۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

پرده

مردان قد بلند با لباس های سیاه و سپرهای تلقی به ردیف کنار خیابان ایستاده بودند. ماسک های سیاه پارچه ای صورت بعضی هاشان را پوشانده بود.

: آخه چرا کاری میکنی که مجبور شی این جوری سرو صورتتو رو مثل دزدا ببندی، پیرزن سمج ایستاده بود و با یکی از پلیس ها حرف میزد.

پسری عینکی کنار پیرزن ایستاد. لاغر بود و موهایش را با کش پشت سرش بسته بود،

:مادر جون اینجا ولشون کن،اینا پیرو جوون حالیشون نمیشه ها!

: چششونو بستن،اگه ببین که حالیشون میشه!مادر چشاشونو بستن. سرباز به جلو خیره شده بود و خیابان را نگاه میکرد.پیرزن همینطور دستهایش را تند تند تکان میداد و حرف میزد ،دختری چادری دستش را روی شانه پیرزن گذاشت.

:اینجا واینسین خطرناکه.

آرام پیرزن را به طرف جلوهل میداد .

خیابان ها پرشده بود و در پیاده روها جمعیت به جلو هل داده میشد .در زنگ زده و قدیمی یکی از خانه ها با صدای غژغژ بلندی باز شد.. پشت در خانه پرده ی ضخیمی نصب شده بود، پیرمردی با وسواس پرده را صاف کرد و در را پشت سرش بست. هیکل نحیف و ریش کم پشتی داشت.تسبیح دانه درشت قهوه ای رنگی را از جیبش درآود.

:ای بر پدرتون،دوباره راه رو بند آورن!

به دختر و پسری که دست هم را گرفته بودند خیره شد ،پسر شال سبزی به گردنش انداخته بود و دستش را به علامت پیروزی بالا نگه داشته بود.

برگشت و به پیرمرد لبخند زد. حاج آقا چرا فحش میدی .

چین های عمیق پیشانی اش در هم رفت.

:میدم که میدم، چه مرگتونه، هر روز راه میافتین تو خیابونا. دانه های تسبیح اش را تند تند میانداخت.

: جلوتونو گرفته نمیذاره سرکون لخت بیاین تو خیابونا ، هارشدین؟ میخواست خلاف جهت حرکت جمعیت راهی باز کند.

: آقا حرف دهنتو بفهم.

: کوری ندیدی این همه جوون پرپر شدن.

: هیس بابا اطلاعاتیه

جمعیت جلو میرفت و صداها با هم مخلوط میشد.

ناگهان جمعیت به سمت پیاده رو ها و کوچه های اطراف دوید. . موتورسوارها که فقط چشمهایشان از پشت دستمال های سیاه و سفیدی که به صورتشان بسته بودند پیدا بود با سرعت به سمت جمعیت می آمدند.از صدای برخورد باتوم هایشان با نرده های کنار خیابان صدای مثل شلیک گلوله تولید میشد.مردم در پیاده روها به هر طرف فرار میکرند. چند زن به درخانه ها میکوبیدند.،پیرمرد با زحمت کلید را در قفل چرخاند. پسری که شال سبز به گردن داشت بلند بلند اسمی را صدا میکرد و دور خودش میچرخید.دود همه جا را پر کرده بود ، کسی دوید و با پا گلوله ی کوچکی را که دود از آن خارج میشد به جوی آب انداخت.

:برین گمشین ، به زحمت در را نگاه داشته بود . دختر چادری پشت در سرفه میکرد و در را هل میداد.

:توروخدا بذار بیام تو..

پشت سر دختر ،پیرزن و پسر هم به داخل خانه دویدند.پرده زیر دست و پایشان نیمه کنده شده بود و از گوشه ای آویزان بود.

دختر روی لبه باغچه نشست ، سرفه میکرد. پیرزن عینک شکسته پسر را به دستش داد :

:عینک فدای سرت ، مادر، چشت که چیزی نشده

پسر سرش به علامت منفی تکان داد.

پیرمرد روی پنجه پا بلند شده بود و سعی میکرد پرده را به میخ ها بند کند.:

شما که میترسین غلط میکنین میان تو خیابون.

: خوب میزنن حاج آقا... پسر به دیوار تکیه داده بود و دسته عینک شکسته اش را صاف میکرد.

از کنار پرده به صورت پسر خیره شد، مکثی طولانی کرد و نفسش را با صدا بیرون داد:بچه های ما هم سن و سال شما ها بودن، زیر خمپاره و موشک می جنگیدن . خم به ابروشون نمی اوردن. نه شماها که تا مثل مرغ کیششون کنن هفتا سوراخ قایم شدین.

دو سر پرده را به میخ آویزان کرده بود. صدام با کسی شوخی نداشت.

: این هام شوخی ندارن.بی پدرها اصلا نمیگن،کورمیشه،شل میشه،میمره فقط میزنن. پیرزن زیر بوته بزرگ خرزهره ،روی سنگ لبه باغچه نشسته بود و شانه های دختر را که هنوز سرفه میکرد میمالید. ببین چه به سر این زبون بسته اورودن خیرندیده ها.کورن ، کور.

پیرمرد دو دستش را روی زانوهایش گذاشت و به طرف دختر خم شد، صورت دختر خیس بود و رگ های خونی چشمهایش را پر کرده بود. هنوز سرفه میکرد

: ببین چه به روز خودش آورده،آخه چه مرگتونه .سرش را به دو طرف تکان داد . دستش را پشت کمرش گذاشت و به طرف دیگر حیات رفت.

: خدا بهشون رحم کنه،اگه ببینن که چه کردن ،پیرزن انگار که با خودش حرف بزند بلند بلند حرف میزد.

پسر عینک شکسته را به چشم زده بود و به در خیره شده بود،چرا نمیرن پس!

با هر صدای ضربه و فریادی که از خیابان می آمد پیرمرد قدری تکان میخورد و آب شلنگ، که پیرمرد از آنطرف حیات میکشید،روی موزاییک ها موج بر میداشت ،شلنگ را به طرف دختر دراز کرد.

: امثال شماها که خودشونو قاطی این بچه مزلف ها میکنن گناهشون سنگین تره.شماها که اهل خدا و پیغمبرین چرا گول اینها رو میخورین ؟

با صدای جیغ بلندی همه را ازجا پریدند پسر و پیرمرد به طرف در دویدند. دختری کنار پیاده رو ایستاده بود و جیغ میزد.

: تو رو خدا ولش کنین،نزنینش. پاهایش را به زمین میکوبید و جیغ می کشید.

جوان روی آسفالت ها مچاله شده بود و ناله میکرد . شال سبزش کنارش افتاده بود.چند مرد با لگد به صورت و شکمش میزدند. با هر لگد ،صدایی مثل صدای شکستن استخوانها، پیرمرد را که از لای در نگاه میکرد، تکان میداد .جوان چشمهایش را ریز کرده بود و از پشت پیرمرد بیرون را نگاه میکرد

: می بینی حاجی،شوخیه.

: پیرمرد به خیابان دوید. نزنش.پسرم نزن، چرا اجر خودتونو ضایع میکنین،بدینشون دست دولت خودش میدونه و این حرومزاده ها! د.

خیابان خلوت بود، پلیس ها و موتوری ها در خیابان راه میرفتند و گاهی دنبال کسی که از گوشه ای فرار میکرد،میدویدند. مرد ریش داری ، جلوی پیرمرد را گرفت. چاق بود و نفس نفس میزد.

:برو اینجا واینسا ،برو.

: خسته نباشی جوون، من که نمیگم حقشون نیست، حقشونه ،اونقد کتک بخورن تا آدم شن. اما آخه .... از پشت شانه های مرد گردن کشیده بود و به پسر و باریکه خونی که از کنار دهانش بیرون آمده بود نگاه میکرد.

گمشو. دستش را محکم تخت سینه پیرمرد زد. پیرمرد تلوتلو خورد و چند قدم عقب رفت.

: پسرم، میگم خوبیت نداره، کافرم دیه داره بالاخره، ...صدایش میلرزید.

:دارن میزننش هنوز.. دختر چهاردست و پا کنار خیابان افتاده بود دهانش انگار که جیغ میزند باز بود ولی صدایی بیرون نمی آمد.

:آخه ناقص میشه، شانه های پیرمرد میلرزید.

: نزن آخه. جوان دیگر زیر لگد ها حرکتی نمیکرد، به طرف پسر دوید. مرد ریشو باتومش را بلند کرد

:مگه نمیگم گمشو. کنار نرده های خیابان به زمین خورد،خیره به آسفالت کف خیابان نگاه میکرد

: ننه باباش ،مادر مرده منتظرشن،شانه هایش تند تند تکان میخورد.

پیرزن و پسر عینکی زیر بغل دختر را گرفته بودند و کشان کشان به سمت حیاط میبردند.پرده کنده شده بود.

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه


بی نظمی و کم نوشتن رو دوست ندارم،اما ذهنم به هیچی نمیرسه و بدتر از اوون وقت نوشتن رو هم ندارم، زود بر میگردم،به محظ اینکه سرم خلوت شه

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

اندر آداب مطالعه



هر سخن جايي و هر نقطه مکاني دارد

و صد البته اين ضرب المثل شيرين زبان شکرافشان فارسي را نيز بمانند ديگر عبارات و افاضات و امثال و حکم اين مرز و بوم ميبايست به آب طلا نوشت و در مکاني درخور، اعم از درب کوزه،سر طاقچه ، کنج پستو و ديگر اماکن تاريخي و فرهنگي گذاشت.

و از دسته "نقاطي" که لازم به داشتن"مکاني"!!! شايسته مي باشند،همانا سخنان مکتوب و مدون باشد که دانشمندان و بزرگان دين و فرهنگ اين ام القراي تمدن بشري، براي افروختن چراغي-هرچند کم فروغ- بر مسير نامعلوم اين انسان عاصي،تحرير کرده اند.

کتاب،اين عصاره ي علم عالمان و زهد زاهدان و کذب کاذبان،زماني ميطلبد براي درک و فرصتي براي هضم، که گر به فراست و دانايي ، ماه و سال و يوم آن بر مدار اختران فرخ پي، نشان و بنيان شد که فبه المراد و الحکمه ،خواننده بار خود خواهد بست و طرف خود خواهد برد. اما وااي بر آنکه به وقت ناميمون و برج نا مبارک ،ورق از ورق مصحف بردارد و لغت بر لغت ،لقلقه زبان کند .

گاه شر شيطان چون آتشي سوزان به جانش اوفتاده و چون تشنه اي آب ديده ،بيتاب و بي قرار، زودتر از موعد مقرر شده بارگاه الرحمان و مساعد آمدن کواکب آسمان ، مکتوب مي گشايد و در تعليم ابرام ميورزد. افسوس که سراب ،سيراب نخواهد کرد جان بيمارش را و کلام آرام نمي کند روح ناآرامش را.

و تنها برگي از اوراق رحمت حق تعالي را به تعجيل و جهل بسوزاند و بر خود حرام کند. چه ميوه را که نارس از درخت برگيري ،تو را هيچ نرساند جز تلخي کام و دل درد مدام!

و گاه اهريمن بدگهر ،ديده اش را ببندد و چون زيباي خفته اي ، خواب بر جان وي چيره و غالب سازد . در آن حال ، نه عمر چون آب روان ،دوان را ببيند و نه روح چون برگ درختان در شرف خزان.زمان سعد و طالع مساعد مي گذرد و فرصت کسب کمال زائل ميشود.

و چون پرده ها بالا رفت و ديده ها بينا گشت. انگشت حسرت به دندان غفلت گزد و در پي جبران مافات ،اوراق دفتر ديرين به دست گيرد .

اما دريغ و صد دريغ که کسب کمال ،پس از گذشت مجال، امريست محال .