۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

حق

از کجا می آورد این همه را ؟ شوهرش که نمی داند،دوستی این کاره هم که نداریم .مادر و پدرش هم که ...

شاید از رفقای موتورسوارش!

یاد موتور سواری های همیشگی اش افتاد. هرمسیری، هر فاصله ای، هر وقتی. همین چند شب پیش با موتور تا خانه پدرش رفته بود.

یاد وقتی افتاد که خودش موتور سوار شد، از بس از هیجان و سرعت ، از بادی که تمام قد در آغوشش می گرفت گفته بود ،وسوسه خناس به جانش افتاد که امتحانش کند.

یاد صورت موتور سوار وقتی که دست بلند کرد افتاد.

سوار شدن مصیبت باربود . میله های لیز پشت موتور به دستش نمی ماند و سر میخورد ، خاکستر و دود بود که که انگشت درازش را تا ته دماغش فرو میکرد . یاد سوراخ های دماغ افتاد، تا کجاهای مغز که نمی رفتند؟!

وسط راه پیاده شده بود، همان چند دقیقه درس عملی برای فهم تفاوت آدم ها کافی بود !

چک چک ظریف آب به خودش آورد، لک روی آینه را با نم دست پاک کرد و بیرون آمد.

نگاهشان کرد!

چرا این همه اصرار داشتند اشتباه نکند؟ چرا این همه تلاش می کردند زندگی اش را عوض کند؟چرا خودش هر هفته می آمد؟ چرا خودش این بازی را ادامه میداد ؟

هر پنجشنبه ! خدایا دفعه چندم بود؟ هفتم؟ هشتم؟

-: کدومشو بیارم؟

-: همون که برچسبش آبیه. یه چیپس هم میاری ؟ تو کابینت بالای گازه ، سمت راست ،اولین قفسه ... یه استکان هم برای خودت بیار!

زهرخندی زد .چرا زحمت گفتنش را به خودش میداد! میدانست دیر یا زود خودش استکانش را می آورد .میفهمید همین که میاید یعنی استکانش را خریده، همین که میماند یعنی همراه خودش آورده. اما هنوز پرش نکرده بود ،هنوز به لبش نبرده بود، هنوز نجسی اش را سرنکشیده بود.

-: کسی که نجسی بخوره تا چهل روز نمازش قبول نیست ،بعد از چهل روز هم خدا عالمه بتونه دوباره بخونه یا نه، میگن هر کاری رو تا چهل روز بکنی تا آخر عمرت دیگه ترکش نمی کنی.خدا اینجوری تنهاشون میذاره.

دو گوش بسته را که کشید ، دهانی بزرگ ، نفسی پر از بوی سیر و روغن به صورتش ها کرد .از نفرت لرزید. چرا همیشه طعم سیرمیخریدند؟!!

-:واقعا ازخوردنش میترسی!

همیشه همین سوال را می پرسیدند. چرا همه کارهایشان همیشگی بود. چرا عوض نمی شدند ؟ همیشه ؟ ه می شه...

- : معلومه ، فکر کن از موهات آویزونت کنن ،تاب بخوری.

- : اون که مجازات بی حجابه نه مسکر خور...مجازات اوون چیه؟

نمی دانست.

-: خدا خودش به همه مون رحم کنه! با این همه بار گناه ،روسیاهیم به درگاهش!

مهرش را بوسید و سجاده را جمع کرد. به صورتش که خوب نگاه میکردی ، زیبا بود. از آن زیبایی هایی که خودش هم ندیده بود ،از آن هایی که دفن شده بود زیر آن همه پارچه سیاه ، زیر آن همه ترس از گناه ، زیر آن همه چین و چروک،زیر آن همه بار.

-: شاید قیر داغ تو حلقتون بریزن .

خندید: پس گردآب آتشی است که ریزم به کام خویش .

مایع بیرنگ پشت برچسب آبی نصف شده بود. اما چطورآن همه قرمز میشد و از صورت بیرون میدوید . گونه هایشان شعله میداد. انگار میکردی نفتی که آتش می گیرد و شعله میدهد.

-: از سر همین بخاری نفتی کمر دردم شروع شد . بو و دودش یه طرف ، هر دفعه دبه سنگین نفت و کشیدن و پر کردنش یه طرف.

چرا اینهمه حرف میزدند؟ چه چیزی این همه خنده دار بود؟ رشته فکرش را دوباره گره زد.

چرا امتحانش نمی کرد؟ مثل یک انسان ، یک ذی شعور . چه کسی انتخابش را،اراده اش را ، آدمیتش را گرفته بود؟

-: خدا بیامرز آدم خوبی نبود، نذاشت درس بخونیم ، نه منو نه خاله رو ، زود فرستادنمون خونه شوهر که نون خورشون کم شه . اگه گذاشته بودن درس بخونم الان شاید معلمی ، دبیری چیزی شده بودم .دستم تو جیب خودم بود، نه مثل حالا که ... ، چه میدونم ، ناشکری نمی کنم ، خدایا شکرت، همین که بچه هام سالم و با ایمانن بسمه!

دوباره شیر آب را باز گذاشته بود . نگاهی به دندان هایش کرد ، چرا این آینه این همه لک داشت ؟

بیرون که آمد هر دو نیمه خواب بودند . پتویی رویشان انداخت و نشست.

چشمان آبی بطری ،خیره نگاهش می کردند. باید یک بار امتحانشان میکرد . نمی شد خیال مادرش برای همه زندگی اش تصمیم بگیرد.نمی شد تمام عمر صالح زندگی کند وقتی نبود .نمی شد خودش قربانی قرباینش شود. نمشد با حق کشی حقی راپس داد، نمی خواست حقش را ذبح کند،آن هم ذبح شرعی.

استکانهایش را کجا می گذاشت ؟ قفسه ها را تند وارسی کرد. بالای گاز اولین قفسه سمت چپ.

-: نه دخترم !تو استکان خودم بریز . آدم عادت که میکنه بد چیزیه ،انگار تو همون چایی نخورم آسمون زمین میاد.

استکان توی دستش ماسیده بود، مثل چربی کوبیده های جمعه در دهان .حتما باید شکل استکان مادرش.. چرا هر لحظه چشمش بود؟.چرا دست از سرش برنمی داشت؟

حقش را میخواست !حق زندگی اش را! مثل مرغ حق ، به حق حق افتاده بود... چیزی گلویش را گرفته بود.

شیشه آب یخچال را سر میکشید که از جا پرید. صدای خفه ای اسمش را صدا میزد.اتوبوس پر بود از همهمه و جیغ و داد بچه ها. مثل خواب زده ها گیج شده بود. بالا و پایین ،چپ و راست. بالاخره پنجره بغل دستش را دید کسی به شیشه می کوبید.

با کلید در ورودی خانه، به پنجره میزد. پنجره کوچک بود و بدون دسته . به زور کمی بازش کرد.

یک قوطی نوشابه مثل نوزادی در حال تولد از درز پنجره به سختی به دستش آمد. نفس نفس میزد . ترس اینکه اتوبوس برود و او بدون نوشابه .... دویده بود .با چادرش ،با کفش های پاشنه دارش .

چادر خیس آبش را به سرش محکم کرد و رفت با خیالی آسوده از کودکی که با نوشابه روانه شده.

قوطی نوشابه را سرجایش گذاشت و در یخچال را بست.

باید چه میکرد؟ با این همه حق ،با این همه دوست داشتن،با این همه امید. آن هم وقتی حلقه حلقه درهم شده و وبالی کمرشکن به گردنش انداخته بودند.

کدام را ندیده می انگاشت؟ خودش را؟خواستش را؟ یا امید و اطمینانی که بسته شده بود به این خود ِخودخواه؟

قوطی نوشابه، استکان چای، بخاری نفتی ، زیبایی زایل شده ، آرزوهای رفته .

امشب می ارزید به خواست خود ِجوانی که چنگش پر از آرزوهای دور بود. شاید پنج شنبه دیگر!

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

کار

دو رو دارد. چه خوب باشد چه بد، ، چه دوستش داشته باشي چه نه، چه آسان باشد چه سخت، مطمئن باش که دو رو دارد.
شغلت را مي گويم. همان که نيمي از بيدارعمر گرانمايه را بر سرش گذاشته اي ، همان که همسري شده با همسرت بر سر همبستري روحت جدال مي کند، همان که ....
باورنمي کني ؟ يادت نمي آيد عصرهايي که عقربه هاي ساعتت فلج شده بودند و قدم از قدم بر نمي داشتند؟ يادت نمي آيد صبح هايي که از ترس صورت عفريت وارش پاي رفتنت نبود؟
يادت نمي آيد آن ديگري را ؟ همانکه که صبح ها زود مي رسيد و عصر ها دير مي رفت؟همانکه که کم مايه مي گرفت وپرمايه کار مي کرد ؟همان که مي خنديد؟
يادت نمي آيد در دل ريشخندش مي کردي که : نداند و نداند که نداند، که کارت را به دوشش مي گذاشتي و رندانه به گرده اش مي زدي، که سرخوش صدايش ميزدي.
هيچ وقت نپرسيدي چرا؟ چرا هر روز و هر ساعت پير مي شوي .
دو رو دارد ، باور کن دو رو دارد.ميدانم آن رويش را نديده بودي ، اصلا نمي دانستي پشتي و رويي دارد، چه رسد به ديگر رويي که در کار باشد . اصلا نمي دانستي که جهل مرکبي مثل پرده ، از همان پرده هايي که گاهي برمي افتد گاهي نه ، از همان هايي که قبل از نمايش بالا ميرود بعد از نمايش پايين. روبرويت افتاده ،سياهت کرده آنقدر که نديده بودي دو رويش را .
نمي خواهم سرزنشت کنم ، مادرم هميشه وقتي مداد و پاک کنم را گم مي کردم ، همين کار را مي کرد، مي گفت سر به هوايم ، بازيگوشم ، بالاخره خودم را هم جايي گم مي کنم . هر چه مي کردم سرم را هوا نکنم ، گوش هايم را بازي ندهم ، مواظب باشم گم نشوم . مدادها و پاکن ها گم مي شدند. انگار از لاي درزهاي کيفم سر ميخوردند و مي رفتند نمي دانم.
چه شد که به اينجا رسيدم؟ ها سرزنش!
سرزنشت نمي کنم ، نميدانستي، اگر ميدانستي هم نمي کردم . اين روزها نمي شود هيچ کس را سرزنش کرد ،مثل بند بازي روي آن طناب هاي باريک سيرک مي ماند. دامبو را يادت مي آيد به همان باريکي. کافي است طرف برگردد و به صورتت همين دو کلمه را تف کند: "خودت چي؟" آن وقت است که تنها دو گوش بزرگ و شايد دماغي دراز به دادت برسد ، و گرنه ..... ميبيني زندگي سخت شده .
کجا بودم ؟؟؟ آشفته گو و پريشانم ،تا اين آشفته گي دامن نصيحتم را نگرفته ميروم سر اصل مطلب ، ببين عزيز تر از جان، دو رو دارد " بودن و شدن" .
به اين راحتي ها هم که نه! هر کاري هر دو را دارد اما به اندازه هاي مختلف. مثل هوش و شانس است، اسباب لازم موفقيت : برخي شانس بيشتر دارند ، بعضي هوش بالاتر . در بعضي از کارها بودن مي چربد و در بعضي ديگر شدن.
ببين مثلا نمي شود تصميم بگيري شاعر شوي ، بايد شاعر باشي ، بايد نقاش باشي ،بايد آوازه خوان باشي، بايد "بودنش" در وجودت باشد . بايد "بودن" را "بشوي" . وگرنه " نبوده"" نمي شود" ، اگر هم بشود تلاشي سخت و جانکاه و ثمري نه در خور . انگار به قلبي ، قلب تپنده را،عمر رونده را فروخته باشي . نمي ارزد. اما در عوض راحت تر ميشود مهندس شد ، نجار شد، فروشنده اجناس چيني شد.

نه اينکه "بودن" نخواهند اينها ،ميخواهند اما کمتر، با تلاش جبران ميشوند.
روي ديگر سکه هم هست، گفته بودم که دو رو دارد، اگر" بود" وجودت را بيابي و نپروراني ، دوباره همين بازي است .بدون تلاش" نمي شوي "حتي اگر "باشي".
مي بيني کمي پيچيده و سنگين است، من هم تصادفي فهميدم اما هيچ وقت فراموش نکردم . يعني نمي شد فراموش کرد. فکر کن جثه نحيف چند ساله ات با واقعيتي به اين سنگيني تصادف کند .جاي زخم هايش هر چند کم رنگ اما هميشه گيست.
اولين روز مدرسه ، کلاس مثل قفسي پر از جوجه گنجشک ، پر سرو صدا و شلوغ بود. به زور خودم را درنيمکت اول جا کرده بودم و هاج و واج مانده بودم که چرا همه با هم حرف ميزنند! از کجا هم را ميشناختند ؟ چطور به اين زودي دوست شده اند؟ يعني همه از قبل هم را مي شناخته اند؟ همسايه بودند؟ هم مهدکودکي؟
میدانی !من مهدکودک نرفته بودم ، مهدکودک برايم جايي مثل قلعه شاه پريان ، يا شبيه به آن بود و من حسرت به دل شاهزاده آن قلعه بودن.
در همين فکر و خيال ها بودم که صدايي بلند وارد شد. کمي مسن ، عينکي و بعدها فهميدم که مهربان!
اسم هايمان را گفتيم ، نوشت .
کمي نگاهمان کرد و بعد بي مقدمه پرسيد : بزرگ شديد ميخواهيد چه کاره شويد ؟ صدايي بر نيامد .انگار آن همه جوجه گنجشک پر سر و صدا با جادويي ، طلسمي چيزي سنگ شده بودند.
کدامتان ميخواهيد دکتر شويد؟
همه دستهايشان را بلند کردند ،باور ميکني؟ همه به جز همان شاهزاده حسرت به دل.
نگاهم کرد که: پس ميخواهي چه کار شوي؟ نگاهش کردم. دوست داري معلم شوي؟ نگاه ...پرستار؟ نگاه... مهندس ؟.........سر آخر گفتم: نمي دانم .
هنوز نمي دانستم دو رو دارد، اما مي دانستم به اين راحتي ها هم نيست ، که تصميم بگيري کاره اي شوي و بعد بشوي .
مدتي بعد به فکر پيامبري افتادم. پيامبر شدن خوب بود. فقط بايد حرف ميزدي ، معجزه مي کردي ، خدا هم بغل دستت بود ، آخرش هم برنده مي شدي ، چه ميکشتي ، چه ميبخشيدي ،چه ميبوسيدي ،چه ميزدي همه درست بود . بعدها هم مردم براي هم تعريف مي کردند و آفرينت مي گفتند. کار خوبي بود.
به عينک بزرگش زل زدم و گفتم ميخواهم پيغمبر شوم.
نمي دانم واژه درستش چيست! جا خورد! يکه خورد! نمي دانم ، اما چيز بزرگي خورده بود و درست راست ميان گلويش گير کرده بود ،چشمان وق زده ، نفس بند آمده، رنگ پريده . انگار که گفتم بودم ميخواهم تن فروش شوم . محکم مچ دست هايم را چسبيد که "چه گفتي؟".
از اينکه به آني از اين رو به آن رو شد ترسيده بودم .چرا اينطور نگاه ميکرد؟ چرا اين رنگي شده بود؟ خودش گفته بود هر وقت فهميدي ميخواهي چه کاره شوي ،بيا و بگو. بغض گلويم را فشار مي داد که بگو غلط کردم . زبان نمي چرخيد. بدتر از همه ياد نيکو افتاده بودم.
املا 9 . دختر جان اين وضع درس خواندي نيست ، فردا با مادرت بيا. خانم اجازه ، به خدا امروز خونده بوديم. ديروز فقط نخونده بوديم .
آفرين دختر م ، بيا پاي تخته ! بنويس صابون ، نوشت سابون. بنويس خواهر.. نوشت خاهر. بنويس حمام که زيرپا هايش حوضچه اي طلايي پرشده بود....
که زنگ خورد ، دستانش رها شد من دويدم . باور مي کني وقتي ميدويدم خوشحال بودم ، باورم شده بود معجزه کرده ام ، هيچ وقت زنگ به اين زودي نمي خورد ، اتفاقي که نمي شد درست در لحظه اي که آنطور گير افتاده بودم زنگ بخورد. فکر نمي کردم بشود اين همه زود پيغمبر شد .
زنگ بعد تمام نگاهش به من بود . فکر کردم حتما فهميده پيغمبر شده ام .
دنبال معجزه ام مي گشتم ، مدادها و پاکنم را پرت مي کردم بلکه گاوي ، شتري ،پلنگي ... نشد. انگشتم را ،پايم را ، کله ام را به ميز و نيمکت به اميد معجزه اي مي کوبيدم که اثر نداشت. فکر کردم هنوز خدا معجزه اي برايم نفرستاده . بايد صبر کنم .
دستانم را گرفت که دختر جان نمي شود پيغمبر شد ،خدا پيغمبرها را انتخاب مي کند، وقتي که به دنيا مي آيند پيغمبرند.تازه خدا آخرين پيغمبر را سالها پيش فرستاده ، ديگر پيامبري نمي آيد. مانده بودم سخت عجب که به همين راحتی!
بعدها ديدم به همين راحتی ، امام هم نمي شود شد، جادوگرهم،غيب گو هم .
از آن روزها فهميدم نمي شود هر کاره اي که دوست داري بشوي ، بايد چيزي از آن در وجودت باشد. بايد جوهر "بودنش" را داشته باشي يا چيزي در اين حوالي.
اما ميداني روزگار سختي شده ، ديگر کسي به جوهر و مرکب و اين جور چيزها فکر نمي کند،يعني نمي بيند ، اينکه کجا راهت مي دهند و کجا خرجت بهتر در مي آيد به قول امروزي ها رئال تر است.
اما کاش مشکل با فراموش کردن وفکر نکردن و اينجور کردن ها و نکردن ها حل مي شد، بدبختي اينجاست که واقعيت هيچ وقت جاي گل و گشاد حقيقت را نمي گيرد ، هيچ وقت آن پول اضافي آن جاي بهتر راضي ات نمي کند ، همين مي شود که هر روز مجبوري عمرت را تلف کني ، که هر ساعت کاري بشود تف سربالا و راست به تخم چشمت فرود آيد ، که زندگي زهر مار شود .
ديدي گفتم دو رو دارد ، مواظب هر دو باش.

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

ایرج میرزا

دوست داشتن هر کسی دلیلی میخواهد، این شعر دلیل خوبی برای دوست داشتن شاعر آن است:


در سر در کاروان سرایی
تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمایم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند
گفتند که وا شریعتا خلق
روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد
تا سردر آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعت برق
می رفت که مومنین رسیدند
این آب آورد،آن یکی خاک
یک پیچه زگل بر او بریدند
ناموس به باد رفته ایی را
با یک دو سه مشت گل خریدند
چون شرع نبی از این خطر جست
رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده بود و خلق وحشی
چون شیر درند می جهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را
پاچین عفاف می دریند
لب های قشنگ خوشگلش را
مانند نبات می مکیدند
بالجمله تمام مردم شهر
در بحر گناه می تپیدند
درهای بهشت بسته می شد
مردم همه می جهنمیدند
می گشت قیامت آشکارا
یک باره به صور می دمیدند
این است که پیش خالق و خلق
طلاب علوم رو سفیدند
با این علما هنوز مردم
از رونق ملک ناامیدند
ایرج میرزا

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

کانون




اولين چيزي که سراغش را گرفتم کتابخانه بود. هفته اول ترم بود و من تازه وارد. مثل همه کساني که جايي جديد و تا حدي غريب را تجربه مي کنند ، گيج و متحير بودم . هيچ کس را نمي شناختم ، کلاس ها را گم مي کردم ، دانشکده ها را عوضي مي گرفتم ، حتي نمي توانستم ژتون غذا بگيرم، همه کارها به شکل عجيبي سخت و آزار دهنده بود ، انگار انجامشان از توان بشر خارج است. مثل اين بود که در خواب ببيني که بايد سوزني را نخ کني ، با دقت تمام نخ را به چشم سوزن مي بردم اما به شست پايم مي پيچيد. .
ترسيده از اين همه تازه گي ، مثل دهاتي غريبي بودم که وارد شهري پر غربت شده . چشمش به اميد ديدن آشنايي دو دو ميزند و پايش به دنبال خاکي آشنا پر . تنها جاي آشنايش مسجد است. جايي که زبانش ، صدايش ، مهر و قرآنش همه آشنا يند . او سراغ مسجد را مي گرفت و من سراغ کتاب خانه را. دستشان را انگار که بخواهند مگسي را بپرانند دراز کردند که يعني مستقيم برو. رفتم ، به ساختماني رسيدم نسبتا بزرگ با آجرهاي سرخ ودرهاي شيشه اي بزرگ ، رويش نوشته بود مدارک لازم جهت عضويت :دوقطعه عکس ، کپي کارت دانشجويي، کارت دانشجويي .
دهاتي وار وارد شدم ، اما انگار مسجدهاي اينجا کمي فرق مي کرد. کامپيوتر ها ، دستگاه هاي کپي ، کتاب هاي انگليسي و عجيب تر از همه نگهباني که گفت نمي توانم با کيف وارد شوم.
هنوز دبيرستاني بودم .مثل يک دبيرستاني شرمنده از اشتباهي مضحک برگشتم . ديگر هيچ وقت برنگشتم ، هيچ وقت عضو آن کتابخانه نشدم.
مانده بودم چطور نشاني کتابخانه را بپرسم ،بگويم کتابخانه کتابهاي غير درسي کجاست؟! کتابخانه کتابهاي داستان کجاست؟! کجا کتاب شعر و رمان دارند؟! نمي دانستم چه خاکي به سرکنم که بالاخره کلامي درخور شاَن دانشجوييم پيدا کردم، يعني از جايي شنيدم" کانون هاي فرهنگي دانشگاه!" گفتند پشت زمين چمن .
منظورشان همان زمين محصور به نرده هاي بلند بود . دو سه روزي ميشد که کارگرها چمن کاريش مي کردند، چمن ها پيشرفته بودند و روش کاشتشان هم متفاوت. چمن هاي موکتي لوله شده را باز مي کردند ، مي بريدند و با چسب مي کاشتند!!! غريب شهري بود .
اما پشت زمين چمن دنيا ديگر مِيشد ، درخت بهار نارنج بود و حوضي آبي رنگ . از خاک پر شده و به سبزه آراسته . چند باغچه کوچک پر از پتوس هاي برگ پهن وبوته هاي رز ، سه نيمکت سبز چوبي .دو خانه قديمي روبرويش، با بالکن هاي بزرگ و پله هاي مارپيچ ، آنقدر قديمي که روي ستون ها و سقف هايش با دست گل و بته کاشته بودند. يکي دانشکده کشتي سازي بود و ديگري ... تابلو نداشت .
نمي شد باور کرد پاي تکنولوژي و صنعت دانشگاه صنعتي ،همان که روي چمن هاي زمين چمن(فوتبال) هم راه رفته بود به اينجا نرسيده باشد. شايد پايش به چسب چمن ها چسبيده بود و به چند قدم جلوترش نرسيده بود. کسي چه ميدانست.
از چند پله بالا رفتم،در ورودي چوبي،راهرويي باريک با ديوارهاي گچي زرد رنگ ، سقف هاي پرنقش و چند اتاق کوچک با تابلوهاي فلزي : دفتر، کانون انتظار!، ويدئو کلوپ.
از پله هاي کناري که بالا رفتم :کانون گفتگو،کانون موسيقي،کانون فيلم و بالاخره کانون کتاب.
وارد که ميشدي اول از همه پنجره بزرگ اتاق خوش آمدت مي گفت، پنجره اي بزرگ با لنگه هاي چوبي ي آبي. سه رديف قفسه ، يک ميز ، چند صندلي و شايد بيش از هزار کتاب غير درسي به ديدن چشمها مي آمدند . فرهاد و فروغ و اخوان و حتي کافکا از ديوارها لبخندت مي زدند. چند قدم که جلو مي رفتي دري ديگر ميديدي.
به بالکني بزرگ باز مي شد ، همان که بالاي حوض آبي و بهار نارنج ها بود.
بيش از اين نميشد در يک لحظه خوشبخت شد. نمي شد اين همه خوشبخت بود و عاشق نبود.
عاشق کانون شده بودم.
سال ها ديو در چمن ها دربند بود و من در عشق .نمي دانم عشق ساختمان کانون بود يا کتابهايش .شايد سِحر صندلي کنار پنجره اش بود . هرچه بود عشق بود.
چهارشنبه ها عصر و دوشنبه ها صبح کتابدارش بودم . عصرهاي چهارشنبه دانشگاه خلوت بود،اگر بخت يار مي شد و کسي هواي کتابخواندنش نمي کرد، من و کانون تنها مي شديم ، کتابي در دست کنار پنجره روي صندلي اش مي نشستم و... بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود.
از ترس اينکه جادوي غريبش تمام شود هر روز و هر ساعت نمي رفتم ، آرامش سيال فضايش را مزمزه مي کردم تا مذاق عادت نکند به اين همه خوشبختي . به برنامه ريزي هايش وارد نمي شدم ، نکند که مالک بپندارمش نه معشوق .آدمهايش را دوست داشتم ، از دبير بداخلاق کانون فيلم که دود سيگار و نگاه دله اش هميشه گي بود تا نوازنده گان کانون موسيقي . از مفسران نيچه ي نيچه نخوانده تا منتظران عدل کانون انتظار! اما با کسي دوست نمي شدم ، مبادا که کم رنگ شود حضور هميشگي دوست...
سال ها گذشت ، چند ماهي بود که ديگر کتابدار نبودم . وارد شده بودم به کاري از کارهايش و دلخوري ها و حرفها از طرفي ،کنکوري دوباره از ديگر طرف کانونم را رنگ پريده کرده بود ، که خبر رسيد چسب ها ...
ديو آزاد شده بود و خراب کرده بود کانون زيبايمان را . با کلنگ به جانش افتاده بودند.
تکه تکه شد گچ بري هايش، پژمرد گل و گياهش ، حتي خشکيد بهار نارنجش و آواره شدند کتابهايش. گفته بودند فضاي دانشگاه کم است ، حداکثر بايد استفاده کرد ، بايد چند طبقه ساخت ، بايد... خرابش کرد .
جعبه هايشان را آوردند ، دست ساز انصاف و صداقت و ايمانشان بود . کتابها را پر کردند و به کانون جديد بردند.افسوس که جعبه هايشان طاقت وزن ِ شعور خودشان را نداشت چه رسد به شعر و شعور عمر بشر.
کتابها ريخت ، گم شد ، دزديده شده تا رسيد آن سر دانشگاه . ساختماني "بزرگ و نوساز".
يک سال آوارگي و تعليق کانون هاي فرهنگي و بالاخره از تابستان امسال :کانون هاي فرهنگي حق فعاليت ندارند.
نمي دانم اگر امروز تازه واردي به دنبال کتاب هاي غير درسي بگردد ، چه جوابش دهِيم.