۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

لوبیا

بعضی وقتها موضوع کوچکی مثل لوبیایی سحر آمیز، غول آسا بزرگ میشود. شاخ و برگش به هم می پیچد . تنه اش ستبر می شود. ریشه هایش تا عمق ذهنت میرود. چشم که باز میکنی و میبینی چیزی برای دیدن نگذاشته است.
آنقدر کوچک است که نمی شود به کسی گفت و درد دل کرد. گفتنش فقط باعث خنده میشود. باید با خودت بگویی و حلش کنی. باید خودت سنگ صبور غم کوچک ِورم کرده ات شوی.با همین درد و دل ها مصیبت شروع میشود.
وجودت پر از قال و قیل میشود . چند نفر که نمی دانی از کدام سوراخی وارد شده اند ، دائم در گوشت داد می زنند،خط و نشان می کشند و نفس کش می طلبند.
دعوا همیشه گیست ،آنموقع چاره ایی نداری جز اینکه : تا جایی که میشود بخوابی. غذا بخوری، جاهای خلوت نروی، وقتی تنهایی هر فاصله ایی را سوار تاکسی شوی، گوشی های پخش آهنگ را یک لحظه از گوش در نیاوری، شاید که قدری فرار کنی از خودت.
اگر شانس همراه باشد، مریضی می آورد. تب، دل درد، سردرد.
آنوقت است که جنگ از هر دو طرف مغلوبه میشود. صداهای سرت آرام میگیرد و رهایت می کند.مثل آدم کوچولوهای گناهکاری که شوخی بی مزه اشان را تمام می کنند و از منافذ پوست بیرون می روند. پشیمان و ترسیده از بازی پر سرو صدا و بی رحمانه ایی که کرده بودند .
وقتی که رفتند جای درخت بزرگ قصه ها ، لوبیای قرمز رنگ پیرو چروکیده ایی می ماند که ارزش نگاه کردن هم ندارد.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

اشکال

نظردهی وبلاگ دچار اشکال بود که حل شد. ممنون از دوستی که خبر داد.
داستان "حق" رو دوباره نوشتم ،نمی دونم بهتر شده یا نه! بهم بگین ممنون میشم.


از کجا می آورد این همه را ؟ شوهرهمیشه در سفرش که نمی دانست،دوستی این کاره هم که نداریم .مادر و پدرش هم که ...
شاید از رفقای موتورسوارش!
یاد موتور سواری های همیشگی اش افتاد. یاد وقتی افتاد که خودش موتور سوار شد. یاد صورت موتور سوار وقتی که دست بلند کرد. یاد انگشتهای دراز دود که تا ته دماغش فرو رفتند.
یاد سوراخ های دماغ افتاد، تا کجاهای مغز که نمی رفتند؟!
لشکر یاد های خوب و بد، مربوط و نامربوط از جلو چشمانش قدم رو می رفتند که صدای خنده ها به خودش آورد. یاد خودش افتاد، لک روی آینه را با نم دست پاک کرد و بیرون آمد.
هر دو از ته دل می خندیدند . نفهمید به چه !نفهمید سوغات کدام یاد تازه رسیده ایی بود این خنده ها؟
از خنده شان خندید .
همیشه همینطور بود . با آنها همه چیز آسان بود. خندیدن، حرف زدن، حتی زندگی کردن.
اما چرا با وجود آنها هم ، سخت شده بود گرفتن تصمیمی به این سادگی ؟چرا نمی توانست ؟چرا آنها این همه اصرار می کردند؟
چرا خودش هر هفته می آمد؟ چرا خودش این بازی را ادامه میداد ؟
هر پنجشنبه ! خدایا دفعه چندم بود؟ هفتم؟ هشتم؟
-: کدومشو بیارم؟
-: همون که برچسبش آبیه. یه چیپس هم میاری ؟ تو کابینت بالای گازه ، سمت راست ،اولین قفسه ... یه استکان هم برای خودت بیار!

چرا زحمت گفتنش را به خودش میداد! میدانست دیر یا زود خودش استکانش را می آورد .میفهمید همین که میاید یعنی استکانش را خریده، همین که میماند یعنی همراه خودش آورده. اما هنوز پرش نکرده بود ،هنوز به لبش نبرده بود، هنوز نجسی اش را سرنکشیده بود.
-: کسی که نجسی بخوره تا چهل روز نمازش قبول نیست ،بعد از چهل روز هم خدا عالمه بتونه دوباره بخونه یا نه، میگن هر کاری رو تا چهل روز بکنی تا آخر عمرت دیگه ترکش نمی کنی.خدا اینجوری به خودشون واگذارشون میکنه.
زهرخندی زد.فهمید که دوباره زهر خند زده . دنبال شکل زهر خند گشت.زهری که می خندد؟ ماری که می خندد ؟ نیش ماری که می خندد؟
نفهمید، اما میفهمید چرا زیاد زهرخند میزند ! چرا هر روز خنده اش را با زهری تلخ مسموم کند !
یکی مادرانه و فداکارانه راه را نشانش می داد ،دیگری دوستانه و صمیمانه چاه را. عروسکی شده بود بسته به سیم هایی متعدد. هر سیم بسته به دستانی متفاوت. دوباره خندید :جای سیم ها درد گرفته بود!

بطری چشم آبی را روی میز گذاشت.
دو گوش بسته را که کشید ، دهانی بزرگ ، نفسی پر از بوی سیر و روغن به صورتش ها کرد .از نفرت لرزید. چرا همیشه طعم سیرمیخریدند؟!!
-:واقعا ازخوردنش میترسی!
کاش رهایش می کردند.
- : معلومه ، فکر کن از موهات آویزونت کنن ،تاب بخوری.
- : اون که مجازات بی حجابه نه مسکر خور...مجازات اوون چیه؟
نمی دانست.
-: خدا خودش به همه مون رحم کنه! با این همه بار گناه ،روسیاهیم به درگاهش!
مهرش را بوسید و سجاده را جمع کرد.

نگاهی به بطری انداخت، مایع بیرنگ پشت برچسبش پایین ترآمده بود. اما چطورآن همه قرمز میشد و از صورت بیرون میدوید . انگار میکردی نفتی ست که آتش می گیرد و شعله میدهد.
-: شاید قیر داغ تو حلقتون بریزن .
استکانش را در دست چرخاند و خندید: پس گردآب آتشی است که ریزم به کام خویش .

از کجا میخواست بفهمد؟ چه کسی قرار بود خبرش کند؟ چشمان گناهکار؟فرشته مراقب؟رویای صادق؟
خندید . یاد داستان ها افتاد. زندگی که داستان نبود. نمی فهیمد . میدانست که نخواهد فهمید.
چرا اینهمه حرف میزدند؟ چه چیزی این همه خنده دار بود؟
رشته فکرش را دوباره گره زد.
اما یعنی به همین راحتی سرش کلاه بگذارد؟فریبش دهد؟کسی را که این همه دوست دارد؟
کاش شک میکرد.کاش مواظبش بود.کاش وسایلش را میگشت. کاش دهانش را میبویید. کاش این همه مطمئن نبود.آنوقت دروغ میگفت . آنوقت راحت دروغ میگفت ،چون حقش بود! آنوقت هر کاری مجاز میشد . اما حالا.... اگر میفهمید دق می کرد.
چرا نباید امتحان می کرد؟ چرا خدایش این همه ناراحت می شد؟
دوباره شیر آب را باز گذاشته بود . نگاهی به دندان هایش کرد ، چرا این آینه این همه لک داشت ؟
بیرون که آمد هر دو نیمه خواب بودند . پتویی رویشان انداخت و نشست.
چشمان آبی بطری ،خیره نگاهش می کردند. نگاهشان نکرد ،مشتی از سیب زمینی های سیر مزه به دهانش برد. سنگینی نگاه چشمان آبی عذابش میداد. مشتی دیگر.هنوز نگاه میکرد.
باید یک بار امتحانش میکرد . نمی شد نگاه مادرش برای همه زندگی اش تصمیم بگیرد.نمی شد تمام عمر صالح زندگی کند وقتی نبود .نمی شد خودش قربانی قرباینش شود. نمشد با حق کشی حقی راپس داد، نمی خواست حقش را ذبح کند،آن هم ذبح شرعی.
استکانهایش را کجا می گذاشت ؟ قفسه ها را تند وارسی کرد. بالای گاز اولین قفسه سمت چپ.
-: نه دخترم !تو استکان خودم بریز . آدم عادت که میکنه بد چیزیه ،انگار تو همون چایی نخورم آسمون زمین میاد.
استکان توی دستش ماسیده بود، مثل چربی کوبیده های جمعه در دهان .حتما باید شکل همان استکانها .چرا دست از سرش برنمی داشت این خیال سمج ؟
حقش را میخواست !حق گناهش را! حق انتخاب جهنم از بهشت ! حق خودش را! مثل مرغ حق ، به حق حق افتاده بود... چیزی گلویش را فشار میداد .نکند حقی خورده بود و حالا راست میان گلویش استاده بود.
شیشه آب یخچال را سر میکشید که از جا پرید. صدای ضعیفی اسمش را صدا میزد.با آن همه هیاهو و سرو صدا نمی شد درست شنید. اتوبوس پر بود از همهمه و جیغ و داد بچه ها. مثل خواب زده ها گیج شده بود. بالا و پایین ،چپ و راست. بالاخره پنجره بغل دستش را دیده بود، کسی به شیشه می کوبید.
با کلید در ورودی خانه، به پنجره میزد. پنجره کوچک بود و بدون دسته . به زور کمی بازش کرد.
یک قوطی نوشابه مثل نوزادی در حال تولد از درز پنجره به سختی به دستش آمد. نفس نفس میزد . ترس اینکه اتوبوس برود و او بدون نوشابه .... دویده بود .با چادرش ،با کفش های پاشنه دارش .
قوطی نوشابه را سرجایش گذاشت و در یخچال را بست.چرا بعد از این همه سال این خاطره مسخره به مغزش چسبیده بود؟چرا این همه به گردنش حق داشت؟
باید چه میکرد؟ با این همه حق ،با این همه دوست داشتن،با این همه امید آن هم وقتی حلقه حلقه درهم شده و وبالی کمرشکن به گردنش انداخته بودند.
شاید پنج شنبه بعد.

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

آینده

همیشه به دنبال خبر از آینده بوده ایم .گاهی جادو ،گاهی رمل ، گاهی استخاره و حالا شاید گاهی کتاب.
"پرنده من" اگر مواظب نباشیم ،آینده مان میشود . خبری است از آینده ای نه چندان روشن، اما محتمل .حتما بخوانیدش، باشد که دچار نشویم.
پرنده من
نوشته فریبا وفی
نشر مرکز