونه اش،آره همونی که هفته پیش اسباب کشی کرد. بنده خدا رفت در خونش با عزت و احترام گفت بابام مریضه این صدای بلند گوتونو بی زحمت کم کنین.قیامتی شد که نگو ،خودش و اینایی که میان مجلسش ، نه مادر همین هفت هش نفر آدمن ، آره دیروز از پنجره دیدم شوهرت داشت باهاشون یکه به دو میکرد، خوب بگو ذلیل مرده برو یه ذره اون ورتر پارک کن ،درست در پارکینگ مردم؟چی چی میگفتم؟ ها ،اینا اومدن بیرون و شروع کردن به بدوبیراه گفتن ،خدا شاهده مادر یه فحشهایی میدادن به این سن و سال رسیدم نشنیده بودم ، یه دفعه هم ،خودش در اومد که به امام بی حرمتی کردی و اصلا باید چوب تو آستین شما لامذهب ها کرد.
. وای مادر نمی دونی چه داد و هواری تو ساختمون راه انداختن،این واحدها هم همه خالیه صدا توش میپیچه آدم هول ورش میداره ، تازه دمه ، نوش جونت ،راسیتش دیگه لام تا کام حرف نزدم ، دیدم یه پیرزن علیلم تو این ساختمون خالی ،ناغافل شب بیاد سرمو ببره.کی میفهمه؟ گفتم انقدر روضه بگیره تا جونش درآد. کیو دارم بیارم مادر؟از اون سر دنیا بیان ور دل من چی کار؟ قیافه این مرتیکه رو هر روز ببینن؟ اونقد دارن که به خشت و گل این خرابه کار نداشته باشن ، همون دو تایی هم که پر بود پا قدم این خیر ندیده ،رفتن همون اولا. آره خدا بیامرز آقام بانی این محل بود ، حالای این خرابه رو نگا نکن ،اونوقت ها یه محل بود یه این خونه چند طبقه ،روحش شاد وقتی بود کیا بیایی داشتیم ، نه بعدش هم یه مدت همه همین جا بودن،والا چی بگم؟ خودت میدونی که خونه فامیلی بی حرف نمی شه ، خونه ام تو خرج افتاده بود ، کم کم زن و بچه هاشون اخ و تفشون دراومد که اینجا پایینه شهره ،محله اش خوب نیست و این حرفا .منم گفتم به سلامت .والله .افاده ها طبق طبق... آخر عمری کجا خودمو آواره کنم دخترم؟ این چند روز آخر هم بگذره تو همین خراب شده زحمت رو کم میکنم .نه مادر مرگ حقه. بعضی وقتا میگم ، بیافتم بمیرم ،جنازم تو این خونه نمی مونه گند بگیره،واسه پول صدقه و خرج وبرج ساختمونو این چیزام که شده یه روز درمیون در خونه مو میزنه، هر چی نباشه اهل خدا و پیغمبره ،حالا گیرم جوونه و جاهل ، این نباشه که تنهایی دق میکنم. صدای چی بود؟ این دره بازه دلم همش شور میزنه مادر. کسی چه میدونه شبی ،نصفه شبی ،دزدی، شیره ای کسی بیاد سروقت آدم .ای برپدر شیطون لعنت. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، این هم کم کم دقم میده. بسکه حرومزاده و حقه بازه مادر ، میاد پول میگیره پشت بومو درست کنه،در و درست کنه، لوله کش بیاره ،کوفت بیاره ،زهر مار بیاره آخرشم انگار نه انگار!میگه با این پولا که خونه درست نمی شه ،کمه،بازم بده. میگم آخه پس این پولی که گرفتی چی شد؟ میگه دم قسط دادم ، سفارش دادم چه بدونم از این حرفا. حالا کار خدا رو ببین. چند روز پیش ممد لوله کش و تو کوچه دیدم ،نه مادر کجا رو دارم برم؟ دم در نشسته بودم دلم واشه، گفتم آخه این رسم مسلمونیه ممد آقا ؟ پول گرفتی بیا کارتو بکن ،بقیه اش هم بهت میدم ،مدیونت که نمی مونم . مادر چقد قسم خورد که اصلا ولدالزنا بهش نگفته که بیاد،چه برسه پول بهش داده باشه! امروزم که شما میگی در خونه خرابه، دل خجسته ای داری مادرها کی میاد دیگه توی این خراب شده بشینه؟مردم مفتکی هم نمیان،کیو پیدا کنم؟اینم بخت سوخته منه مادر، نه قبل این یکی ،یه سیدی بود، اون موقع فامیل ها کم و بیش بودن تو ساختمون. دور از جونت مادر خیلی بی عرضه بود ، کرده بودیمش مدیر ساختمون به هیچ کاری نمی رسید، باغچه عین جنگل شده بود، موازییک های حیاط، نظافت راه پله ها، شوفاژخونه، جونم برات بگه دیگه همه صداشون دراومده بود. دور از جون شما باشه مادر خیلی هم اهل خدا و پیغمبر نبود . والا چی بگم ؟ استغفر الله گناه مردم رو نمی شورم ، پولی هم خیلی نمی داد،دیگه دیدم هم دنیام از دست میره هم آخرتم،عذرشو خواستم. بعدش خدا این جونم مرگ شده رو انداخت تو دامنم. عذر این یکی رو؟ خوبه مادر شمام بیرون گود نشستی میگی لنگش کن ، این میرغضب چند ماهه اجاره هم نمیده . به این قبله ،به جون بچه هام اگه دروغ بگم. نترس دختر جون،چیزی نیست این گچ های سقف طبله کرده گاه گداری یه تیکه میافته .اینی هم که هست صدقه سر قبلیه وگرنه تا حالا صد بار اومده بود رو سرم. چی می گفتم ؟ ها خدا میدونه و دل سوخته من، چهار پنج ما پیش اومد که حاج خانوم شما سنی ازتون گذشته و امروز فردا باید از پل صراط رد شین، حالا تو رو خدا ببین آدم چقدر دریده! حساب خمس و زکات تون و دارین یا نه؟ گفتم چی بگم والا ، منمو یه چندرغاض اجاره این خونه ،با این خرج و مخارج چیزی تهش نمیمونه که بخوام خمس و زکات بدم ، گفت از شما بعیده ،شما دیگه چرا،شما که اهل حلال حرومین دیگه چرا؟میگفت پولی که خمس وزکاتش در نرفته باشه از گوشت سگ هم نجس تره، من پا سوختم دیدم آدم واسه این چندرغاز خودشو هلاک جهنم نمی کنه که، گفتم خو هر چی شما بگی ،چی کار کنم؟ قرارشد که پول اجاره رو بده به مستحق ،به این سوی چراغ اگه دیگه حرفشم زده باشه. بعضی وقت ها هم میاد که پولتو دادم واسه جهیزیه عروس چقد دعا کردن،واسه بچه یتیم چقد پدر بیامرزیتو گفتن. اما مادر صد رحمت به چوپان دروغگو ، بگه الان روزه هم دیگه باور نمی کنم.کجا به این زودی؟ روم سیا تشنه و گشنه نگه ات داشتم، آره مادر حالا شمام دیگه خیلی پا پی اش نشو. میدونم ، میدونم خدا رو خوش نمی آمد، اما آخه منم دستم از چاره کوتاهه ، شما بگو من پیرزن چی کار کنم ؟ والا چی بگم؟خود دانی، معلومه که میخوام بیرونش کنم ،از خدامه،عاصی کرده همه رو گور به گور شده. الهی رو تخت مرده شور خونه ببینم اون هیکل نکبتشو. الهی به زمین گرم.... آره مادر، من فقط میگم واسه خودتون شر نشه ! این کینه شتری روز خوش نمیذاره براتون اگه باد براش خبر ببره ها !اون بنده خدا رو که دیدین چه جور آواره کرد. هر طور صلاح میدونی ، ریش و قیچی دست خودت ، بلکم آقا قربونش برم یه نظری کرد شرشو از سرمون کند.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

دانشگاه

هر روز به امید جلو بردن مرزهای دانش کوله ام رو میندازم رو دوشم که:چرخ بر هم زنم ار غیر پلیمریزاسیونم گردد و هر دفعه وقت برگشت به این نتیجه میرسم که :دل قوی دار که...که بالاخره تموم میشه!
از وقتی این پروژه رو شروع کردم هزار جور بلا سرم اومده،دماغم حساسیت پیدا کرده-دائم آبریزش و خارش-دیگه تقریبا بوی جوراب و گل نرگس برام توفیر نمیکنه،یه مدت هم هست به محض ورود به ازمایشگاه چشمام بفهمی نفهمی تار میبینه و کلان جای دوستان خالی خیلی خوش میگذره اما یه فرایند بدتری هم در شرف وقوع است ونامش هم "بیزاری از دانشگاهه
" دانشگاه واسه من،جای بزرگ شدن،دوست پیدا کردن،عاشق شدن و هزار جور چیز خوب و خاطره انگیزه و باحال بوده و حالا خیلی زور داره واسه یه پروژه زپرتی دانشگاهی دارم ازش بیزار میشم. هرروز قبل از بیرون اومدن از خونه به صورت کاملا اتوماتیک _مثل چار قل خواندن مامان بزرگ ها- چند فحش از نوع رکیک و مادر خواهری به این زبون بسته پر از خاطره نثار میکنم و میام بیرون،
آدم دردش میاد،نه واسه این دانشگاه و این اعصاب خوردی ،واسه کار دنیا.
همه چیزهایی که فکر میکنیم به جونمون بستن و عاشقشونیم و ... یه روز میرسه که به کمتر از لعن و نفرینشون راضی نمیشیم.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

بچه تخس!!

نمیدونم باباهه چیزی از نمازش فهمید یا نه،اما همین که برنگشت بزنه تو گوش پسره خودش کلی بود.

=

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

تشکر از زندگی

گاهی ترانه ای میشنویم که زبانش را نمی فهمیم، خیلی وقتها همان یکبار است و دیگر به سراغش نمی رویم اما بعضی وقتها خود آهنگ و زیر و بم صدای خواننده آنقدر جذاب و شنیدنی است که بارها و بارها میشنویم اش و لذت میبریم، سعی میکنیم همراه با آهنگ زمزمه کنیم . کلمات اشتباه و من درآوردی ای را که شبیه به متن آهنگ است ، همراه آن زمزمه میکنیم،شاید هم بگذاریمش برای زنگ موبایلمان و از سر صبح که با صدای زنگ بیدار میشویم تا آخر شب بارها و بارها بشنویمش بدون آنکه هنوز یک کلمه اش را فهمیده باشیم.
آدمها هم همینطورند ، رفتارشان زبان دارد . بیشتر وقتها هم مثل آهنگ های وطنی خودمان زبانشان قابل فهم و حرفهاشان تکراری است . میفهمی دلایل ناراحت شدنها و خوشحالی هاشان را، شوخی شان، کنایه اشان،لاس زدن شان ،عشق شان... همه را میفهمی و با دو دوتای آدم جور درمیایند و میشوند چهار همیشگی، برای همین هم میشود باهاشان دوست شد و رفت و آمد کرد. مهمانی داد و سینما رفت و کلا دور هم بود. اگر هم رفتارشان را نفهمی و جواب رفتارهاشان چهار نشود، خوب گوش مفت که ندارد آدم ، دو دستی تقدیم رفتار طرف کند، او را به خیر می سپاری و خودت را به سلامت.
اما...........
اما بعضی ها هستند که ... که نمیدانم فرق می کنند،جلوشان در بهترین حالت احساس خنگی میکنی، معنی لبخند و نگاه و رفتارشان را نمی فهمی که هیچ! گاهی حتی معنی کلمات و جملات شان را هم .....
شکل حرف زدنشان،اصطلاحات و شوخی هاشان آنقدر عجیب و دور و ناآشناست که حتی گاهی جواب مناسبی هم برای احوال پرسی اشان پیدا نمی کنی،مثل گنگی که همان خواب معهود را دیده باشد ،بال بال میزنی که یک دو کلمه درخور آنها و به زبانشان حرف بزنی ،نمی شود که نمی شود، وقتی جمله ها از دهان خارج میشوند درست مثل تف آبداری که به بالا پرت کرده باشی ،راست برمیگردد به صورت خودت. درست و غلط زندگی آدم را معاشرتشان عوض میکند، دلایل و توجیهات و اصلا فکرشان فرق میکند،جوری استدلال می کنند که بدترین کاری که در دنیا فکرش را میکردی ،عادی ترین کارها به نظر می رسد یا کارهای روزانه و همیشگی ات چیزی در حد جنایات بشری.
حالا با این همه تفاوت و عدم تفاهم چه مرضی است ادامه این دوستی و آشنایی؟ خوب آدم که کرم ندارد هر روز خودش را ضایع کند و مثل نفهم ها بدون اینکه چیزی از رفتارهاشان درک کند ادایشان را دربیاورد. یک چیزی وجود دارد. یک چیز جذاب که ارزش این همه احساس بی سوادی و نفهمی را دارد. که جذبت می کند ، که دوست داری باشی و ببینی،انگار پنجره ای به دنیای دیگر پیدا شده، نه اینکه دنیای بهتر یا بدتری باشد ها! نه ، فقط دنیای جدید و نو که آنقدر هیجان انگیز و جالب هست که بخواهی کشفش کنی.
این آهنگ را یکی از همین دوستان عجیب و شاید اهل دنیایی دیگر به من معرفی کرد و برای من همیشه نشانه او بود. سالهای سال بدون آنکه بدانم معنی کلماتش چیست – مثل او که معنی رفتارهایش را نمی فهمیدم -،شنیدمش. همیشه تعجب میکردم که چه طور این خواننده نیمه سرخ پوست و اهل درست انطرف دنیا را می شناسد و چطور هزاران نفر مثل این را،چه طور طرز تهیه غذاهای روسی و هندی بلد است،چطور میتواند به پنج زبان حرف بزند و چطور این همه اشتباه می کند؟ چرا گاهی این همه رفتارهایش متزلزل و بی معنی میشود؟چطور ....
بالاخره بعد از سالها معنی این ترانه را پیدا کردم .همیشه میترسیدم معنی جلف و مزخرفی داشته باشد ،میترسیدم چیزی در حد "از اوون بالا کفتر میایه ی" ما باشد. میترسیدم دوست عجیب و قدیمی ام یک دفعه احمق جلوه کند و آن همه تلاش و زمان و علاقه برای شناختنش احمقانه تر.
اما حالا تنها چیزی که حس میکنم تشکری است بزرگ از دنیا و محبتی است عمیق نسبت به آن دوست قدیمی و ناشناخته.
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.

این هم متن آهنگ

Thanks to life, which has given me so much.
It gave me two beams of light, that when opened,
Can perfectly distinguish black from white
And in the sky above, her starry backdrop,
And from within the multitude
The one that I love.
Thanks to life, which has given me so much.
It gave me an ear that, in all of its width
Records— night and day—crickets and canaries,
Hammers and turbines and bricks and storms,
And the tender voice of my beloved.
Thanks to life, which has given me so much.
It gave me sound and the alphabet.
With them the words that I think and declare:
"Mother," "Friend," "Brother" and the light shining.
The route of the soul from which comes love.
Thanks to life, which has given me so much.
It gave me the ability to walk with my tired feet.
With them I have traversed cities and puddles
Valleys and deserts, mountains and plains.
And your house, your street and your patio.
Thanks to life, which has given me so much.
It gave me a heart, that causes my frame to shudder,
When I see the fruit of the human brain,
When I see good so far from bad,
When I see within the clarity of your eyes...
Thanks to life, which has given me so much.
It gave me laughter and it gave me longing.
With them I distinguish happiness and pain—
The two materials from which my songs are formed,
And your song, as well, which is the same song.
And everyone's song, which is my very song.
Thanks to life
Thanks to life

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

عقده

کم کم دارم دچار عقده نظر وبلاگ میشم!

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

تخم مرغ


: آخه چرا هیچی نمیگی؟

دستش را زیر تنه اش ستون کرد و کمی بلند شد.

زن چشمهایش را بسته بود و زیر پتو مچاله شده بود.با نگرانی به صورت پف کرده اش خیره شد.

:دیشب اصلا نخوابیدی نه؟

جوابی نداد. نفسش را با صدا از دهانش بیرون داد و روی تخت نشست.

: من که فیلمه تموم شد اصلا دیگه نفمیدم! کامپیوتر رو تو خاموش کردی ؟ زن سرش را به آرامی تکان داد .

دستش را به موهایش کشید:

: تا تو یه ذره بخوابی ،منم صبحونه درست میکنم.

از جا بلند شد و به طرف در رفت.

:چقد سرده! اصلا نمیشه رو این موزاییک ها راه رفت ،تا مغز آدم یخ میزنه، شوفاژها هم که روشنه!!

دستش را از رادیاتور کنار تخت برداشت . با قدم هایی بلند به سمت پنجره گام برداشت.

: آفتاب تو نمی یاد اینقد سرده! پرده ها را با حرکتی سریع کنار زد وآفتاب تمام فضای اتاق را پر کرد. زن سرش را زیر پتو برد و به سمت دیوار غلتید.

:میگم صبح ها پاشو بریم پارک، یه ذره حال و هوات عوض میشه ، بسه که با این ورق پاره ها ور میری اینطوری شده ها.

زیر چشمی به پتو برآمده نگاه کرد.

: اه لامصب خیلی سرده ، جوراب هام کجاست؟

روی زمین دو زانو نشست و به زیر تخت نگاه کرد.

: زیر تخت نیست.نمیدونی کجاست؟

زن دستش را از زیر پتو بیرون آورد و روی میز کامپیوتر کنار تخت کشید. زیر تخت و رو خوب دیدی! رو میز اوونوری رو نگاه کن.

مرد جوراب سیاه رنگی به پا کرد و کنار زن دراز کشید.

: نبود.یکی دیگه برداشتم. نگفتی صبحونه چی میخوری.

همینطور که دستش را زیر پتو زن میبرد، پایش را به رادیاتور چسباند.

: خوب ،آخه تا حرف نزنی که نمی فهمم، چه فایده داره هی بشینی شب تا صب گریه کنی، میخوای یه دکتر بریم؟

پتو را از روی صورت زن کنار زد،کتابی از زیر پتو پایین افتاد.

دستش را زیر سر زن برد و در آغوشش گرفت .

: آخه عزیزمن چرا همش مخت رو با این مزخرفات پر میکنه، ،چته؟چرا باهام حرف نمی زنی؟

زن سرش را به طرف دیوار گرداند .

: چه فرقی میکنه، بذار بخوابم.

ساعدش را روی چشمهایش گذاشت و پتو را تا چانه بالا کشید.

: حالا ولش کن، املت دوست داری یا نیمرو؟

: گشنم نیست !

:دیشب هم که شام نخوردی! اصلا باور کن مال همین رژیم هاست که میگیری! آخرش هم دستی دستی خودتو مریض میکنی! اصلا امشب شام بریم بیرون؟

بالشت را به دیواره تخت تکیه داد و روی آن لم داد .

: خیلی وقته هوس غذای ایتالیایی کردم. بریم همونجایی که اون دفعه رفتیم. چه حالی داد ، یادته اوون پیتزاهه ؟

دستهایش را پشت گردنش قلاب کرد و خندید. قیافه یارو پیشخدمته رو یادته؟ بلند تر خندید و به زن نگاه کرد.

:چقد شرط بسته بودیم؟

زن لبخندی زد و چشمهایش را باز کرد.

: سگ خورد.

:امشب هم بریم؟ قول میدم جیبتو خالی نکنم.

زن کش و قوسی به بدنش داد و به شکم غلتید.

: نمی دونم حالا همون موقع تصمیم میگیریم.

مرد دست هایش را به هم مالید :خب پس شب دلی از عزا در میاریم، حالا صبحانه چی کار کنیم؟ یه ذره قارچ هم تو یخچال داریم ها! میخوای املت قارچ درست کنم؟

با دو دست بازو های زن را گرفت.

:پاشو،الان که دیگه خوابت نمیبره ،پاشو بگو چی دوست داری؟ یه صبحونه درست بخوری، اخلاقت هم میاد سرجاش .

زن را کمی بالا کشید و سرش را در آغوش گرفت .دهانش را به گوش زن نزدیک کرد .

: من کاری کردم؟ از من ناراحتی؟

به زن نگاه کرد. زن با انگشت موهایش را شانه میکرد.

: خوب آخه وقتی هیچی نمیگی ، نمیدونم باید چی کار کنم که بهتر شی.

: بدونی هم کاری نمیتونی بکنی .همینطوری بگذره کم کم بهتر میشم. لبخندی زد و چشمهایش را مالید.

: دیونه ای به خدا. نگفتی چی میخوری، املت گوشت هم بلدم ها.

: نمیدونم،هر کدوم راحت تره.

پتو را از رویش کنار زد و روی تخت نشست. از روی میز کنار تخت آینه کوچکی برداشت. پتو از روی تخت سر خورد و پایین افتاد.

: قیافمو نگا! عین این مادر مرده ها شدم.

: منم آخه همینو میگم، چته عین این مادر مرده ها- چشمکی به زن زد- شب تا صب گریه میکنی؟

: پاشو پاشو گشنمه.

: ای به چشم،چنان صبحانه ای برات درست کنم ،تو خواب هم ندیده باشی.

مرد از جا بلند شد . روبروی آینه موهایش را شانه کرد و به سمت در اتاق چرخید.بعد کمی مکث کرد و به طرف زن برگشت.

: یادت باشه ها! بعد نگی برات مهم نیستم و حرفت و نمی فهمم و ..

زن کلافه روی تخت افتاد و به طرف دیوار غلتید.

: دیشب برات یه چیزی نوشتم .

دستهایش را روی موزاییک های سفید کف اتاق می کشید.

: خوب بده بخونم.

: تایپ کردم ، رو کامپیوتره.

مرد کامپیوتر را روشن کرد و پشت میز نشست.

: چرا همیشه لقمه رو دور سرت میپیچونی ؟

زن قاب فیلمی را در دست گرفته بود و به عکس روی آن نگاه میکرد.

: دیشب اینو میدیدی؟

: اا آره کجا بود، هر چی گشتم ، پیداش نکردم.

: زیر تخت افتاده بود. از این خانومه من چی فیلمی دیدم ؟قیافش آشناست.

مرد چشمهایش را ریز کرد و به عکس روی قاب خیره شده.

: بعیده چیزی ازش دیده باشی، فکر کنم اولین فیلمشه،

: اما قیافش خیلی آشناست

: بده ببنیم ،اسمش چیه؟

قاب را از زن گرفت و به آن نگاه کرد.

: نمیدونم.خوب بالاخره بالا اومد.

از کامپیوتر صدای موسیقی کوتاهی پخش شد.

پاهایش با حرکتی عصبی تکان میخوردند. پتو را از زمین بالا کشید و رویش انداخت. چشمهایش را بست. بعد از چند لحظه آنها را باز کرد و به مرد خیره شد ،با جدیت به کاپیوتر چشم دوخته بود. دوباره چشمهایش را بست. پتو را روی سرش کشید .

: خوب

زن پتو را از صورتش کنار زد .

: اشتباه کردی.

: یعنی چی؟

: چک کردم ، اولین فیلمش بوده، بذار ببینم چند سالشه!

زن پتو را به طرفی پرت کرد و از اتاق بیرون رفت، مرد دوباره به کامپیوتر خیره شد .

زن از آشپزخانه صدا زد.

: تخم مرغ نداریم.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

دوست

اصلا دوستی خیلی وقتها مایه دردسره! همینجوری حرص و جوش کم داریم بخوریم ،حالا غصه انواع و اقسام دوست و رفقیق هم بهش اضافه شه که چی؟ حالا غصه اونایی که خودشون هم غصه خودشونو میخورن یه چیزی! فکر کن مجبور باشی غصه یکی رو بخوری که خودش هم به حال خودش غصه نمیخوره !
مجبور باشی غصه شو بخوری بدون اینکه حتی بتونی بهش بگی که براش ناراحتی!!یا حتی ازش بخوای تلاش کنه از این وضع درآد.
باید واسی و نگا کنی یکی داره ذره ذره بدبخت میشه یا شایدم شده، به همین راحتی و حتی نتونی خودشو متهم کنی و بگی: مرتیکه نفهم خودش دستی دستی خودشو بدبخت کرد .نتونی هیچ مقصری براش پیدا کنی جز .....آدما،قدرت،سیاست،بدبختی......
خیلی خوش میگذره!!!

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

مخ آدم سوت میکشه


به مباحث سلسله نشست ها دقت کنید!



۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

بدون شرح!





صد در صد تضمینی تو تلوزیون نشونتون میدن!










۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

آخرین دست آویزی که گسیخت

کاش تست را نداده بودیم. کاش من نمیدادم . اما خوب دروغ که نمیشود گفت. البته به بقیه
چرا که نه؟اما خود خرم را که احمق نمی کنم!از من باهوش تری! به همین راحتی،به همین راحتی لابد بهتر هم میفهمی!لابد بهتر هم تشخیص میدهی،لابد کاریهایی که میکنم و دوست نداری همه احمقانه اند. این همه وقت پای اینترنت،وبلاگ نویسی،بال بال زدن برای خواننده پیدا کردن،داستان های کوتاه.این که تا این وقت شب پای این صفحه بیدار نشسته ام،اینکه فردا خواب میمانم و به دانشگاه نمی رسم، برای تو جز احمقانه بودن چه معنی دیگری دارند. دیگر اگر آدرس را هم گم کنی و فکر کنم که میدانم هم جرات گفتنش را ندارم.باور کن شوخی نمی کنم ،الان واقعا حس میکنم هیچ کاری را بهتر از تو نمیتوانم انجام بدهم.این مدت خیلی گشته بودم یک خصوصیت بهتر از تو برای خودم دست و پا کنم. اما متاسفانه یا خوشبختانه هیچ برتری خواصی نبود که بشود پیدایش کرد. هم از من باسواد تری،هم بیشتر کتاب خوانده ای،هم مهربان تری،هم با عرضه تری،هم باتجربه تری،هم مصمم تر و یک عالم "تر"دیگر.خوب با این همه "تر"که زندگی راحت نمی شود. خیلی دنبال یک "تر"برای خودم گشته بودم که برابر این همه"تر" تو بگذارم .فقط یک مساوی پیدا کردم که آن هم غنیمتی بود. ازتو خنگ تر نبودم،میدانی همین هوش یکسان داشتن ،انگار روی همه آن نداشته های قبلی ماله میکشید. احساس پتانسیل داشتن و مساوی بودن میداد. مثل وقتیکه شب امتحان درسی را بخوانی وپاس کنی،آنموقع هیچوقت به نمره اول حسادت نمیکنی. یک ترم درس خواندن کجا و یک شب کجا،تو هم اگر این همه درس میخواندی بهتراز آن نمره میگرفتی. حکایت من هم همین بود،من هم اگر جایی که تو درس خوانده بودی درس میخواندم و با کسانی که تو دوست بودی دوست بودم و معلم های تو را داشتم بهتر میشدم.همین استدالال بود که ....
به هر حال همین یکی هم امشب پررررررررر...خیلی از من باهوش تری دوست عزیز.خوب من چه دارم در این حساب جدید هیچ جز ادعاو خیال و اوهام کودکانه. میدانم میگویی از بیدردی و بیکاری هرچیزی را پیرهن عثمان میکنم. میدانم میگویی خسته شدی از این همه درد بیدرمان مسخره که برای خودم درست میکنم،که مبادا خدای نکرده غصه روزانه ام کم وکسر بیاید و مجبور شوم با نان و ماست بخورم تا سیر شوم. میدانم که به نظرت ...ولش کن .

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

یک متن پروانه ای

"صد سال پیش که نیست، یه قم رفتن و برگشتن 2 ماه طول بکشه، امروز رفتی دیدی نمی تونی ،سختته ،پس فردا ور دل مامانتی! این لوس بازی ها چیه هر دفعه در میاری؟"
راست میگویی، همیشه این" لوس بازی "ها با من بودند. وقتی از دبستان به راهنمایی می رفتم،از راهنمایی به دبیرستان، هر وقت دوستی میهمانی خداحافظی میگرفت. هر وقت خیابان جدیدی راه مدرسه میشد.
"تازه بعد اش هم انگار نه انگار . نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی!"
این را هم راست میگویی،وقتی وارد کلاس جدید میشدم ، وقتی دو روز راه مدرسه جدید را پیاده میرفتم. وقتی از فرودگاه بر میگشتم. زندگی هنوز جریان داشت.
" میری سال دیگه اصلا دلت نمیخواد برگردی ،من تو رو میشناسم"
قدیسی یا پیغمبر؟ از کجا این همه راست در آستین داری؟ از کجا فهمیدی گربه ای بی وفا در دل دارم،که به هیچ مهری وفا نمی کند،که آنقدر سبک است که جریان زندگی حتی اگر به قدر آب باریکه جوی های ولیعصر هم باشد_آنهم مرداد ماه_ او را با خود می برد.
"آخه خره واسه کی؟ اینا که فردا پس فردا بزرگ میشن اصلا یادشون نمی آد که تویی هم بودی،حالا تو هی بشین واسشون دیکته بگو ، فردا هم میگن گور بابات ،اونا میذارن میرن"
اصلا میدانی؟ من فکر میکنم این سالهای دوازه گانه،یه سال کم دارد،کسی چه میداند شاید سیزدهمی خر بوده ، نحوستش دامنش را گرفته از چرخه سالها حذفش کرده اند ،وگرنه مگر میشد کسی مثل من _دقت کن من_ سالی به جز سال خر پا به این باغ وحش عریض و طویل بگذارد. شوهر عمه ای داشتم که اعتقاد راسخ داشت انسان در طول شبانه روز 10 دقیقه خر میشود ،حالا من شبانه روزی خرم. این اخلاقم را هم بگذار پای همان خریت بیست و چهار ساعته ام ،اما خدا میداند که خریت هم عالمی دارد. نگاه میکنی به بزرگ شدنشان،راه رفتنشان،حرف زدنشان،فحش دادنشان ،باسواد شدنشان، عوضی شدنشان و کیف میکنی!باور کن کیف میکنی، و از آنجا که خریت بشر بی انتهاست_ این را من نمی گویم ها،انیشتین نامی آنرا گفته_ وقتی بدانی کدام سبزی را لای خورش دوست ندارند و کدام میوه را با پوست و کدام را بی پوست میخورند بیشتر کیف می کنی،وقتی برایت لیست کادوهای تولدشان را مینویسند خر کیف میشوی،وقتی برای کار بدی که کرده اند تو را احمق تر از همه پیدا می کنند و برایت اعتراف میکنند و با آن چشم های درشت _راستی چرا همیشه چشم بچه ها درشت است؟- و پر شده از اشک خرت میکنند که پادرمیانی شان را بکنی خدا میداند که کم مانده به عرعر بیافتی . حالا ببین چقدر زور میآورد به بلانسبت آدم که این همه سواری بدهد تا کیف کند و حالا که وقت بیشتر کیف کردن رسیده برود و بعد از یکسال از یک خر مجسم دوست داشتنی تبدیل به یک صدای احمق پشت تلفن بشود که همیشه جواب سوال قبل را بعد از سوال بعد میدهد.
"فکرشو بکن چقد زبانت خوب میشه"
فکرش را میکنم،فکرش را میکنم و میترسم ، میترسم از روزی که آنقدر زبانم تقویت شده باشد که لالایی را هم به زبان قوی شده ام بخوانم، که این واقعیت را درک کنم که اصلا "فارسی شکر است" شوخی کودکانه ای بیش نیست و این همه سجع و قافیه و احساسات پروانه ای به هیچ درد این عالم نمی خورد. فکرش را بکن وقتی که کمبود فعل و گنگی ضمیرها و بی دقتی قیدها ،معذبم کند. وقتی هم که مجبور شوم به زبان مادری صحبت کنم ،دائم بپرسم شما به .... چی میگین؟
میدانم ،میدانم که باز هم حرفهایت راست است . میدانم که پیامبری و راستی معجزه ات ، ایمان آوردم . مرید خوبی میشوم ،میدانم و راستش کمی میترسم ،میترسم از آموزه هایت،از این که نشانم دهی که تمام لذاتم،تمام خیابانها،کوچه ها وکافه های این شهر شلوغ ،زبانم ، دوستانم همه و همه کابوسی بیش نبوده اند و نباید لذت میبردم از وجودشان. که خیلی بهتر از اینها هم هست .که خانواده همیشه گی نیست. که میشود "مادر"را سالی یکبار هم دید و دلتنگ نشد. که زندگی جریان دارد. آخر باور میکنم و آنوقت دیگر ....
بگذار غم زیبای دل تنگی شان را قبل از اینکه نشانم دهی هیچ نبوده اند داشته باشم.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

صبح روز جمعه

و بالاخره داستان:


- قربونش برم دعا واسه ظهورشه! میدونم مادر سر صبحه ، بفرما تو ، مگه باباش خونه نیست ؟شرمنده روم سیاه، اون طفل معصوم هم زابرا شد.حالا عوضش میشنیه به درس و مشقش میرسه ،ثوابش هم ایشالا نصیب همه همسایه ها میشه. بیا تو مادر . در حیاط باز بود ؟ نمی دونم چه مرگشه ،همین چند روز پیش چقد پول دادم واسه این صاب مرده. من که پا ندارم مادر.این مستاجرم میره دنبالش ، حالا اینیم که شما میگی خرابه، حتمی یادش رفته ، ولی دیشبی اومد در خونه پول گرفت. چه بدونم ؟ بیا دختر جون بیا دمه در بده. راست میگین شمام ، همین یه روز تعطیله ،چی کار کنم والا؟ منم مثل شما ، اقلکم میگم بلکه ثوابشو ببریم .بشین دختر جون بشین یه چایی برات بیارم، صبحونه ام حاضره ها، یه لقمه نون و پنیر . تورو خدا !تعارف میکنی؟ بهش گفتم ،والا بلا از پسش بر نمی آم بعدش ام آخه میترسم خیلی به پروپاش بپیچم خدا قهرش بگیره ،مجلس ثواب و که نمی شه مانع شد! چی بگم ؟ ،یه بار هم رفتم درخونه اش، چرا اینجا نشستی؟ بفرما بالا. مثل امروز یه پرچم انداخته بود در خونه اش و یا علی از تو مدد. سر و صدا گوش فلک کر میکرد،رفتم گفتم پسرم ، عزیزم آخه اینجا که جای مجلس روضه خونی نیست،آخه قرار ما که این نبود ،وقت و بی وقت این مرتیکه صداشو میذاره رو سرش تو این بلندگو عربده میزنه. مردم زندگی دارن ،خواب دارن ،میخوان استراحت کنن ،بلکم کسی تو این کوچه مریض داشته باشه، والا به خدا آقا قربونش برم خودش ام راضی نیست. همچین براق شد تو صورتم که: حاج خانوم از شما دیگه انتظار نداشتم ،از شما تعجب میکنم که سن و سالی ازتون گذشته ، مجلس حضرته عوض اینکه شرکت کنین خدا از سر تقصیراتتون بگذره ،نشستین غصه خواب و خور مردمو میخورین؟ ، از جدش خجالت نمی کشین ؟ خودش تو مجلسش حاضره از روی آقا خجالت نمی کشین ؟ خلاصه مادر اونقدر از خدا و پیغمبر گفت که دوباره فکری شدم . خودش خیلی اهل نیست ،اما مجلس که عزیزه ،ذکر و دعای ظهوره .بعد از اون یه چند بارهم رفتم مجلسش، اما نمی دونم به دلم نچسبید. نه اون اولا زنونه هم داشت مجلس. چرا همسایه هام صداشون دراومد. همین چند ماه پیش ،این ساختمون روبروییه هست،آجر سه سانتیه! مدیر ساختمون اومد در خونه اش،آره همونی که هفته پیش اسباب کشی کرد. بنده خدا رفت در خونش با عزت و احترام گفت بابام مریضه این صدای بلند گوتونو بی زحمت کم کنین.قیامتی شد که نگو ،خودش و اینایی که میان مجلسش ، نه مادر خیلی وقته همین هفت هش نفر آدمن ، آره دیروز از پنجره دیدم شوهرت داشت باهاشون یکه به دو میکرد، خوب بگو ذلیل مرده برو یه ذره اون ورتر پارک کن ،درست در پارکینگ مردم؟چی چی میگفتم؟ ها ،اینا اومدن بیرون و شروع کردن به بدوبیراه گفتن ،خدا شاهده مادر یه فحشهایی میدادن به این سن و سال رسیدم نشنیده بودم ، یه دفعه هم ،خودش در اومد که به امام بی حرمتی کردی و اصلا باید چوب تو آستین شما لامذهب ها کرد ،مادرتو به عذات میشونم فلان فلان شده . وای مادر نمی دونی چه داد و هواری تو ساختمون راه انداختن،این واحدها هم همه خالیه صدا توش میپیچه آدم هول ورش میداره ، تازه دمه ، نوش جونت ،راسیتش دیگه لام تا کام حرف نزدم ، دیدم یه پیرزن تنهام تو این ساختمون خالی ،ناغافل شب بیاد سرمو ببره. گفتم انقدر روضه بگیره تا جونش درآد. حرفها میزنی دختر جون تو خونه خودش؟مگه این واحدها چقده؟ هی دستم بشکنه .اوون اوایل اومد که حاج خانوم، اونموقع ها حاج خانم از دهنش نمی افتاد. اومد که حاج خانم نذر دارم .ختم قرآنه ، میشه خیرات و مبرات رفتگان تون و توشه آخرت خودتون ... چه میدونم اونقد زبون ریخت که بالنسبت شما خر شدم کلید دو واحد و دادم دستش که ماهی یه بار ختم قران بگیره خیر سرش. والا چی بگم؟ گفت یکی مردونه یکی زنونه. شما رنگ کلیدا رو دیدی منم دیدم،اصلا نمی دونم تو اون واحده چه میکنه ولد چموش. آره دیروز اومد ماهیانشو بگیره ، بهم گفت ،اما بعید میدونم مادر ، الدورم بلدورم داره اما اهل حلال حرومه ،نمی آد بدون اجازه من جنس انبار کنه اونجا، اصلا این مشتی ام که چش و چار درست حسابی نداره ،حتمی اشتباده دیده . کیو دارم مادر؟از اون سر دنیا بیان ور دل من چی کار؟ قیافه این مرتیکه رو هر روز ببینن؟ اونقد دارن که به خشت و گل این خرابه کار نداشته باشن ، همون دو تایی هم که پر بود پا قدم این خیر ندیده ،رفتن همون اولا. نه مادر همش مال من نیست، بقیه اش مال فامیل بود، دونه دونه رفتن کلیداشونو دادن دستم. آره خدا بیامرز آقام بانی این محل بود ، حالای این خرابه رو نگا نکن ،اونوقت ها یه محل بود یه این خونه چند طبقه ،روحش شاد وقتی بود کیا بیایی داشتیم ، نه بعدش هم یه مدت همه همین جا بودن،والا چی بگم؟ خودت میدونی که خونه فامیلی بی حرف نمی شه ، خونه ام تو خرج افتاده بود ، هر چی به این داداشا گفتم یه فکری به حال این جا بکنین قبل اینکه خرابی به بار بیاره، این رد میکرد به اون،تو روم در میومدن که شوهرت چی کارست مفت تو خونه نشسته؟آخه شما بگو به من ضعیفه و شوورم چه مربوط؟ ارث بابای اونا بود نه شوور خدابیامرز من که ،حرفشون زور بود منم زیر بار نرفتم . خونه رو ول کردن به امان خدا. کم کم هم زن و بچه هاشون اخ و تفشون دراومد که اینجا پایینه شهره ،محله اش خوب نیست و این حرفا .منم گفتم به سلامت .والله . آخر عمری کجا خودمو آواره کنم دخترم؟ این چند روز آخر هم بگذره تو همین خونه زحمت رو کم میکنم .نه مادر مرگ حقه. بعضی وقتا میگم ، بیافتم بمیرم ،جنازم تو این خونه نمی مونه بو بگیره،واسه پول صدقه و خرج وبرج ساختمونو این چیزام که شده یه روز درمیون در خونه مو میزنه، هر چی نباشه اهل خدا و پیغمبره ،حالا گیرم جوونه و جاهل ، این نباشه که تنهایی دق میکنم. صدای چی بود؟ این دره بازه دلم همش شور میزنه مادر. کسی چه میدونه شبی ،نصفه شبی ،دزدی، شیره ای کسی بیاد سروقت آدم . از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، این هم کم کم دقم میده. بسکه حرومزاده و حقه بازه مادر ، میاد پول میگیره پشت بومو درست کنه،در و درست کنه، لوله کش بیاره ،کوفت بیاره ،زهر مار بیاره آخرشم انگار نه انگار!میگه با این پولا که خونه درست نمی شه ،کمه،بازم بده. میگم آخه پس این پولی که گرفتی چی شد؟ میگه دم قسط دادم ، سفارش دادم چه بدونم از این حرفا. حالا کار خدا رو ببین. چند روز پیش ممد لوله کش و تو کوچه دیدم ،نه مادر کجا رو دارم برم؟ دم در نشسته بودم دلم واشه، گفتم آخه این رسم مسلمونیه ممد آقا ؟ پول گرفتی بیا کارتو بکن ،بقیه اش هم بهت میدم ،مدیونت که نمی مونم . مادر چقد قسم خورد که اصلا ولدالزنا بهش نگفته که بیاد،چه برسه پول بهش داده باشه! امروزم که شما میگی در خونه خرابه، دل خجسته ای داری مادرها کی میاد دیگه توی این خراب شده بشینه؟مردم مفتکی هم نمیان،کیو پیدا کنم؟اینم بخت سوخته منه مادر، نه قبل این یکی ،یه سیدی بود، اون موقع فامیل ها کم و بیش بودن تو ساختمون. دور از جونت مادر خیلی بی عرضه بود ، کرده بودیمش مدیر ساختمون به هیچ کاری نمی رسید، باغچه عین جنگل شده بود، موازییک های حیاط، نظافت راه پله ها، شوفاژخونه، جونم برات بگه دیگه همه صداشون دراومده بود. دور از جون شما باشه مادر خیلی هم اهل خدا و پیغمبر نبود . والا چی بگم ؟خودش نه ،اما اینایی که میومدن و میرفتن تو خونش .. استغفر الله گناه مردم رو نمی شورم ، پولی هم خیلی نمی داد،دیگه دیدم هم دنیام از دست میره هم آخرتم،عذرشو خواستم. بعدش خدا این جونم مرگ شده رو انداخت تو دامنم. عذر این یکی رو؟ خوبه مادر شمام بیرون گود نشستی میگی لنگش کن ، این میرغضب چند ماهه اجاره هم نمیده . به این قبله ،به جون بچه هام اگه دروغ بگم. نترس دختر جون،چیزی نیست این سقف نم برداشته ،یه تیکه گچ گاه گداری میافته .اینی هم که هست صدقه سر قبلیه ،اون پشت بوم و قیرگونی کرد بنده خدا ، وگرنه تا حالا صد بار اومده بود رو سرم. چی می گفتم ؟ ها خدا میدونه و دل سوخته من، چهار پنج ما پیش اومد که حاج خانوم شما سنی ازتون گذشته و امروز فردا باید از پل صراط رد شین، حالا تو رو خدا ببین آدم چقدر دریده! حساب خمس و زکات تون و دارین یا نه؟ گفتم چی بگم والا ، منمو یه چندرغاض اجاره این خونه ،با این خرج و مخارج چیزی تهش نمیمونه که بخوام خمس و زکات بدم ، گفت از شما بعیده ،شما دیگه چرا،شما که اهل حلال حرومین دیگه چرا؟میگفت پولی که خمس وزکاتش در نرفته باشه از گوشت سگ هم نجس تره، من پا سوختم دیدم آدم واسه این چندرغاز خودشو هلاک جهنم نمی کنه که، گفتم خو هر چی شما بگی ،چی کار کنم؟ قرارشد که پول اجاره رو بده به مستحق ،به این سوی چراغ اگه دیگه حرفشم زده باشه. بعضی وقت ها هم میاد که پولتو دادم واسه جهیزیه عروس چقد دعا کردن،واسه بچه یتیم چقد پدر بیامرزیتو گفتن. اما مادر دیگه شده چوپان دروغگو ، بگه الان روزه هم دیگه باور نمی کنم.کجا به این زودی؟ روم سیا تشنه و گشنه نگه ات داشتم، آره مادر حالا شمام دیگه خیلی پا پی اش نشو. میدونم ، میدونم خدا رو خوش نمی آمد، اما آخه منم دستم از چاره کوتاهه ، شما بگو من پیرزن چی کار کنم ؟ اهل محل ؟ میبینی که دیگه صدا از کسی در نمی یاد. دیدی که اون بنده خدا هم آخر اسباب کشی کرد رفت. والا چی بگم؟خود دانی، معلومه که میخوام بیرونش کنم ،از خدامه،عاصی کرده همه رو گور به گور شده. الهی رو تخت مرده شور خونه ببینم اون هیکل نکبتشو. الهی به زمین گرم.... آره مادر، من فقط میگم واسه خودتون شر نشه ! این کینه شتری روز خوش نمیذاره براتون اگه باد براش خبر ببره ها ! هر طور صلاح میدونی ، ریش و قیچی دست خودت ، بلکم خدا خواست شرشو از سرمون کند.

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

صبر کردن خوب است

یک بچه 5 ساله فرض کنید که برای هر کاری باید صبر کند. وقتی که بند کفشش را بسته و دم در
ایستاده که به پارک برود" یه دقیقه صبر کن لباسمو اتو کنم الان میام "،وقتی اسباب بازیش خراب شده"یک دقیقه صبر کن تلفتنم تموم شه" وقتی گرسنه است" یک دقیقه صبر کن پلو دم بالا بیاره" ،وقتی بقیه قصه شب پیش را میخواهد بشنود"یه دقیقه صبر کن این فیلمه تموم شه "و حتی وقتی میخواهد نقاشی اش را نشان بدهد"به دقیقه صبر کن ظرف ها رو بشورم" همیشه "یک دقیقه" بین او تمام کارهای لذت بخش دنیا وجود دارد. خوب حالا آن بچه را رو بروی ساعت فرض کنید ، به عقربه های ساعت زل زده و منتظر است که "یک دقیقه" بگذرد، متعجب از اینکه چرا یک دقیقه این همه طولانی است و آدم چرا از این همه دقیقه خسته نمی شود. خوب یک دقیقه شده، میگوید: " یک دقیقه شد بریم یا یک دقیقه شد میای یا بخورم یا بپوشم" و جواب همیشه ثابت است "یک دقیقه دیگه میام" مدتها طول میکشد تا بفهمد "یک دقیقه" خیلی بیشتر از یک دقیقه طولانی ثانیه شمار ساعت است و باید صبر کند.
خوب حالا این کودک را جلوی یک کوه سبزی تصور کنید، روی زمین دراز کشیده ،دو دست را زیر چانه زده و پاهایش را درهوا تکان میدهد: کی تموم میشه پس ؟ مادرش که از پشت آن کوه سبزی به سختی دیده میشود می گوید: یه ذره دیگه صبر کنی تموم میشه،: آخه اینا که خیلیه!پس کی کار دستیمو درست میکنی. مادر همانطور که یک شاخه از سبزی ها بر میدارد دستش را مثل شاعر ها تکان میدهد و می گوید: گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم ، یه ذره دیگه تحمل کن. و کودک به شاخه های ابدی سبزیها که مادر بر میدارد نگاه میکند و به رابطه غوره،حلوا و صبر فکر می کند.
دوباره این کودک عزیز را در یک مراسم ختم درنظر بگیرید. پاهایش از صندلی آویزان است ،در هر مشتش دو خرما چپانده و بیخ گوش مادرش نق میزند: کی میریم پس خسته شدم،جواب همان یک دقیقه معروف است.
او دیگر فهمیده "یک دقیقه" گاهی بیشتر از یک فیلم سینمایی طول میکشد و گاهی هم معنی "هیچ وقت" میدهد، صدایش را بالا میبرد: نه نمی خوام الان بریم بریم. مادر حتما گوشه لبش را گاز میگیرد و زیر لب می گوید: زشته یه ذره صبر کن. وقتی بالاخره همه از جا بلند می شوند و با دعاهای عجیبی مثل سربازان فیلم ها چند بار به عقب و چپ و راست میچرخند و چیزهایی زیر لب زمزمه میکنند،وقت خداحافظی است.مادر دستش را میگیرد و به طرف بالای مجلس جایی که چند زن مشکی پوش با صورت های قرمز و چشم های ورم کرده و گاهی نیمه دیوانه نشسته اند، میروند: خدا ایشالا صبرتون بده .طفل داستان ما همانطور که پودر نارگیل را از روی آخرین خرما پاک میکند و آنرا به دهان می گذارد با خود حتما میگوید: صبر به چه دردش میخوره، اگه میگفتن که ایشالا خدا زنده اش کنه یا ایشالا یادتون بره که بهتر بود. اصلا واسه چی صبر کنه،بره جلو ساعت بشینه که چی؟
وقتی کودک صبور بزرگتر شود و به مدرسه برود، داستان صبر همچنان ادامه دارد. باید صبر کند تا کلاس تمام شود و زنگ تفریح بخورد. بعد باید بیشتر صبر کند تا زنگ آخر برسد و بالاخره آنقدر باید عقربه ساعت را نگاه کند که تعطیل شوند به طرف خانه بدود و این داستان سالها به همین منوال ادامه خواهد داشت.
حالا صبر برای این کودک قبل از این و نوجوان بعد ازاین چه معنایی خواهد داشت. صبر یعنی سر رفتن حوصله، یعنی نگاه کردن به ساعت آنقدر که احساس بالا آورن کنی ،یعنی معلق بودن بین رفتن و نرفتن،داشتن و نداشتن، یعنی شکنجه بی پایان.
کودک قصه را کمی بزرگ تر تصور کنید. او حالا بزرگ شده و خیلی از کارها را خودش میتواند انجام دهد اما صبر نمی کند.هر لحظه صبر ،عکس ثانیه شمار ساعت و "یک دقیقه"ی کش آمده تا بی نهایت را برایش زنده می کند .. وقتی کتاب میخواند، نمی تواند صبر کند و آخر کتاب را زودتر میخواند. وقتی گرسنه است نمی تواند صبر کند تا غذا آماده شود یا حتی غذا خنک شود، وقتی درس میخواند ،نمی تواند صبر کند و مسئله را حل کند،از روی حل المسائل جواب را می نویسد ،وقتی در راه است نمیتواند آرام راه برود و وقتی حرف میزند نمی تواند صبر کند تا خوب فکر کند . صبر از کودکی دشمن خونی دوست ما شده است .
حالا دوست ما بزرگتر شده و یک بزرگسال است . هنوز هم صبر برایش معنی شکنجه میدهد اما صبر نکردن هم شکنجه دیگری است.او فهمیده وقتی با دوستی دعوا کرد نباید هر چه در لحظه دوست داشت به او بگوید یا وقتی خواست با کسی دوست شود نباید روزی سه بار به خانه اش زنگ بزند،یا اگر لباسی را دوست داشت نباید تمام پول ماهش را برایش بدهد. برای یاد دادن ،یاد گرفتن،دوست داشتن، دعوا کردن،آشتی کردن،بزرگ شدن،پیشرفت کردن انگار چیزی لازم است که او نیاموخته، چیزی هم اسم همان صبر قدیمی اما متفاوت، این نوع صبر جدید به خاطر کوتاهی قد، کمی سن و یا ضعف بدنی نیست، که ناگزیر از کردنش باشد، فقط انگار استعدادی برای آموختن و هضم کردن اتفاقات دنیاست. او تازه فهمیده صبر کردن خوب است!
خدا به همه ما صبر دهاد!

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

آشتی کنان


ما بودیم و یک خاله برای آشتی دادن همه ی فامیل،لازم نبود واقعا قهر و دعوایی شده باشد ، هر وقت میخواست همه را دور هم جمع کند بهانه اش آشتی کنان فلانی با فلانی بود. چه بسا طرفین روحشان هم از قهر قبلی و آشتی بعدی خبر نداشت ،همه می آمدند ،حرفی هم از آشتی کنان پیش نمی آمد . چند سالی هست که دست خاله جان از دنیای قهر و آشتی کوتاه شده. اگر بودحتما باید آشتی کنان مفصلی برای من و وبلاگ مغضوبم ترتیب میداد .
ای خدا این وصل را هجران مکن،

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

دیدین بعضی وقتها فرصت نمی کنیم به یه دوستی زنگ بزنیم ،بعدش دیگه رومون نمیشه ، بعدش ازش فرار می کنیم ،بعدش دیگه کم کم باهاش قهر میکنیم.
شده حکایت وبلاگ من از بس توش چیزی ننوشتم دیگه میترسم بازش کنم.
اینو نوشتم که حداقل ترسم ازش بریزه.برمی گردم . حتما!

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

خنده

روبروی آینه موهایش را شانه میکرد که تلفن زنگ زد. دکمه بلند گو را فشار داد.
- سلام کجای پس تو؟
- سلام . من که به خانم رجبی گفتم بچم مریضه .قرار شد معلم پرورشی جام بره.
- ای وای .. یعنی امروز اصلا نمی یای؟
- نه دیگه .. تب داره ،چطور ؟
- ظهر وقت دکتر گرفته بودم ، میخواستم دو ساعت آخرو به جام بری.
- خدا بد نده چیزی شده؟
- نه بابا همون دکتر پوسته!
- اوون که مال 4 ماهه دیگه بود.
- دختر خالم مادرشوهرش مرده ، امروز تشیع جنازه ست . جای اون میخوام برم. این زنیکه هم گیر داده غیبت زیاد داری، درست عقبه، باید دبیر درس خودت بره سره کلاس! یعنی هیچ کاریش نمی تونی بکنی؟
- آخه مهد قبولش نمی کنه ، ببین قول نمی دم ،اگه حالش یه ذره بهتر شه .. ببینم چی کار میکنم.
- قربونت برم. جبران میکنم .منتظرتم پس.
آمد چیزی بگوید که صدای بوق اشغال منصرفش کرد.
شانه کردن موهایش را تمام کرد . دستی به صورتش کشید و در آینه لبخند زد.

پاورچین بالای سر کودک رفت . خواب بود و آرام نفس میکشید. دستش را به آرامی روی پیشانیش کشید. دوباره برگشت وگوشی تلفن را برداشت .
- سلام عزیز خانم ،ببخشید بیدارتون که نکردم ؟
- نه امروز نرفتم ، دیشب تبش شدید شد
- آره مرخصی ام ، اما...
- نیستش ،دیروز رفت ماموریت
- نه دیشب اصلا نخوابید.
- بهش دادم ، الان بهتره خوابیده .
- نه دیشب وقت نکردم. واسه ناهارش درست میکنم .
- از همین سوپ آماده ها داریم.
- نه به خدا زحمت میشه .
- مطمئنین؟
- باشه ،باعث شرمندگی .میام میگیرم
- نه ممنون کاره دیگه ای که نداشتم فقط ...
- هیچی ممنون .فعلان خداحافظ
گوشی را گذاشت .. به ساعت بزرگ روی دیوار نگاه کرد،8.30 را نشان میداد. جاروبرقی را از زیر تخت بیرون آورد.
قاب عکس عروسی را از دیوار برداشته بود که تلفن زنگ زد. به دو ازچهارپایه پایین آمد و قاب را روی تخت انداخت.
- سلام
- نه بچه خوابیده بود دویدم.
- تو چرا نرفتی سر کلاس
- ا به این زودی زنگ خورد.
ساعت را نگاه کرد. 9.30 بود.
- خواب چیه داشتم تمیز کاری می کردم.
- میخواستم بذارمش پیش صابخونه امون روم نشد بهش بگم.
- چی کار کنم آخه ؟ شاید بردمش مهد ببینم چی میشه.
- ببین زنگ میزنن ، بهت خبر میدم .
- خداحافظ .
در را باز کرد.
- سلام عزیزخانم شما چرا زحمت کشیدین آخه؟ می اومدم میگرفتم. بفرمایین تو. بفرمایین.
- هر چی صبر کردم که نیومدی مادر. گفتم شاید یادت رفته باشه. آدم چه میدونه از این جوون های امروزی هر چی بگی برمیاد.
کاسه آش را به دستش داد .
- دیشب پختم ، دم بریده بگو یه قاشق خورد ، نخورد. کشتیارش شدم ننه یه قاشق بذار دهنت ، آخه هلالهل که نیست . لب نزد. بس که این مادره آشغال میریزه حلقشون. بق کرد کنار دیوار تا باباش اومد بردش. روزی که رفتیم خواستگاریش مادرش دراومد که از هر انگشتش هنر میباره، آشپزیش چنین ،خیاطیش چنانه . بگو یه وعده غذای حسابی که بپزه ، اصلا و ابدا. زنیکه فقط فکر و ذکرش قرو فر خودشه، پول که واسه این پسر مادرمرده من نمیذاره.به این قبله اگه دروغ بگم ، لباس به تنش دو بار ندیدم . یکی نیست بگه آخه لباس شعورتو زیاد میکنه، شخصیت نداشته تو بالا میبره . آدم نمی دونه چی بگه والا!
- بفرمایین بشینین بفرماین.
- دخترت بهتره ؟ تبش برید؟ به خدا دیشب میخواستم بیام سر بزنم ، اومدن پسرور انداختن تو جونم ، که سالگرد ازدواجمونه میخوایم تنها بریم بیرون.میخواستم بگم ایشالا سالگرد مرگ من ! با این مرد باراوردنم ، پسره اصلا زن داری بلد نیست ، یه روز تولده ،یه روز سالگرده ،یه روز روز زنه ، همینطوری سواری میده ننه مرده .گفتم دوباره یه چیزی میگم بچم ناراحت میشه. آدم سگ بشه مادر نشه، دختر جون.
- دستت درد نکنه ، تازه دمه دیگه.
- نوش جون ، بله همین حالا دم کردم.
- باید روزی که اومد تو این خونه رو میدیدی ،سیاه و خشک بگو نی قلیون ،یه عینک به چه بزرگی میزد گله چشش عینهو قورباغه .
پکی زیر خنده زد.
- نگین تو رو خدا عزیزخانم خوبیت نداره، بنده خدا خیلی خوش برو رو و خانمه.
یکراست به دهانش نگاه میکرد. انگار چیزی حواسش را پرت کرده باشد.
- بعله خانم با پول مفت وبی زبون همه خوش برو رو میشن. اوون اول ها که آدم روش نمی شد تو در و همسایه نشونش بده . هر چی میگفتم آخه دختر یه کم بخور جون بگیری ، یکم بزک کن ، به خودت برس، پسره تو روم در می اومد ،چرا اینقد بهش غر میزنی ،خیلی هم خوبه . یه بلوز و دامن چارخونه داشت ،به این قبله ،شور و واشورهمونو برش میکرد ، خونه عمه ،خاله ، دایی نمی دونی ،نمی دونی چه آبرویی ازمون رفت، روم نمی شد تو رو فامیل نگا کنم.. ببخشید مادر اینقدر حرف زدم . سرت هم درد اوردم.
- نه خواهش میکنم. من که یه بار بیشتر ندیدمشون اونم اوون روز که شام همه ساختمون رو دعوت کرده بودین، اوون بنده خدا رو هم خیلی انداختیم تو زحمت از پا افتاد.
- آره حالا بعضی وقتا یه قاشقی تو دیگ برام هم میزنه، مهمونی داشته باشم، سبزی خریده باشم ، اونم نمیدونم چه فکر و مکری پشتشه، واسه مادرشوهر کسی که بی غرض کار نمی کنه.
خندید:
- نفرمایین .ایشالا که سلامت باشن و سایه شمام بالاسرشون.
دوباره نگاهش روی دهانش مانده بود.
- یه چایی دیگه بیارم براتون؟
یواشکی به ساعت نگاه کرد از 10 گذشته بود.
- آره دخترجون، یه ذره هم پر رنگ تر بریز ، این که اصلا مزه چایی نمیداد. تو روخدا ناراحت نشی ها ، منم جای مادرت ، تو روت میگم که بعدا پشت سرت نگن.
- نه خواهش میکنم بفرمایین، رنگش خوبه؟
- دستت گلت درد نکنه،
استکان را که برمیداشت فقط دهانش را نگاه میکرد ،نزدیک بود استکان بیافتد.
سینی را روی میز گذاشت و یواشکی دستش را دور لبهایش کشید.
- گفتی داداشت دکتر چی بود مادر؟
- چشم پزشک
- تو فک و فامیل دندون پزشک ندارین؟
- نه چطور؟ خدای نکرده دندونتون درد میکنه؟
- من ؟ نه خانم ، من هنوزم یه دندون عملی تو دهنم ندارم . همش سالمه ، تازه حالا رنگش برگشته و اوون برق سابق و نداره، جوونیام دندون داشتم ، بگو یه ردیف مروارید. شوهرم خدابیامرز عاشق خندیدنم بود. مادر شوهره جرات نداشت جیک بزنه بسکه هوامو داشت . خدابیامرزدش نموند این روزا رو ببینه.
- خدا بیامرزدشون
- اونوقت این دختره دو سه سال پیش رفت دندوناشو سیم کشی کرده ، شما ندیدی ، همین چند وقت پیش بازشون کرد.بگو آخه اونوقت که خونه بابات بودی باید این کارا رو میکردی ، که روز عروسی هر دفعه که دهنتو باز میکردی بخندی ، از خجالت آب نشم. مردم اوون روز بس که گفتم لبخند بزن ،لباتو باز نکن.
- نه گفتم اگه آشنا داری ، برو این دو تا دندون جلوتو نشونش بده ، بلانسبت عین خرگوش اومده رو هم ، تا میخندی این دو تا می افته بیرون . خیلی تو ذوق میزنه،
انگشتش را روی دندانهای جلو گذاشت و فشار داد.
- یعنی اینقد بده؟
- آره مادر، صورتتو ضایع کرده اصلا، شوهرت نگفته بود بهت؟
تلفن زنگ زد.
- سلام
- نه نمی تونم بیام
به آشپزخانه رفت.
- نشد دیگه
- بازم ببخشید
- مهمون دارم
- خداحافظ
استکان خالی چای را داخل ظرفشویی گذاشت:
- میخوای جایی بری دخترم؟
- نه یکی از همکارا بود، مهم نیست
- رودروایسی میکنی ؟
- نه یکی از همکارا بود وقت دکتر داره میخواست یه ساعت جاش برم کلاس گفتم نمی تونم بیام.
- خدا رو خوش نمی آد مادر، برو اوون بنده خدام به کارش برسه، این طفل معصوم هم که خوابیده ، منهم که کاری ندارم میام میشینم .
- نه والا زحمتتون میشه
- نه دختر جون ، چه زحمتی ، منم دارم واسه این عروسه یه ژاکت میبافم، واسه دخترم بافتم ،حالا اون میگه ببین فرق گذاشت ، واسه من نکرد، گفتم واسه اوونم ببافم میشینم دو رج میبافم تا برگردی.
- شرمنده میشم آخه اینطوری ، خیلی زحمتتون دادم امروز.
- نه بابا مادر چه زحمتی ، تا تو حاضر شی اوردم میل و کاموامو.
- عجله نکنین یه ربع بیست دقیقه دیگه خوبه! بازم شرمندم.
لباس هایش را عوض کرده بود و با دستمالی دور قاب را تمیز می کرد.. قاب را برداشت و به طرف چهارپایه رفت که دوباره نگاهی به عکس انداخت . هر دو میخندیدند.
- حالا دیر نمیشه بعدا. قاب را روی تخت انداخت و از اتاق بیرون رفت.
در را که باز کرد از پله ها لنگان لنگان بالا میآمد:
- برو به سلامت . از همکارات هم بپرس دندون پزشک خوب سراغ ندارن ؟
- چشم با اجازتون.
تا سر کوچه دوید و سوار تاکسی شد.
- سلام
- تو راهم
- بعدا برات میگم
- آره جون خودت
خندید. آینه راننده روبرویش بود. لبهایش را جمع و جور کرد .
- تا یه ربع دیگه میرسم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

داره عید میشه

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

داوطلب

شیشه شکسته را محکم نگه داشته بودم که دوباره از دستم نیافتد.
_ این چیه؟
_ لوله آزمایشگاه!
_ لوله آزمایشگاه چیه؟
_ توش آزمایش میکنن؟
_ آزمایش چی؟ انفجاری؟ بمبی؟
_ نه باهاش یه ماده جدید درست میکنن.
_ ماده چیه؟ زهر؟ سم؟ آتش نشانی؟
_ آره خاله همون! حالا برو لباسامو عوض کنم میام.
_ فقط تو از این شیشه ها داری تو کلاستون؟
_ آره ، حالا یه دقه برو
_به هیشکی دیگه نمی دی؟
با حسرت نگاهم کرد .
_ خوش به حالت چقدر شانس داری!
دکمه های مانتو را باز کرده بودم.
_آره ، حالا بذارش زمین نشکنه دوباره.
چیزی یادش آمده بود ، با اشتیاق داد زد.
_ خاله منم شانس دارم. من امروز خیلی شانس داشتم.
وظیفه خاله بودن حکم میکرد از شانس روزش بپرسم، اما آدم خسته کجا و وظیفه شناسی کجا؟
_ آفرین خوش به حالت..
_ خانم مون گفت کی داوطلب میشه برای سوال علوم، همه دستشونو بلند کردن،اما خانوم منو انتخاب کرد، از بس خوب جواب دادم یه کارت 10 امتیازی بهم داد،حالا 98 امتیاز دارم، اگه 2 امتیاز.....
داوطلب؟! بچه 7 ساله میدانست داوطلب شدن یعنی چه؟ حال پرس و جو نداشتم.
_ باشه حالا برو میام ، بقیشو بیرون بگو.
داوطلب؟ ! انگار دفعه اول بود شنیده بودمش! داوطلب!
هنوز مقنعه را در نیاورده بودم. داوطلب!!!
داو + طلب
از همان کشف های خوب زندگی بود. داو نوبت قمار است و طلب هم که ....
داوطلب یعنی قمارباز ! کسی که طالب نوبت قمار است.
قمارباز بی قرار! قمارباز تشنه!
با یک کلمه انگار معنی خیلی چیزها عوض میشود. خیلی جملات ،خیلی حرفها، حتی خیلی از کارها.
داوطلب کار خیر، داوطلب امتحان، داوطلب جبهه ،داوطلب زندگی............
تا صبح خواب داوطلبی دیدم.

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

عاشق
حال تهوع داشت . به دو از پله های اتوبوس بالارفت و روی تنها صندلی خالی نشست .
: خوب شد رسیدم وگرنه معلوم نبود اتوبوس بعدی کی بیاد.
پولهایش را درآورد و شمرد .
: کاش دفعه پیش پول داشتم بیعانه گذاشته بودم، کاش هفته پیش اومده بودم ،اگه فروخته باشدش چی ؟
هوای سنگین و داغ اتوبوس بی تاب ترش کرده بود .
:الانه که حالم به هم بخوره ، حتما از این گرمای کوفتیه!
زن بغل دستی اش با بادبزنی پر از حروف کج و کوله چینی خودش را باد میزد .
:نگا چه جوری بادبزنو دستش گرفته ،حتما فکر میکنه شبیه اوشین شده. لبخندی به رویش زد : ببخشید میشه پنجره رو یه ذره باز کننین؟ هوا خیلی دم کرده.
بلیت را از کیفش درآورد و دوباره پول ها را شمرد.
:کاش بیشتر نشه.
اما اوگفته بود خیلی بیشتر از این ها میشود ، گفته بود به او لطف دارد و ارزان تر حساب می کند، گفته بود هوای مشتری های همیشه گی را دارد.
:ببخشید خانم!!
زنی جوان با شرمندگی لبخند زد.
:ببخشید بلیت اضافه دارین؟
نداشت . اما چقدر زیبا بود ! نتوانست نگاهش را از زن بردارد. شبیه دختران زیبای کتابهایش بود، شبیه کاتیوشا، اگنس ، مارال ....
دوباره دلش فشرده شد. پس چرا راه نمی افتاد؟
بالاخره سرو کله راننده پیدا شد. بلیت خیس و مچاله شده را با دو دست صاف کرد و تحویلش داد. زن زیبا سکه ای در دست با همان لبخند زیبا و شرمگین نگاهش کرد: ببخشید بلیت نداشتم .
لبخندی کج و کوله به لب های راننده نشست . انگار میکردی ماتحتی که روی صندلی پر میخی نشسته باشد.
:اشکال نداره همین هم خوبه.
فکر کرد حتما تا به حال زنی به این زیبایی به رویش نخندیده بوده.
زیرچشمی زن را می پایید ،میخواست ببیند بیشتر شبیه کدامشان است، که بالاخره هیکل پیر و سنگین اتوبوس تکان خورد و راه افتاد .
:صاب مرده چرا اینقد یواش میره . تا شب هم نمی رسم ، نه به کلاس میرسم نه به کتاب. کاش تلفن یکی رو داشتم ،زنگ میزدم درس دفعه پیش ومیپرسیدم ، عروسی یه هم دردسری شدها .
کتابی از کیفش درآورد .
اگه امروزآزمون بگیره چی ؟حتما اون پیرزن عینکی توی این مدت اومده خریدتش .
قلبش میخواست از دهانش بیرون بیاید،مثل روزهایی که باید کارنامه میگرفت. مثل هفته پیش که دبیرشیمی کتابش را از جامیز بیرون کشید. از کلاس بیرونش کرده بود .
کاش دیروز بستنی نخریده بودم . حالا میشد سوار تاکسی شم. اگه گرون تر بگه چی؟
باد داغ به صورتش میخورد و حالش را بدتر میکرد. برگشت بگوید لطفا پنجره را ببندید که دید خودش به اوشین گفته بازش کند . چیزی نگفت.
کتابش را باز کرد....
پسر عاشق زن بدنام شده بود . زن شهره به بدکاره گی بود. پسر نمی خواست عاشق باشد. پسر انگشت نما شده بود.زن زیبا بود .
سرش را بالا کرد که زن زیبا را ببیند. میخواست ببیند به اندازه آن بدکاره زیبا هست یا نه ؟ زن نبود . از پنجره که بیرون را نگاه کرد دید نزدیک مقصد است.
: چه زود رسید، خدا کنه نرفته باشه ناهار !
دوباره دلشوره به جانش افتاد. هر دفعه نزدیکی های دکه کثیف و کوچکش کمی قلبش تندتر میزد ، اما وقتی میرسید ،وقتی به شوخی های بی مزه اش می خندید ،وقتی کتابهای زرد و کهنه را در کیفش می گذاشت دیگر آرام گرفته بود .
: چرا امروز از صبح اینطوری شدم ؟ هفته پیش هم همینطوری بودم از صبح،عجب عروسی مزخرفی بود.
یک ایستگاه دیگر مانده بود .بند کوله اش را به دوش انداخت و از جایش بلند شد.
: به خاطر همین کتابست ،اوون زنیکه خرف که واسه آدم اعصاب نمیذاره، یکی نیست بگه آخر عمری تو رو چه به کتاب.
: اما ... اما اوون روز هم که جلو در کلاس دیدمش همین طوری شدم. تازه کلی هم دنبالش دویدم بگم اون کتاب رو یادش نره ، که گمش کردم.
بچه ها دستش انداختنده بودند: کتابها رو دوست داری یا صاحاب کتابها رو؟
چرا این همه دکه اش را دوست داشت،چرا دوست داشت روی صندلی چرب و کثیفش بنشیند و کتابها را ورق بزند، واقعا کتابها را دوست داشت؟

اتوبوس ایستاد.
: اوون روز که چایی تعارفم کرد. اوون روز که گفت منتظرم بوده. اوون روز که بهم یه عالمه تخفیف داد.
آن روز تا شب خوشحال بود.
پاهایش می لرزید . به زور از پله های اتوبوس پایین آمد .
: آخه مگه میشه آدم خودش نفهمه؟ مگه به همین سادگی هاست؟ اصلا امروز نمی رم اونجا، اصلا دیگه نمیرم.
میرم کلاس.
قدم از قدم برنداشت. هیکل چاق و شکم بزرگش ،چرک دمپایی و انگشتهای پایش ، صدای لخ لخ راه رفتنش ، زیرپیراهن خیس عرقش همه جلوی چشمش می آمدند و میرفتند.
: اوون دفعه که نگاهمون به افتاد.
روی جدول های داغ کنار خیابان پهن شد . پاهایش قدرت کشیدن آن همه وحشت را نداشت. میخواست برگردد، میخواست کنار اوشین بنشیند،میخواست زن زیبا را ببیند،میخواست کتابش را بخواند . کاش اتوبوس نرفته بود.
یاد وقت هایی افتاد که زیربغل خیسش را می خاراند.
لرزید.
یک لحظه خواست فریاد بزند ، میخواست دامن رهگذرها را بگیرد و کمک بخواهد ،میخواست گریه کند. راه افتاد.
: اگه مامان اینا بفهمن چی؟ بهشون چی بگم ،بگم میخوام باهاش عروسی کنم؟ کنکورم چی میشه؟ اشکش سرازیر شد. میخواست باستان شناس شود.
: معلومه که نمیذارن، نکنه مجبور شم باهاش فرار کنم؟وای نکنه بشه مثل دختر دختر خاله مامان . چه عروسی افتضاحی بود.
صورت پرجوش و غبغب بزرگش سیلی محکمی شده بودند و هر چند لحظه یک بار برق از سرش می پراندند . نمیخواست زنش شود،نمی خواست ببوسدش .
سرگردان روی سنگ فرش های قرمز خیابان راه میرفت که دید جلوی دکه ایستاده است.
چشمان خیسش را با گوشه آستین پاک کرد. چاره ای نداشت.
نفس عمیقی کشید ،انگار با طناب داری دور گردنش باید آخرین نفس زندگی اش را بکشد. وارد دکه شد.
: فکر کردم دیگه نمی یای ، گفتم اگه امروز هم نیاد میدمش به اوون خانم مسنه، هر چند روز یه بار میاد سر میزنه، اما ما هوای مشتریامونو داریم . خوبی شما ؟
کاش اشکش نریزد. کاش صدایش نلرزد .کاش چیزی نفهمد . :چقدر میشه ؟؟
کتاب را به دستش داد.
:قابل شما رو که اصلا نداره مهمون باشین.
پولش را شمرد. :همه پولم همینه .راحت تر نفس میکشید. : آبجی اینجوری که برامون صرف نداره ، اوون خانم پیره دوبرابر این هم میده. یه چیزی روش بذار.
شلوار کردی اش پر از لکه های روغن بود. خنده اش گرفته بود، از کجا این خیال احمقانه به سرش زده بود ؟
سکه ها را توی مشتش ریخت . : دیگه ندارم .
نگا کردن بهش هم کفاره داره، میمون.
:به جون عزیزت گرون تر خریدم. اما.. خدا بده برکت.
بیرون آمد . کتاب را به سینه اش فشرد و پیاده راه افتاد.

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

خیلی خوشحالم.

بعضی وقتها میشود از اتفاقی که هزاران کیلومتر دورتر افتاده خوشحال بود. از چیزی که آنقدر دور است که انگار ربطی به ما ندارد.

میشود خوشحال بود از سیاست.

خیلی خوشحالم.

احساساتی بودن خوب نیست . یعنی دوست ندارم احساساتی باشم ، شاید کلمه درست تر "جوگیر" است . دوست ندارم "جو گیر" باشم. اما روزی که بالاخره هوش و رابطه و ثروت وقدرت بالاخره به رنگ پوست غالب شدند را میشود جشن گرفت و کمی جو هدیه داد. میشود کمی روبروی تلوزیون گریه کرد و خوشحال بود از دیدن سیاه پوستی که از پله های کاخ سفید بالا میرود. میشود از رقص مردم کنیا ، جشن فرانسوی ها ، اشک شوق سیاهان امریکا خوشحال بود. مهم نیست که گرایش سیاسی اش چیست، که خوب است یا بد،که جنگ طلب است یا صلح دوست ، مهم این است که او رنگین پوست است. از همان هایی که روزی فقط به خاطر رنگ پوستش، نه پولش ، نه قدرتش، فقط رنگ پوستش حق نشستن کنار یک سفید را نداشتند.او امروز به کاخ سفید رفت.باراک حسین اوباما امروز به کاخ سفید رفت .

و شاید انسانیت یک قدم به جلو برداشته است.امروز به رنگ پوستش کمی فائق آمده وشاید روزی برسد که به نژادش، به مذهبش ،به.....هم پیروز شود. انسان کمی آدم شده است.

خیلی خوشحالم