۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه





بالاخره به لطف تمامی عناصر معلوم الحال زمینی و آسمانی موفق شدم یک داستان بنویسم( حالا دست ...دست) و از آنجا که امیدواریم گوش شیطان هم مثل بقیه دوستان ملکوتی مان کر باشد و اگر هم نباشد برایشان محلی از اعراب نداشته باشیم که بخواهند در کارمان زپلشک بی اندازند ،این داستان قرار است قسمت اول از یک مجموعه داستان مرتبط باشد که قرار است بعدا به رشته تحریر در بیاید.
از تمام دوستان ادیب و دانشمندم تقاضا دارم که مرحمت نموده،منت نهاده رحمی به حال این ابن السبیل دیار کفر نموده، این داستان را با صدای خودشان بلند بلند بخوانند و اگر زحمتی نبود ،به من بگویند که چه خاکی به سرش کنم که بهتر شود
زیاده عرضی نیست و اینک این شما و این ...... داستان شماره 1.

1

در را که باز کردی اول صدای زنگ ریز و ملایم زنگوله ی بالای در حواس ات را پرت کرد و بعد چند جفت چشم که از پشت صندوق و دیوار نصفه آشپزخانه و زیر یکی از میزها به تو دوخته شده بود.

پشتت را صاف کردی و سرت را بالا گرفتی،از در خانه که آمده بودی بیرون ،پشتت را صاف کرده بودی و سرت را بالا گرفته بودی.از کنار مردم که رد میشدی به صورت هایشان نگاه میکردی.هیچ کدام شبیه قهرمان ها نبودند،کوتاه و خمیده ،بی آنکه جلوتر از قدمهایشان را نگاه کنند از کنارت رد میشدند و تو چانه ات را بیشتر به سمت آسمان میگرفتی و به تصویرت که روی شیشه ی مغازه ها می افتاد،لبخند میزدی.

زنگوله ی بالای در هنوز صدا می داد که در را بستی.

:خالد...خالد...اوجا چه میکنی ...همه جونت چرک کردی

زن از دو در نصفه ای که از دو طرف به تیغه های گچی لولا شده بودند بیرون آمد و به سمتت آمد،یک قدم عقب رفتی و به چراغ های چشمک زن شیشه چسبیدی .همینطور که دست اش را با پیش بند ِبسته به کمرش پاک کرد از کنارت گذشت و به طرف میز کنار در دوید. خالد که زیر میز به شکم خوابیده بود و ماشین اش را از تپه ماهورهای قوطی های نوشابه رد میکرد فقط فرصت کرد یک قوطی نوشابه را در مشت کوچکش جا کند ...

:سی کن،با رخت تنت چه کردی...

زن قد بلند بود..آستین ها را تا روی آرنجش بالا زده بود وچند النگوی زرد و کلفت را تا کنارِ تای آستین بالا برده بود .

-ورخیز ...نکن...صدا نده..ذلیل بمیری...دست های خالد مثل ماهی از دستش لیز میخورد و بیرون میآمد.یکبار دیگر دستش را محکم روی پیش بند کشید و دوباره به سمت خالد خیز برداشت. چشمت میرود دنبال لکه های قرمزی که به پیش بندش چسبید اند و آنقدر دنبالشان میکنی که از همان در نصفه تو میروند و بعد پاهای خالد که یکی با کفش و دیگری برهنه کشان کشان دنبالش کشیده میشود.

:سلام چی میل دارین؟ ابروهایش کلفت و کمانی و چشم هایش کشیده بود. ته لهجه ی نمی فهمی کجایی داشت-مثل زن قد بلند-روزنامه را نشانش میدهی و دوباره پشتت را صاف میکنی.

: اجازه بدین باید با خانم صحبت کنین...

کنار صندوق می ایستی و نگاهش میکنی که از همان درهای قهوه ای نصفه تو میرود.صندوق را روی یک قفسه چوبی گذاشته اندکه از سطح زمین قفسه هایش شروع میشود .همه قفسه ها پراند . قاشق ها و چنگال های فلزی در یک قفسه،دستمال سفره و نی در قفسه کناری وهمینطور تا بالا....و دو مگس که روی دکمه های صندوق با هم بازی میکنند واز روی هم پرواز میکنند.چشمت به مگس هاست که دختر صدایت میکند.

یک لنگه در را باز کرده و لبخند میزند: بیاین باهاشون صحبت کنید.

از درهای نصفه تو میروی،اول یک منتقل بزرگ و پهن است که درست کنار در گذاشته اند و روبرویش یک میز فلزی ساده و تمیز به دیوار تکیه داده شده ،مانده ای که اصلا از بین این میز و منقل میشود رد شد یا نه.

:سلام خوبستی؟ ساعت شما خوبست؟...

زن قد بلند ته آشپزخانه ایستاده و با سر اشاره میکند که جلوتر بروی.بوی پیاز و چربی با بخاری که از قابلمه های در حال جوش بلند میشود توی هوا لمبر میخورد و به سمتت میآید.آشپزخانه شلوغ است، خوب نمیتوانی دور و برت را نگاه کنی ،فقط چند میز ،اجاق گاز و یک یخچال دیواری بزرگ را زیر چشمی میبینی و چند نفر را که از این گوشه به آن گوشه میدوند.روزنامه را که توی دستت مچاله شده توی کیف فرو میکنی و روبروی زن می ایستی.دست هایش را در لگن بزرگی فروکرده و گوشت ها را چنگ میزند.کف دست اش را روی گوشت ها مشت میکند و فشار میدهد و از آنطرف ذرات گوشت از بین انگشتهایش بیرون میریزند ،دست هایش ماشین وار و سریع باز و بسته میشوند و گوشت ها مثل کرم های کوچک هر دفعه از لای انگشت هایش وول میخورند و بیرون می آیند. چشمتت را روی گل های زرد و قهوی ای سفره ی کنار لگن میچرخانی.

: خوب قبل تر این کار کردی؟

دستش را که بیرون میآورد، چند تکه کوچک قرمز که به النگو هایش چسبیده اند تا ساعدش بالا میآیند .

آخر هفته ها کار میکنی؟اجازه کار داری؟ ذره ای گوشت را بین انگشت هاییش فشار میدهد.

:فاروق جان این پیازش اندک است... رویش را برمیگراند و با مردی که پشت به تو روی همان میز، گوشتها را به سیخ کباب میچسباند حرف میزند.گردنش پهن است و کوتاه ، انگار که سرش را یکراست به پشتش وصل کرده باشند، ماهیچیه های پشتش آنقدر بزرگ شده اند که پشت را کمی قوز و خمیده کرده اند. دستش را که ازچربی برق میزند جلو میآورد و تکه ای از گوشت را به دهانش میگذارد.سرت را برمیگردانی و سعی میکنی گل برگ های قهوه ای سفره را بشماری1...2...3، لایه ی چربی ا از سر انگشت هایت تا سقف دهانت و از آن طرف تا ریه هایت را پوشانده.آب دهانت را قورت میدهی و به در نصفه نگاه میکنی.

: بسشه

فاروق سرش را از ته تراشیده . شلوارک سبزی پوشیده و یک زیر پیراهنی سفید و نازک که از چند جا لکه های زرد بزرگی رویش شکوفه زده اند. زیر چشمی نگاهت میکند و به زبان دیگری چیزی به زن می گوید ، زبانشان را نمیفهمی ...سرت را پایین میاندازی که نگاهشان نکرده باشی.کف زمین را نمیدانی با موزاییک چه رنگی پوشانده بوده اند ،شاید اولش خاکستری بوده یا خاکی...به هر حال حالا بیشتر به زردی میزند. پایت را از روی یک لک پت و پهن زرد میگذاری و سر میدهی...فاروق مدام یک جمله را بلند بلند تکرار میکند و زن سرش را بالا می اندازد،حس میکنی سنگینی نگاه هر دوشان روی پشتت افتاده،دوباره پشتت را صاف میکنی .

:دختر جان اسمت چی هست؟مرد چیزی میگوید... پسر جوانی جلویت خم میشود و جعبه ای گوجه از زیر میز بیرون میکشد ،شلوارش از چند جا سوراخ است،چند تار ریش اش هم که از کنار صورتش بیرون زده. تا میایی سرت را برگردانی و نگاهش نکنی ،کمرش را راست کرده و روبرویت ایستاده ریش اش تنک است و مثل یک مثلث از چانه اش بیرون زده است. ،لبهایش را برایت کجکی باز میکند ،یک دندان نیش ندارد و یکی از دندان های پیش اش کاملا قهوه ای است. فکر میکنی تو هم باید لبخند بزنی...

: خوب اگه امروز کار نداری،از 12 شروع کن،مرد کچل دوباره چند بار یک جمله کوتاه را تکرار کرد....به همان زبانی که نمیفهمی....

: به مچت نگاه میکنی و بعد به در نصفه...

:خوب پس به سلامت .فردا 12 اینجا باش. آستین بلوزت را روی مچ دستت پایین میکشی و دستت را روی جای خالی ساعت میگذاری.

کیف را روی شانه ات جابه جا میکنی و چانه ات را بالا میگیری...فاروق صدایت میکند،نزدیک در نصفه رسیده ای...خانم ...خانم

از جلو لکه های زرد زیر پیراهنش بزرگ تر و پر رنگ ترند.

:شوهر که داری؟ نمیدانی سرت را در جهت درست تکان داده ای یا نه!

:ببین خانم...ما اینجا مشتری عرب داریم،مردم غیرت دارن...از فردا اینطوری لباس نمیپوشی،با مشتری ها لاس نمیزنی...پشتت را صاف میکنی و یک قدم دیگر به طرف در بر میداری.

: خانم ....فکر میکنی یک قدم دیگر به در رسیده ای...خانم...بر میگردی. دستش را بالا آروده . کنار ناخن هایش جرم صورتی-قرمز رنگی جمع شده....خانم

:از ساعت 11.30 کار گارگرها شروع میشه، تا میزها و کف رو تمیز کنی 12 شده.

حتی فرصت نمیشود بپرسی که مگر کجای لباست بد بوده؟ ....که کف یعنی کجا؟ ...که دست هایش را باید چند بار بشویید ؟ که چرا اینقدر ساق پاهایش نازک و پشمالوست؟

دختر ابرو کمانی کنار یکی از میزها ایستاده و سماق دان ها را تمیز میکند. زیر میز هم خالد تپه ماهورهایش را رنگ رنگ چیده و با ماشین از بینشان رد میشود.

در شیشه ای را که بستی ،صدای زنگوله ی بالای در دیگر نمی آمد، کیفت از روی شانه هایت سر خورده بود و به سر شانه ات آویزان شده بود. روی صندلی ایستگاه نشستی ... چانه ات چنان به گردنت چسبیده بود و خودت را نشانه رفته بود که اتوبوس را ندیدی که از جلویت رد شد و آدمها را که سوار شدند و پیاده شدند. روی صندلی ایستگاه نشستی و نشستی.......