۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

غربتی یا بیابانی


لازم نيست در بيابان زندگي کرد تا بياباني بود،همين که جايي از رگ و ريشه مان برسد به بي آبي و زردي و خشکي کفايت مي کند همه عمرمان را، يعني ميداني قاچ ها و ترک هاي بي آبان آنقدر عميق و کاري هست که بيازارد ،تا چند نسل بعدِ "بيابان گريخته " ها را.

کودک که بود راه ِکوير برايش به چرخ و فلکي بزرگ ميمانست، که سواري کوچک شان را آنقدردر دايره بسته ي جاده ها و ماشين ها و بدتر ازهمه، خارها و خاک هاي يک شکل ميچرخاند و ميچرخاند که يا دست آخر دلش به هم ميخورد و ياچشمهايش سنگين ميشد و سرش به لرزش هميشه گي شيشه عادت ميکرد.

شهرِکويرهم ،گرد و خاک بود و خانه هاي يک شکل و تک و توک درخت هاي بد رنگ و وارفته و اين جمله ي هميشگي مادر :" زبون بسته ها تشنه ان ".دستش را روي دست ميکوبيد و سرش را تکان ميداد.جوري با چشمهاي گشاد شده به زمين ترک خورده و قاچ قاچ نگاه ميکرد ،که انگار دفعه اولش است ،اسکلت خشک شده ي يک درخت انار را ميبيند .

اما يک سيب نارس ِ چروک ، روي شاخه لاغر و مرده ي درختي در حال تاب خوردن، ترس هم داشت، کودک از اين سيب ها و انارهاي ريز و چروکيده که روي درخت هاي خشکيده، دو طرف ماشنيشان را مثل تونل وحشت" گرفته بودند بيشتر از همه ميترسيد،لب هايش خشک ميشد و زبانش به قول مادر"مثل کبريت" به سقف دهانش ميچسبيد ، چشمهايش را محکم ميبست و دهانش را باز مي انداخت به اين اميد ،که پدر انگشتش را بگذارد روي دماغش و آرام بگويد: خوابيده ...که مادر ديگر نگوييد"زبون بسته ها تشنه ان کاش بارون بیاد"

چند هفته ماندگاری در کویر هم،روزها زیر باد پنکه های سقفی می گذشت به انتظار شکستن" کمر گرما"- پدر بزرگ خودش گفته بود بالاخره کمر گرما میشکند - و غروب که بالاخره آنچه باید بشکند، شکسته میشد،پهن کردن قاليچه ها روي موزاييک هاي گرم ايوان بود و لم دادن به پشتي ها ، تکه کردن هندوانه هاي راه راه .

ولی پیرمرد لم نميداد،شلنگ پيچده ي کنار ديوار را باز ميکرد و ميگذاشت بيخ درختي از درخت هاي باغچه، کنار درخت زانو ميزد و به صداي " سيراب شدن زبان بسته ها" گوش ميداد بعد شلنگ را بلند ميکرد و تا آنجا که زانوهاي ورم کرده و کمر خميده اش ميگذاشت ،ميدويد به درخت ديگر و شلنگ را ميگذاشت به دهان ترک خورده آن، کودک هم گاهي با يک برش "شتري" هندوانه، دنبالش راه مي افتاد و خودش را به شلنگ آويزان ميکرد که : حالا من!

اما پدربزرگ وقتي شلنگ دستش بود،خوشش نمي آمد کسي دور و برش بپلکد، با آن کمرِدو تا و صورت چروکيده وقتي شلنگ پلاستيکي را دستش ميگرفت ،ميشد مثل کنده هايي که دود ازشان بلند ميشود و همه کار از دست لرزانشان بر ميايد ،انگشت هاي استخواني و بلندش را محکم دور گردن شلنگ فشار ميداد و مينشست پاي درخت ها . زل ميزد به خاک و آبی که از لاي ترک هایش سر ميخورد و پايين ميرفت .

بعد هم میرفت سروقت خرزهره های خیابان و تا آنجا که شلنگ میرفت ،میدوید از یک سنجد به یک بید و از بید به چنار و آنقدر میدوید ومیکشید که شلنگ مثل دم گربه صاف و سیخ میماند و قدم از قدم برنمیداشت،آنوقت بود که غرغر کنان برمیگشت و مینشست روی پله ایی و سر شلنگ را میاورد تا کنار دهانش و جرعه جرعه...

کویر شب ها و روزهایش همیشه یک قصه داشت،صبح ها کمر آب و سبزی میشکست و شب ها کمر داغی و تشنگی، مگر وقتی که "غربتی" آب را ول داده بود به حوض بزرگش و رمق نمیگذاشت برای آب بی جان لوله ها که برسند به "زبان بسته های تشنه حیاط پدربزرگ" و باقی حیاط های بعد ازآن.

پیرمرد صدایش را تا آنجا که توان داشت بالا میبرد و لعنت میکرد "غربتی ِ از جهنم در رفته ای" را که جز "توله هایش" و "آب تنی اشان" و "چهار دیواری اش" هیچ نمی بیند.......


میان همین راه کویر بود و بی آبی و تشنه گی که کودک چرخيد و ديد بزرگسال شده،ويزا گرفته،بليت گرفته،سوار چرخ و فلک شده،گريخته از بيابانشان و بي آبيشان و بي بارانيشان و راست افتاده وسط" آبادي ِغريبه" .

آبادي جاي خوبي بود.پر بود از درخت هاي تناور و گل هاي خوشرنگ و پيچک هاي رونده و خالي از شلنگ پلاستيکي و باغبان ِخيس عرق.

آبادي جاي خوبي بود، بارانش تا صبح میبارید بدون مادری که پشت پنجره بايستد و خداخدا کند که باران بند نيايد و تا صبح ببارد .

آبادي جاي خوبي بود، هرلحظه ي خوشي با آب ،زهر مارنميشد از ترس بي آبي و اسراف و مجري تلوزيون و گزارش ِ تصويري پيشرفت کوير.

آبادي جايي خوب بود و به او مربوط نبود "هزينه تسويه آب " و" شهرهاي بي آب" و"مصرف بي رويه شهروند ها".

ميشد زير دوش آب براي خودش آواز بخواند و لذت ببرد از قطره هايي که سر ميخورند و پايين مي افتند و "حرام " ميشوند،ميشد مسواک که ميزند شير آب را باز بگذارد و نگاه کند به آبي که تاب ميخورد و گرداب ميشود و "اسراف "ميشود و اصلا حالا که اين همه "آباد" است،حتما ميشد گذاشت ظرفها زير آب خوب خيس بخورند و شسته شوند و چربي هاشان با آب پاک بشود، اصلا چرا نشود که شير آب گرم حمام را باز گذاشت که سونا درست کرد و "لذت حرام کردنش" را برد؟

بعد ديد حالا که لازم نيست حلقش را برای همسایه اش پاره کند که"شهر ما خانه ما" ،پس ميشود توي کوچه پس کوچه هايش آشغال ميوه را هم پرت کرد، يا زير نميکت پارکهايش آدامس چسباند....

بعد دید میتواند کیسه آشغال اش را ازپنجره شوت کند به هر جا که افتاد.

بعد وقتی دید با"کله سگی دردیگ در حال جوش" هم مشکلی ندارد فهمید که اصلا چقدر دوست داشت همه جاي آبادي را بيابان کند. "گور پدر زبان بسته های سیراب اینجا هم کرده".

بعد دید چقدر "غربتی " است.

و بعد دیگر حوصله اش سر رفت و چیزی ندید جز نگاه نگران مادرش برای "همه زبان بسته های دنیا".