۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

بی تفاوتی متعالی

وقتی هدفی در سر داری ،وقتی تمام فکر و خیالت را می گیرد، وقتی هر لحظه خود را در رویای هدف می بینی ، وقتی شیرینی رسیدن به آن هر لحظه کام رویایت را شیرین می کند ،به آن نخواهی رسید .حداقل نه به آن شکلی که رویایش را دیده ای.
فکر میکنم نوعی قانون باشد ،قانون بی خیالی . نباید بیهوده خیال کرد ،رویا بافت و در لذتش غرق شد. نمی دانم امتحان کرده اید یا نه ، وقتی در خیال فلان کار را میکنم ، برایش تلاش می کنیم و در نهایت مثل صحنه های slowmotion آخر فیلم ها فریاد موفقیت می زنیم ، هیچ وقت موفق نمی شویم. انگار با خیال بافی مان نوعی سم به واقعیت میریزیم، انگار سست می شویم ، انگار یک اتفاق تنها یک بار میتواند بیافتند، انگار از یک واقعه تنها یک بار میتوان لذت برد یا در خیال یا در واقعیت!
حتی وقتی تصمیم می گیریم در جمعی باهوش ،مهربان،زیبا و یا هر چیز دیگری به نظر آییم در بهترین حالت یک احمق به نظر خواهیم آمد. موفقیت ،خوب بودن ،مهربان بودن و ... هیچکدام به نظر آمدنی یا یک شبه دست یافتنی نیست.
وقتی موفق می شویم که تلاش درباره هدفی ،وقت و یا حتی جرات فکر در باره آن را به ما ندهد.وقتی که تلاش کردن در عالم واقع آنقدر مهم میشود که به هدف دیگر فکر نمی کنیم ، به اینکه چه می شود فکر نمی کنیم ، خیال هیچ چیز را نمی کنیم آنوقت است که به بی تفاوتی متعالی دچار شده ایم . بهترین حالت ممکن است ، یکی از بهترین چیزهایست که در زندگی پیش می آید، وقتی که تلاش بر هدف ارجح می شود ، وقتی که پیش از مقصد از راه لذت می بریم و تنها در این صورت است که چه برسیم چه نرسیم برُده ایم .
مدتهاست به این نتیجه رسیده ام که نباید منتظر اتفاق، معجزه، امداد غیبی ،پیر راهنما، مراد یا هر چیز خوب فیلم ها و داستان ها بود ،نباید بود.
قبای ژنده در دست در این شب تاریک به دنبال آویزیم اما دریغ که جز پاهایمان چیزی نیست.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

دلفریبان نباتی

زيبايي خيلي شبيه به آزادي ست. همه هر دو را دوست دارند ،خيلي ها حاضرند براي به دست آوردنشان جان بدهند اما تعريف جامع و مانعي از آنها وجود ندارد و به همين دليل شايد هر کسی به چشم هر کس زيبا نيست.
اين مفهوم شايد مثل بيشتر مفاهيم انتزاعي بيشتر امري سليقه اي باشد تا منطقي و به خاطر همين سليقه ايي بودن قابل تغيير!( مثل ذائقه ،همه ما در دوران بچگي خوردني هايي را دوست داشته ايم که حالا با گذرزمان چندان علاقه اي به آن نداريم و از خيلي چيزها متنفر بوده ايم که حالا با اشتها ميخوريم)
زيبايی در سرزمين هاي مختلف مصداق هاي مختلف و گاها عجيب و دور از ذهن داشته است و دارد.
در گذشته ،در قبائل افريقاي شمالي گردن بلند و مردمک گشاد ،در چين پاهاي کوچک و سينه تخت ، در عربستان قد بلند و قامت نيرومند و..... اما اين معيار هاي از کجا ميآمده ؟
باروري زن و معيارهاي ظاهريي که نشانی از آن است مسلما مهم بوده است اما نکته ديگري که در اين بين شايد موثر بوده تعريف صاحبان قدرت (چه منطقه اي چه جهاني چه مادي چه معنوي!! )از زيبايي است ، حاکم يا پادشاهي به هر دليلي به فلان ويژگي ظاهري علاقه داشته است و از آنجا که حتي اگر پادشاه لباس نداشته باشد لباسش قابل رويت است ، آن ويژگي شايد به ملاکي براي زيبايي عمومي نيز تبديل ميشد. چيني ها در سالهاي دور از تمدن هاي قدرتمند جهان و از پيشگامان مشاطه گري دنيا بوده اند و به واسطه وسعت امپراطوري و تجارت در جاده ابريشم و صادرات انواع نقاشي ها و ظروف منقش چيني به ممالک ديگر،صورتک هاي چند رنگ دلقک وار چيني به نوعی از زيبايي(وارداتي) حتي براي سرزمينهاي دور مثل ايران تبديل شده بود . به اين بيت حافظ توجه کنيد:
بت چيني عدوي دين و دلهاست خداوندا دل ودينم نگه دار
و صد البته در دهکده امروز همه چيز پيچيده تر شده است ، ديگر نه سليقه قدرتمندان چندان موثر است نه سود صنايع آرايشي (مدتهاست تضمين شده است)، انگار دنيا ديوانه شده است. ديگر هر کسي زيباست.هر کسي که جعبه ها و پرده هاي جادو زيبا بدانندش.
60سال پيش اگر زيبا بودي به عالم جادو راه پيدا مي کردي اما حالا انگار غول هاي رسانه فقط ميخواهند ثابت کنند که سليقه ي دنيا را در دست دارند ، ديگر لازم نيست کسي در مورد زيبايي فکر کند آنها به ما خواهند گفت چه کسي زيباست. اگر به نظرتان زيبا نيامد شايد بايد بيشتر دقت کنيد ، اما نگوييد که زيبا نيست . از يک کشور عقب مانده که هستيم به اندازه کافي که بي اعتبار هستيم حداقل نشان دهيم که سليقه شان ،زيبايشان، نگاهشان را درک ميکنيم شايد معتبرتر شديم!
اما شايد هم دچار توهم توطئه ام. شايد در دنياي جديد قرار است همه زيبا باشند ، قرار است هر کس با حسن خدادادش زيبا باشد ، شايد اين همه زيبايی های دور از ذهن يعني تو هم زيبايي . اما چرا نتيجه اش را نمی بينيم!؟ نمی دانم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

خرج و برج




مدتهاست که ولخرجم ، اما جديدا متوجه آن شده ام ( غر های ديگران نقش مهمی داشت).
چند روز پيش ، پس از درک اين مشکل بزرگ تصميم گرفتم که تغيير کنم و ولخرج نباشم!!
صبح مبلغ 8 هزارتوماندرکيفم گذاشتم (شايد منطقی تر بود برای صرفه جويی پول کمتری بردارم اما با شناخت مناسبي که از خودم دارم و گرمي هوا تصميم گرفتم در روز اول صرفه جو بودن ، امکان پياده روي کل مسير برگشت را به صفر برسانم ) و به خودم قول دادم بيش از 1 هزار تومان خرج نکنم ! از خانه بيرون آمدم ، در راستاي صرفه جويي از سر کوچه تا ميدان را پياده آمدم، در ميدان سراغ صف اتوبوس هاي وليعصر رفتم ، شلوغ بود ، با توجه به اصل طلا بودن وقت سريعا سوار تاکسي شدم. 500 تومان تا وليعصر و با توجه بيشتر به اصل فوق 200 تومان تا بزرگمهر ، رسيدم به دانشگاه در حالي که بر اساس بودجه بندي 300 تومان براي برگشت داشتم ، جلوي دکه لوازم تحريري يادم آمد به يک پاکت ورق A4 نياز دارم 300 تومان. تصميم گرفتم با اتوبوس بليتي به خانه برگردم . تا 2 ساعت بعد که دانشگاه بودم هيچ پولي خرج نکردم . کاري در خيابان وصال داشتم پياده رفتم ! جلوي يکي از ميوه فروشهاي خيابان چند توپ کرم عجيب ديدم. با پلاکارد نوشته بود خربزه آناناسي، آنقدر ظاهر هيجان انگيزي داشتند که خوب.....2هزار تومان. روبروي سينما عصر جديد بايد منظر دوستي ميشدم ، گربه ي سياه سفيدي از باغچه روبرويي ميگذشت با يک پيش پيش کوچک دويد . شروع کرد به ميو ميو، گرسنه بود و مسلما با نوازش سير نمي شد. نميشد اهداف پست مادي را بهانه کرد ،سريعا از مغازه کناري يک سوسيس آلماني خريداری شد500 تومان . تا اينجای کار 3500 خرج شده بود و هنوز اميدي بود. با دلي آرام و قلبي مطمئن به سمت بلوار رفتم براي سوار شدن به اتوبوس ، متاسفانه جلوي دکه روزنامه فروشي متوقف شدم ، کمک به فرهنگ مملکت هم مهم است، گل آقا خريدم 400 تومان ،ميخواستم مجله آشپزي هم بخرم که نخريدم. از بخت بد يک دست فروش DVD و يک کارتون جديد( space chimps) هزار تومان و يک فيلم قديمي هزار تومان.ديگر اميدم را از دست داده بودم پس سوار تاکسي شدم . 500 تومان و شانس بد 500 تومان هم قره قروت و 200 تومان هم تا سر کوچه و...... چيزي نماند جز 900 تومان تتمه صرفه جويي آن روز.
دوستي داشتم ميگفت دلم چيزهايي زيادي ميخواهد که نمي توانم به او بدهم ، پس چيزهاي کوچکي را که خوشحالش ميکند حتما برايش فراهم ميکنم .
حالا سوال من اينست چقدر صرفه جويي مهم است ، بيشتر از زندگي؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

خیلی خیلی





خيلي خيلي خوشگله !خيلي خيلي خوشمزه است!خيلي خيلي بيشعوره !خيلي خيلي دلم براش تنگ شده! خيلي خيلي دوست دارم!خيلي خيلي از ديدنتون خوشحال شدم!
اينها جمله هايي که هر روز بارها و بارها در حرف هايم استفاده ميکنم. اين روزها به اين صرافت افتاده ام که " خيلي خوشمزه است" يا " خوشمزه است" کجا جا افتاده اند؟ چرا اين همه تاکيد ؟
شايد فکر کنيد تکه کلام است ، خودم هم گاهي با همين توجيه به دلداري خودم ميروم ، اما مسئله چيز ديگري است.
من "خيلي خيلي " حس ميکنم ،"خيلي خيلي" فکر ميکنم ، همه چيز برايم در بينهايت است خوب يا بد. وقتي هندوانه ميخورم واقعا "خيلي خيلي" لذت ميبرم، هر تکه ترد و خنکي که در دهانم ميگذارم. وقتي با يک گربه بازي ميکنم "خيلي خيلي" شاد ميشوم .
اما اين "خيلي خيلي" دردسر ساز است ،دوستي به نظرتان خيلي خيلي خوب ميايد ،اما شايد تنها خوب يا حداکثر خيلي خوب باشد ،ولي وقتي به دنبال "خيلي خيلي" خوب ميروي ،"خوب" يا "خيلي خوب" را نمي بيني و دوست "خوبي" را از دست ميدهي ويا اگر از نويسنده اي کتاب خوبي بخوانم کافيست که تا ماه بعد تمام کتاب ها يش را خوانده باشم و بعد خوب روشن است: " خيلي خيلي".....
به هر حال به شکل عجيبي از هر دو طرف بام افتاده ام .بام کوچکی دارم! باید به فکرخانه ی بزرگتری باشم.