۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

در مورد خودت بود؟




کسي که اين سوال را از شما ميپرسد يعني خيلي لطف کرده و در تصميم گيري نهايي اش شما را هم سهيم کرده والا هستند جمع کثير دوستان و آشناياني که با خواندن يک داستان کوتاه ، دو خط شعر يا حتي يک پاراگراف ناقابل و سرسری با نامتان پاي آن، خودشان قبلاً به نتيجه رسيده اند....يا اصلا نه ! اول اسم اعظم تان را ميخوانند و بعد خط به خط نوشته را با آن تفسير و تعبير ميکنند...

وقتي متن را هل هلکي و سرسري خوانند، اول لبخند محو و کجکي ای گوشه لبش مينشيند ،بعد سرشان را به ديوار يا مبل پشت سر تکيه ميدهند و دستها را روي شکم قلاب ميکنند، اين يعني مرحله "تصور"– دراين مرحله صورت شما با صورت شخصيت داستان يا راوي شعر عوض شده ، تصاوير و صحنه ها بازسازي ميشود_ بعد لب هايشان را به قد و قامت يک لبخند به قاعده باز و چشم هايشان را ريز ميکنند ، سعي ميکنند به دور ترين افق دردسترس نگاه کنند و همه چيز را يک بار ديگر مرور کنند، اينجاست که ميرسند به مرحله "کشف"– که اي بابا ! عجب داستاني داشته اين "کل علي ما" ! آنوقت است که کند و کاو در رفتارهاي ماضيتان شروع ميشود،تک تک شوخي ها،درد دل ها و عکس العمل هايتان در هر زمان و مکانی، با هر روحيه و حال و هوايی به چهار خط نوشته اتان ربط داده ميشود و ناگزيرتاويل ميگردد_ بعد شايد سرشان را خيلي خفيف به دو طرف تکان بدهند ، آه بلندي بکشند و با فشار پا ،صندلي اي را که رويش نشسته اند يا ميز جلوي پايشان را هل بدهند واز جا بلند شوند ، اين ميشود مرحله "تاسف"_ يعنی بيچاره شما که به اين شکل مذبوحانه و حتي کودکانه سعي کرده ايد مشکلات و مسائل زندگي خصوصيتان را مطرح کنيد و تسکين پيدا کنيد _

بعد ممکن است سر يخچال بروند ، شيشه آب را به لبهايشان بچسبانند و قلپ قلپ، چند جرعه آب سر بکشند بعد هم به در يخچال تکيه بدهند و تويش را ورانداز کنند،اين يعني مرحله "سبک وسنگين" _ تعداد گاف ها و آتوهايي که شخص متصوراست به شما داده با گاف عظماي شما (نوشتن) مقايسه و سبک سنگين ميشود،اينکه چند بار در زندگی از شما "کم آورده" و چند بار از شما "جلو زده" و اينکه اصولا کجای اين اتوبان شلوغ و چند بانده ،بوده و بوده ايد،خوب بررسی ميشود _ بعد يک سيب چروک شده (و معمولا زرد) از ته يخچال پيدا ميکنند، در يخچال را بي هوا هل ميدهند و با اولين گاز نصف سيب را چنان ميکَنند که آبش کم ِکم روي لوچه اشان ميريزد و هم همينطور که سيب را ميخورند ،آرام آرام از آشپزخانه بيرون بيايند و روي مبل ولو شوند تا از مقام شيرين"سَرتري" لذت وافي را ببرد _ اينجا ديگر ذره اي شبه در بهتري و برتري باقي نميماند،هم آنقدرظرافت داشته که از پس پرده ي "فريب" درد واقعي شما را تشخيص دهد،هم آنقدر ظرفيت داشته که اينطور بند را آب ندهد و جلوي مشکلات کم نياورد و هم خيلي بيش از آن که تصور کنيد از زندگي شما "واقعيت "ميداند_

وحالاست که ناگهان ورق بر ميگردد، احساس صميمت و دوستي وصف ناشدني اي قلبشان را فراميگيرد،يادشان ميايد که خيلي وقت است ازتان خبري ندارند، سيبشان را تند تر ميجوند وهمينطور که دست هايشان را با لباسشان پاک ميکنند و گوشي را برميدارند .

نميدانم نوشته هاي بالا چقدر بدبينانه بود،نميدانم چقدر نويسنده گان و خواننده گان اين حالات و فضاها را تجربه کرده اند،نمیدانم چقدر منصفانه بود.

اما ميدانم که دوست داريم به زندگي خصوصي هم سرک بکشيم، که دوست داريم از زير و بم روابط ديگران خبر دار باشيم ،که دوست داریم رفتارهایشان را آنطور که میپسندیم معنی کنیم و از همه مهمتر ميدانم که اين ها را براي بيشتر کردن اطلاعات عمومي امان نمي خواهيم،اين ها را همه ميدانند...اما...اما مسلم است که داستان به اينجا ختم نميشود و بايد "علتي " باشد براي اين همه "معلول" هر روزه.

اصلا هم لازم نيست که دروغ بگوييم ، غيبت کنيم،تهمت بزنيم يا نمودهاي شناخته شده ي "خاله زنکي" ديگري را از خود بروز بدهيم تا از اعضای این گروه حساب شویم.همان لبخند محو و کم رنگي که بعد شنيدن بعضي خبرها گوشه لبمان مينشيند ،همآن احساس قد کشيدن و يک سر وگردن بالا آمدن و همان نگاه به خط پاياني که حالا پشت سرمان است ... بس است براي نمايش چيزي که شايد آبرومندانه ترين نام برایش "برتري خواهي" است.

"ميخواهيم برتر باشيم" و اين برتري بايد "ثابت " شود و بايد بر خيلي ها "ثابت "شود و بايد هميشه "ثابت" شود و بايد همه جا "ثابت" شود و اين ميشود که ميشويم کاراگاه بي جيره مواجب دايره ي"اثباتي " ذهنمان و دائم دنبال سند و مدرک ،دماغمان دراز ميشود به زندگي ديگران.

و خيلي وقتها همين " احساس برتري در لحظه" ميشود پايه و اساس دوستي هايمان و مبناي رابطه امان، اين ميشود که دائم همه در حال "سبک سنگين"کردن و شدنيم، همانطور که پشت مسند قضاوتمان نشسته ايم و چکش ميکوبيم ،روبروي چکش ديگري اين پا و آن پا ميشويم و جواب پس مي دهيم . اصولا داستان فراي اين داستان هاست، اين"نوسان دائم ميان توسر خوردن و تو سري زدن" ، اين تلاش دائم براي ارضاي حس برتري ،اين نياز به "تحقير" براي "ترفيع" و در نهايت اين "بيدادگاه ذهني" 24 ساعته... داستان همه مان نباشد ، قضه بيشترمان هست.

آخرش اينکه نياز داريم احساس کنيم برتريم تا بتوانيم با کسي " مثل آدم "دوستي کنيم ....