۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

درد بی دردی


دنیا مزرعه آخرت است و به همین دلیل!همه ی ابنای بشر در زندگی خود رنج میکشند،مشکلات زندگی گریبان همه را در هر سن و سالی میگیرد و موجبات زحمت و ناراحتی آنها را فراهم میکند..

از گرسنگی و مریضی و بی خانمانی بگیر تا چاقی ران و بدحالتی مو و لباس بی مارک و از آنطرف شوهر چیز خور شده و بخت طلسم شده وچاکرای گرفته ...اما کسانی هم هستند که هیچ کدام این دردها را ندارند یا اگر هم دارند خیلی آزارشان نمیدهد، دردشان ضربه ایست که خوشی به زیر دلشان زده و جایش درد میکند بدجور!

بعضی هاشان مثل موش کورند،از این گوشه به آن گوشه میدوند و به هر چیزی لوس و بی نمکی از تنه درخت گرفته تا گربه دم بریده و گل پلاسیده چنان نگاه میکنند و حظ میبرند که هر کس که نداند،هوا ورش میدارد که لابد باغ دلگشا پیش چشمشان گذاشته اند .

سرشان را به هر سوراخی فرو میکنند. با دوربینشان از هر خرابه و سنگ قبر و خط خطی روی دیواری عکس میگیرند،میروند موزه و پول بی زبان میریزند تو جوب! که چه؟ آفتابه سلفچه آن شاه وزوزک را ببینند یا از لیف و قدیفه ی این خاتون بانو عکس بردارند جمعه ها دست زن بچه را میگیرند و میبرند کوه که آشغال جمع کنند و به چی چی زیست کمک کنند،هر روز برای لایه سوراخ آسمان و گلخانه شدن زمین و آب گرفتن فلان خرابه و خشک شدن بهمان رودخانه غصه میخورند و عذاب میکشند، حالا اگر بپرسی که چه؟نان نداری یا آب ؟نمیفهد ....خوشی چنان لگد قرص و قایمی به زیر دلش زده که حالا حالا باید دور خودش بچرخد که بفهمد از کجا خورده...

دسته دیگرشان بامزه ترند، بیشتر جلوی دکه های روزنامه و کتاب فروشی ها پلاسند. مجله های بی عکس و سیاه و سفید روی پیشخوان روزنامه فروشی ها را همین ها میخرند..

لابد شما هم دیده ایدشان!؟ نه؟

اگر دیدید کسی جلوی ویترین کتاب فروشی ایستاده و این پا و آن پا میکند و کیف پولش را وارسی میکند احتمالا از همین گونه است ، اما اگر دید کسی جلوی بساط یک دست دوم فروش ایستاده و سر قیمت کتاب های آش لاشی که به لعنت خدا که هیچ ،به لعنت امامزاده هم نمی ارزد ،چانه میزند،شک نکنید!! خودش است. اینها همیشه یک کتاب دنبال خودشان میکشند و هر جا که کسی محلشان نگذاشت ،لای کتاب را باز میکنند و به مورچه های ردیف شده ی لای کاغذ ها خیره میشوند ،گاهی هم سرشان را بالا میاورند و به قول خودشان به "افق های دور" یا همان سه کنج دیوار زل میزنند و آه بلندی میکشند و بعد دوباره چشمشان میدود دنبال صف مورچه های سیاه. در ظاهر کم حرفند اما اشتباه نکنید،هیچوقت گول لبخند محو و چشمهای غمگینشان را نخورید،کافیست دهانشان را باز کنند تا سیل کلمات و عبارات و نکات ارزنده شان_ که به خیال خودشان غیر مستقیم دارند به خوردتان میدهند_ به سویتان سرازیر شود.لغلغه زبانشان فرهنگ و هنر و ....است. دائم میخواهند کتاب به خوردتان بدهند و سرتان را به آخور خودشان بند کنند، دائم غم بی فرهنگی بزرگترها و بی سوادی بچه ها را میخورند، برای شاعر و نویسنده هفت کفن پوسانده ،چنان یقه ای میدرانند و گلویی پاره میکنند که آدم هوا برش میدارد"باشد که او پدر بود و تو ندانیا".

از غصه آن کتاب چاپ نشده و این شعر فراموش شده ،نانشان از گلو پایین نمیرود. و از خبر بسته شدن یک روزنامه چند برگی تا صبح خواب به چشمشان نمی آید.چرا؟؟ ...دست خودشان نیست، نمی فهمند که خوشی چه بلایی سرشان آورده و چه کلاهی سرشان گذاشته .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه


نمردم هنوز،زودی میام و دوباره به نوبه خودم کلمات رو ردیف میکنم