۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

نقدی شتابزده بر" شتابزده گی فکر ما"



امروز در فیسبوک مقاله ای خواندم با نام "از وضعیت شتابزده ی فکری ما" ، آمدم چند خط نظر زیرش بنویسم دیدم نظرم بیش از چند خط میشود، اینجا مینویسم

آقای خسرو منصف،نویسنده مقاله تلاش کرده ، دور بایستد و به عنوان یک ناظر خارجی بیطرف، به مشکلات و نواقص "علوم انسانی" وارداتی به ایران و زبان فارسی نگاه کند، که به نظر من تا حدی در تعیین و تشخیص این نکات نیز موفق بوده اما در پروراندن و باز کردن موضوع ، قدری دچار "شتابزده گی " شده است.

یکی از مشکلات زیرساختی ِ سد راه آشنایی با مدرنیته و فرهنگ غربی ، به زعم نویسنده مشکل زبان است، نویسنده معتقد است زبان فارسی با توجه به عدم پویای علمی و تاریخی و اساسا به علت اتکا به فرهنگی متفاوت ،قابلیت انتقال درست و کامل مفاهیم فلسفه و مدرنیته ی را ندارد.

شاهد مثال ذکر شده تفاوت اساسی و پایه ای میان علوم انسانی و طبیعی است، نویسنده معتقد است علوم طبیعی تنها از زبان به عنوان یک ابزار در انتقال مفاهیم استفاده میشود اما در علوم انسانی "زبان " نه تنها یک ابزار که یکی از مفاهیم و پایه های علم است و به همین دلیل، فردی از یک فرهنگ دور و متفاوت چون "زبان اثر " را به مثابه ی بخشی از فرهنگ و تاریخ نویسنده اش حس نکرده و با آن زندگی نکرده، پس لاجرم قابلیت درک تمام و کمال و آموختن و انتقال آن از طریق ترجمه به دیگر همزبانانش را ندارد.

من نیز با پررنگتر بودن نقش و عملکرد زبان در علوم انسانی موافقم ، اما دوست دارم از نقطه نظر خودم یک بار دیگر این جریان را مرور کنم.

علوم طبیعی، از رابطه ای ابتدایی مثل رابطه نیرو و جاذبه گرفته تا نظریه های پیشرفته ی ریسمانها ،همه از قوانین طبیعی – که در تمام کره زمین به صورت یکسان برقرارند- پیروی میکنند ، به همین دلیل با شناخت روابط و عناصر دخیل و داشتن پشتوانه ی علمی مناسب ،فرد با هر زبان و فرهنگ و ملیتی میتواند مفهوم را درک و در صورت لزوم استفاده کند اما آیا در آموختن علوم انسانی داستان از اساس و پایه چیز دیگری است؟ آیا علوم انسانی مجموعه ی از مفاهیم و ادراکات کاملا آنی و لحظه ای است که تنها برای افرادی با مختصات و شرایط محیطی مشابه قابل درک و آموختن است؟ آیا نمیتوان برای رفتار و احوالات "انسانی" قوانین و روابطی – نه به اندازه ی علوم طبیعی متقن و دقیق - را متصور بود؟

هر انسانی به عنوان یک بیننده ی کاملا عادی و معمولی – نه به عنوان یک جامعه شناس و صاحب نظر- قادر است در روابط اجتماعی خود با هر فردی – صرف نظر از زبان و فرهنگ و طرز فکر- از یکسری قوانین پیروی کند و به نتایج کم و بیش یکسانی برسد.

مثلا لبخند زدن به کارمند بانک وقت پرداخت قبض برق ، احساس بهتر و احتمالا یک لبخند به عنوان "جواب" را برای طرف به همراه خواهد داشت، چه در تهران ،چه پاریس چه هونگ کونگ.

این مثال گرچه در مقایسه با مفاهیمی که آقای منصف در مقاله اش مطرح کرده بسیار پیش پاافتاده است، اما باور دارم که اگر درباره ی علوم انسانی به معنای کنش ها و واکنش ها در جامعه ی انسانی صحبت میکنیم میتوانیم به این دست رفتارها به عنوان الفبا و پایه ی این علم نگاه کنیم.

علوم انسانی از آنجا که درباره ی موجود واحدی به نام "انسان" در تمام دنیا صحبت میکند لاجرم نمیتواند در زبان های مختلف مفاهیم کاملا متفاوت و غیر قابل فهمی برای دیگر "انسان" ها به دست بدهد.بالیدن انسان در زبان و فرهنگ و تاریخ متفاوت منجر به تبدیل آن به موجودی فضایی و صددرصد غریبه برای دیگر ساکنان کره زمین نخواهد شد چون بخش اعظم پایه های علم روابط و ادراکات انسانی ریشه در درون انسان دارد نه در محیط و شرایط بالیدن او.

نکته ای دیگری که به نظرم از دید نویسنده خلط شده است، تفاوت میان آموختن و به کاربردن است، درک و یادگیری مفهومی بیگانه و ترجمه شده از به کارگیری و ابزار قرار دادن آن فاصله دارد. پیگیری مفهومی به نام "دموکراسی" در علوم غربی – مثال هایم در این بحث در حد مطالعه ام به عنوان یک علاقه مند عادی است نه بیشتر- با استفاده از آن مفهوم برای جامعه ی میهمان توسط روشنفکران جامعه تفاوت دارد ، به نظر من این بخش – کاربرد- علوم انسانی است که رابطه ای تنگاتنگ با تاریخ و فرهنگ جامعه مبدا داشته و به راحتی برای هر جامعه ی دیگری قابل استفاده نیست ولی این مبحث با موضوع " آموختن و درک " علوم انسانی تفاوت زیادی دارد.مثل این است که قانون جوشیدن آب در صد درجه را بدون توجه به ارتفاع از سطح دریا مورد بررسی قرار بدهیم. مسلم است که آب در ارتفاع 2000 متری در دمای یکسانی با سطح دریا به جوش نخواهد آمد، اما آیا این به این معنا است که علوم طبیعی قانون پذیر و قانومند نیستند و باید برای هر مکانی یک قانون خاص و متفاوت جستجو کرد، یا شاید تنها باید "شرایط مرزی" معادله را تغییر داد و از آن استفاده کرد.

نکته دیگر اینکه آقای منصف به نارسایی و ناپویایی زبان فارسی به طور اخص اشاره میکند و باور دارد زبانی که بخش عمده ای از توان و قدرتش در مقابله با زبان مهاجم عربی صرف و تباه شده و بیشتر عمق و پیچیده گی اش صرف آرایه های ادبی شده است کشش لازم برای انتقال مفاهیم عمیق علوم انسانی را ندارد.

چند نکته به نظرم میرسد که ذکر میکنم:

اول اینکه تا زمانی که نویسنده گان و متفکران یک زبان برای رشد و بالندگی زبان تلاش نکنند و زمانی که میشود از واژه هایی به مانند جهانی یا قراردادی استفاده کرد ،"یونیورسال" را رساتر و واضح تر بیابند، نمیشود به درجا زدن و راکد ماندن زبان ایرادی گرفت.

دوم اینکه ، اگر چه من هم به عقب ماندن زبان فارسی در قافله ی پیشرفت تمدن و زایش کلمات و افعال جدید واقفم ، اما به نظرم میرسد دادن تعریف " زبانی که تمام تلاشش در دایره استعاره و جناس سازی چرخیده و محصولات درجه یکش غزل و قصیده و مثنوی بوده" قدری دم دستی و "شتابزده " است. زبانی که تا دست کم چهارقرن پیش با شعر و نثر مفاهیم انتزاعی پیچیده ی – والا و پستش را صاحب نظر نیستم که قضاوت کنم – عرفان و فلسفه را منتقل میکرده و برای سوال چرا "هستنده هست" پاسخ های متفاوت تری از "صنع پروردگار" به ثبت رسانده ، لایق بررسی عمیق تر و تعریف جامع تر و منصفانه تری است.

سوم اینکه آقای منصف در جایی اشاره کرده اند" حال در چنین محیطی که سراسر تاریخش سرکوب و تبعیض و عقل‌ستیزی بوده یکهو پیامبرانی خواب نما شده‌اند و برای ما خوان‌های رنگین از لاکان و نیچه و دلوز پهن می‌کنند. نقالانی هستیم که اعتبار گوینده را به جای اعتبار گفته می‌گیریم. کسی حدیث قدسی نقل می‌کند و ما حدیث گویان مدرنی شده‌ایم که از نیچه و لاکان حدیث‌های گرانبار نقل می‌کنیم و در توهمی مسری آنرا به‌جای اندیشیدن می‌گیریم."

من هم با نظر ایشان موافقم و باور دارم ما خیلی وقت ها حق را به مرد میسنجیم نه مرد را به حق ، اما آیا خود ایشان در جایی که مینویسند " این زبان چطور می‌تواند در ترجمه سهل‌انگارانه و سرسری از پس بزرگان فلسفه و اندیشه غرب برآید؟" به همین دام نیافتاده اند؟ آیا ایشان ضمنی نمی گویند که زبان ما برای انتقال مفاهیم و اندیشه های این بزرگان ناقص و الکن است؟ آیا زبان قدسی این بزرگان را منزه از ترجمه ی ما نمیدانند؟

نکته آخر اینکه ایشان در زیر عنوان "نظامهای اندیشه همچون یک شبکه" به بحث تفاوت مفاهیم قراردادی در هر جامعه یا فرهنگی میپردازند، اینکه رنگ قرمز در یک زبان و فرهنگ چه رنگی هست و چه رنگ هایی را در بر نمیگیرد و صحبت کردن از رنگ قرمز بسته به فرهنگ و زبان فرد لزوما از رنگ واحدی با فردی با فرهنگ و زبان دیگر نخواهد بود و این مثال را شاهدی گرفته اند بر تفاوت علوم انسانی و مصادق های آن در غرب و در نهایت کج فهمی و بدفهمی ما از این مصادیق و مثال ها به خاطر فرهنگ و نقطه نظر متفاوت.

حالا من یک سوال دارم، آیا میتوان مطمئن بود تعریف من از رنگ قرمز با تعریف ایشان به عنوان دو هموطن و هم زبان یکی است؟ آیا برای یک طرفدار تیم پرسپولیس رنگ قرمز همان احساس و هیجان و تصوری را به همراه دارد که برای یک "استقلالی"؟

باور دارم ریز شدن و باریک دیدن بیش از حد چیزی جز " پیچیده کردن بی فایده ی مفاهیم" و ایجاد سد میان راه آموختن چیزی به همراه ندارد. وقتی کسی زبان غریبه ای را می آموزد، فکر کردن دائم به مفهوم و نحوه ی کاربرد و احساس کلمات در زبان جدید ، نتیجه ای جز کند شدن سرعت یادگیری و گیجی و ناامیدی یادگیرنده ندارد، در صورتی که همراه شدن با زبان و تلاش برای فهم حداکثری و نه صد در صدی یادگیری را قابل انجام و ممکن میکند.

در پایان باید بگویم گرچه بخشی از سخنان آقای منصف را نپسندیدم ، اما تلاش ایشان برای دیدن دقیق و بیطرفانه ی بخشی از ماجراهای " ما و غرب" قابل تقدیر است، به امید خواندن مقاله های بهتر و تازه تر از ایشان.