۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

غربتی یا بیابانی


لازم نيست در بيابان زندگي کرد تا بياباني بود،همين که جايي از رگ و ريشه مان برسد به بي آبي و زردي و خشکي کفايت مي کند همه عمرمان را، يعني ميداني قاچ ها و ترک هاي بي آبان آنقدر عميق و کاري هست که بيازارد ،تا چند نسل بعدِ "بيابان گريخته " ها را.

کودک که بود راه ِکوير برايش به چرخ و فلکي بزرگ ميمانست، که سواري کوچک شان را آنقدردر دايره بسته ي جاده ها و ماشين ها و بدتر ازهمه، خارها و خاک هاي يک شکل ميچرخاند و ميچرخاند که يا دست آخر دلش به هم ميخورد و ياچشمهايش سنگين ميشد و سرش به لرزش هميشه گي شيشه عادت ميکرد.

شهرِکويرهم ،گرد و خاک بود و خانه هاي يک شکل و تک و توک درخت هاي بد رنگ و وارفته و اين جمله ي هميشگي مادر :" زبون بسته ها تشنه ان ".دستش را روي دست ميکوبيد و سرش را تکان ميداد.جوري با چشمهاي گشاد شده به زمين ترک خورده و قاچ قاچ نگاه ميکرد ،که انگار دفعه اولش است ،اسکلت خشک شده ي يک درخت انار را ميبيند .

اما يک سيب نارس ِ چروک ، روي شاخه لاغر و مرده ي درختي در حال تاب خوردن، ترس هم داشت، کودک از اين سيب ها و انارهاي ريز و چروکيده که روي درخت هاي خشکيده، دو طرف ماشنيشان را مثل تونل وحشت" گرفته بودند بيشتر از همه ميترسيد،لب هايش خشک ميشد و زبانش به قول مادر"مثل کبريت" به سقف دهانش ميچسبيد ، چشمهايش را محکم ميبست و دهانش را باز مي انداخت به اين اميد ،که پدر انگشتش را بگذارد روي دماغش و آرام بگويد: خوابيده ...که مادر ديگر نگوييد"زبون بسته ها تشنه ان کاش بارون بیاد"

چند هفته ماندگاری در کویر هم،روزها زیر باد پنکه های سقفی می گذشت به انتظار شکستن" کمر گرما"- پدر بزرگ خودش گفته بود بالاخره کمر گرما میشکند - و غروب که بالاخره آنچه باید بشکند، شکسته میشد،پهن کردن قاليچه ها روي موزاييک هاي گرم ايوان بود و لم دادن به پشتي ها ، تکه کردن هندوانه هاي راه راه .

ولی پیرمرد لم نميداد،شلنگ پيچده ي کنار ديوار را باز ميکرد و ميگذاشت بيخ درختي از درخت هاي باغچه، کنار درخت زانو ميزد و به صداي " سيراب شدن زبان بسته ها" گوش ميداد بعد شلنگ را بلند ميکرد و تا آنجا که زانوهاي ورم کرده و کمر خميده اش ميگذاشت ،ميدويد به درخت ديگر و شلنگ را ميگذاشت به دهان ترک خورده آن، کودک هم گاهي با يک برش "شتري" هندوانه، دنبالش راه مي افتاد و خودش را به شلنگ آويزان ميکرد که : حالا من!

اما پدربزرگ وقتي شلنگ دستش بود،خوشش نمي آمد کسي دور و برش بپلکد، با آن کمرِدو تا و صورت چروکيده وقتي شلنگ پلاستيکي را دستش ميگرفت ،ميشد مثل کنده هايي که دود ازشان بلند ميشود و همه کار از دست لرزانشان بر ميايد ،انگشت هاي استخواني و بلندش را محکم دور گردن شلنگ فشار ميداد و مينشست پاي درخت ها . زل ميزد به خاک و آبی که از لاي ترک هایش سر ميخورد و پايين ميرفت .

بعد هم میرفت سروقت خرزهره های خیابان و تا آنجا که شلنگ میرفت ،میدوید از یک سنجد به یک بید و از بید به چنار و آنقدر میدوید ومیکشید که شلنگ مثل دم گربه صاف و سیخ میماند و قدم از قدم برنمیداشت،آنوقت بود که غرغر کنان برمیگشت و مینشست روی پله ایی و سر شلنگ را میاورد تا کنار دهانش و جرعه جرعه...

کویر شب ها و روزهایش همیشه یک قصه داشت،صبح ها کمر آب و سبزی میشکست و شب ها کمر داغی و تشنگی، مگر وقتی که "غربتی" آب را ول داده بود به حوض بزرگش و رمق نمیگذاشت برای آب بی جان لوله ها که برسند به "زبان بسته های تشنه حیاط پدربزرگ" و باقی حیاط های بعد ازآن.

پیرمرد صدایش را تا آنجا که توان داشت بالا میبرد و لعنت میکرد "غربتی ِ از جهنم در رفته ای" را که جز "توله هایش" و "آب تنی اشان" و "چهار دیواری اش" هیچ نمی بیند.......


میان همین راه کویر بود و بی آبی و تشنه گی که کودک چرخيد و ديد بزرگسال شده،ويزا گرفته،بليت گرفته،سوار چرخ و فلک شده،گريخته از بيابانشان و بي آبيشان و بي بارانيشان و راست افتاده وسط" آبادي ِغريبه" .

آبادي جاي خوبي بود.پر بود از درخت هاي تناور و گل هاي خوشرنگ و پيچک هاي رونده و خالي از شلنگ پلاستيکي و باغبان ِخيس عرق.

آبادي جاي خوبي بود، بارانش تا صبح میبارید بدون مادری که پشت پنجره بايستد و خداخدا کند که باران بند نيايد و تا صبح ببارد .

آبادي جاي خوبي بود، هرلحظه ي خوشي با آب ،زهر مارنميشد از ترس بي آبي و اسراف و مجري تلوزيون و گزارش ِ تصويري پيشرفت کوير.

آبادي جايي خوب بود و به او مربوط نبود "هزينه تسويه آب " و" شهرهاي بي آب" و"مصرف بي رويه شهروند ها".

ميشد زير دوش آب براي خودش آواز بخواند و لذت ببرد از قطره هايي که سر ميخورند و پايين مي افتند و "حرام " ميشوند،ميشد مسواک که ميزند شير آب را باز بگذارد و نگاه کند به آبي که تاب ميخورد و گرداب ميشود و "اسراف "ميشود و اصلا حالا که اين همه "آباد" است،حتما ميشد گذاشت ظرفها زير آب خوب خيس بخورند و شسته شوند و چربي هاشان با آب پاک بشود، اصلا چرا نشود که شير آب گرم حمام را باز گذاشت که سونا درست کرد و "لذت حرام کردنش" را برد؟

بعد ديد حالا که لازم نيست حلقش را برای همسایه اش پاره کند که"شهر ما خانه ما" ،پس ميشود توي کوچه پس کوچه هايش آشغال ميوه را هم پرت کرد، يا زير نميکت پارکهايش آدامس چسباند....

بعد دید میتواند کیسه آشغال اش را ازپنجره شوت کند به هر جا که افتاد.

بعد وقتی دید با"کله سگی دردیگ در حال جوش" هم مشکلی ندارد فهمید که اصلا چقدر دوست داشت همه جاي آبادي را بيابان کند. "گور پدر زبان بسته های سیراب اینجا هم کرده".

بعد دید چقدر "غربتی " است.

و بعد دیگر حوصله اش سر رفت و چیزی ندید جز نگاه نگران مادرش برای "همه زبان بسته های دنیا".

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

در مورد خودت بود؟




کسي که اين سوال را از شما ميپرسد يعني خيلي لطف کرده و در تصميم گيري نهايي اش شما را هم سهيم کرده والا هستند جمع کثير دوستان و آشناياني که با خواندن يک داستان کوتاه ، دو خط شعر يا حتي يک پاراگراف ناقابل و سرسری با نامتان پاي آن، خودشان قبلاً به نتيجه رسيده اند....يا اصلا نه ! اول اسم اعظم تان را ميخوانند و بعد خط به خط نوشته را با آن تفسير و تعبير ميکنند...

وقتي متن را هل هلکي و سرسري خوانند، اول لبخند محو و کجکي ای گوشه لبش مينشيند ،بعد سرشان را به ديوار يا مبل پشت سر تکيه ميدهند و دستها را روي شکم قلاب ميکنند، اين يعني مرحله "تصور"– دراين مرحله صورت شما با صورت شخصيت داستان يا راوي شعر عوض شده ، تصاوير و صحنه ها بازسازي ميشود_ بعد لب هايشان را به قد و قامت يک لبخند به قاعده باز و چشم هايشان را ريز ميکنند ، سعي ميکنند به دور ترين افق دردسترس نگاه کنند و همه چيز را يک بار ديگر مرور کنند، اينجاست که ميرسند به مرحله "کشف"– که اي بابا ! عجب داستاني داشته اين "کل علي ما" ! آنوقت است که کند و کاو در رفتارهاي ماضيتان شروع ميشود،تک تک شوخي ها،درد دل ها و عکس العمل هايتان در هر زمان و مکانی، با هر روحيه و حال و هوايی به چهار خط نوشته اتان ربط داده ميشود و ناگزيرتاويل ميگردد_ بعد شايد سرشان را خيلي خفيف به دو طرف تکان بدهند ، آه بلندي بکشند و با فشار پا ،صندلي اي را که رويش نشسته اند يا ميز جلوي پايشان را هل بدهند واز جا بلند شوند ، اين ميشود مرحله "تاسف"_ يعنی بيچاره شما که به اين شکل مذبوحانه و حتي کودکانه سعي کرده ايد مشکلات و مسائل زندگي خصوصيتان را مطرح کنيد و تسکين پيدا کنيد _

بعد ممکن است سر يخچال بروند ، شيشه آب را به لبهايشان بچسبانند و قلپ قلپ، چند جرعه آب سر بکشند بعد هم به در يخچال تکيه بدهند و تويش را ورانداز کنند،اين يعني مرحله "سبک وسنگين" _ تعداد گاف ها و آتوهايي که شخص متصوراست به شما داده با گاف عظماي شما (نوشتن) مقايسه و سبک سنگين ميشود،اينکه چند بار در زندگی از شما "کم آورده" و چند بار از شما "جلو زده" و اينکه اصولا کجای اين اتوبان شلوغ و چند بانده ،بوده و بوده ايد،خوب بررسی ميشود _ بعد يک سيب چروک شده (و معمولا زرد) از ته يخچال پيدا ميکنند، در يخچال را بي هوا هل ميدهند و با اولين گاز نصف سيب را چنان ميکَنند که آبش کم ِکم روي لوچه اشان ميريزد و هم همينطور که سيب را ميخورند ،آرام آرام از آشپزخانه بيرون بيايند و روي مبل ولو شوند تا از مقام شيرين"سَرتري" لذت وافي را ببرد _ اينجا ديگر ذره اي شبه در بهتري و برتري باقي نميماند،هم آنقدرظرافت داشته که از پس پرده ي "فريب" درد واقعي شما را تشخيص دهد،هم آنقدر ظرفيت داشته که اينطور بند را آب ندهد و جلوي مشکلات کم نياورد و هم خيلي بيش از آن که تصور کنيد از زندگي شما "واقعيت "ميداند_

وحالاست که ناگهان ورق بر ميگردد، احساس صميمت و دوستي وصف ناشدني اي قلبشان را فراميگيرد،يادشان ميايد که خيلي وقت است ازتان خبري ندارند، سيبشان را تند تر ميجوند وهمينطور که دست هايشان را با لباسشان پاک ميکنند و گوشي را برميدارند .

نميدانم نوشته هاي بالا چقدر بدبينانه بود،نميدانم چقدر نويسنده گان و خواننده گان اين حالات و فضاها را تجربه کرده اند،نمیدانم چقدر منصفانه بود.

اما ميدانم که دوست داريم به زندگي خصوصي هم سرک بکشيم، که دوست داريم از زير و بم روابط ديگران خبر دار باشيم ،که دوست داریم رفتارهایشان را آنطور که میپسندیم معنی کنیم و از همه مهمتر ميدانم که اين ها را براي بيشتر کردن اطلاعات عمومي امان نمي خواهيم،اين ها را همه ميدانند...اما...اما مسلم است که داستان به اينجا ختم نميشود و بايد "علتي " باشد براي اين همه "معلول" هر روزه.

اصلا هم لازم نيست که دروغ بگوييم ، غيبت کنيم،تهمت بزنيم يا نمودهاي شناخته شده ي "خاله زنکي" ديگري را از خود بروز بدهيم تا از اعضای این گروه حساب شویم.همان لبخند محو و کم رنگي که بعد شنيدن بعضي خبرها گوشه لبمان مينشيند ،همآن احساس قد کشيدن و يک سر وگردن بالا آمدن و همان نگاه به خط پاياني که حالا پشت سرمان است ... بس است براي نمايش چيزي که شايد آبرومندانه ترين نام برایش "برتري خواهي" است.

"ميخواهيم برتر باشيم" و اين برتري بايد "ثابت " شود و بايد بر خيلي ها "ثابت "شود و بايد هميشه "ثابت" شود و بايد همه جا "ثابت" شود و اين ميشود که ميشويم کاراگاه بي جيره مواجب دايره ي"اثباتي " ذهنمان و دائم دنبال سند و مدرک ،دماغمان دراز ميشود به زندگي ديگران.

و خيلي وقتها همين " احساس برتري در لحظه" ميشود پايه و اساس دوستي هايمان و مبناي رابطه امان، اين ميشود که دائم همه در حال "سبک سنگين"کردن و شدنيم، همانطور که پشت مسند قضاوتمان نشسته ايم و چکش ميکوبيم ،روبروي چکش ديگري اين پا و آن پا ميشويم و جواب پس مي دهيم . اصولا داستان فراي اين داستان هاست، اين"نوسان دائم ميان توسر خوردن و تو سري زدن" ، اين تلاش دائم براي ارضاي حس برتري ،اين نياز به "تحقير" براي "ترفيع" و در نهايت اين "بيدادگاه ذهني" 24 ساعته... داستان همه مان نباشد ، قضه بيشترمان هست.

آخرش اينکه نياز داريم احساس کنيم برتريم تا بتوانيم با کسي " مثل آدم "دوستي کنيم ....


۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه





بالاخره به لطف تمامی عناصر معلوم الحال زمینی و آسمانی موفق شدم یک داستان بنویسم( حالا دست ...دست) و از آنجا که امیدواریم گوش شیطان هم مثل بقیه دوستان ملکوتی مان کر باشد و اگر هم نباشد برایشان محلی از اعراب نداشته باشیم که بخواهند در کارمان زپلشک بی اندازند ،این داستان قرار است قسمت اول از یک مجموعه داستان مرتبط باشد که قرار است بعدا به رشته تحریر در بیاید.
از تمام دوستان ادیب و دانشمندم تقاضا دارم که مرحمت نموده،منت نهاده رحمی به حال این ابن السبیل دیار کفر نموده، این داستان را با صدای خودشان بلند بلند بخوانند و اگر زحمتی نبود ،به من بگویند که چه خاکی به سرش کنم که بهتر شود
زیاده عرضی نیست و اینک این شما و این ...... داستان شماره 1.

1

در را که باز کردی اول صدای زنگ ریز و ملایم زنگوله ی بالای در حواس ات را پرت کرد و بعد چند جفت چشم که از پشت صندوق و دیوار نصفه آشپزخانه و زیر یکی از میزها به تو دوخته شده بود.

پشتت را صاف کردی و سرت را بالا گرفتی،از در خانه که آمده بودی بیرون ،پشتت را صاف کرده بودی و سرت را بالا گرفته بودی.از کنار مردم که رد میشدی به صورت هایشان نگاه میکردی.هیچ کدام شبیه قهرمان ها نبودند،کوتاه و خمیده ،بی آنکه جلوتر از قدمهایشان را نگاه کنند از کنارت رد میشدند و تو چانه ات را بیشتر به سمت آسمان میگرفتی و به تصویرت که روی شیشه ی مغازه ها می افتاد،لبخند میزدی.

زنگوله ی بالای در هنوز صدا می داد که در را بستی.

:خالد...خالد...اوجا چه میکنی ...همه جونت چرک کردی

زن از دو در نصفه ای که از دو طرف به تیغه های گچی لولا شده بودند بیرون آمد و به سمتت آمد،یک قدم عقب رفتی و به چراغ های چشمک زن شیشه چسبیدی .همینطور که دست اش را با پیش بند ِبسته به کمرش پاک کرد از کنارت گذشت و به طرف میز کنار در دوید. خالد که زیر میز به شکم خوابیده بود و ماشین اش را از تپه ماهورهای قوطی های نوشابه رد میکرد فقط فرصت کرد یک قوطی نوشابه را در مشت کوچکش جا کند ...

:سی کن،با رخت تنت چه کردی...

زن قد بلند بود..آستین ها را تا روی آرنجش بالا زده بود وچند النگوی زرد و کلفت را تا کنارِ تای آستین بالا برده بود .

-ورخیز ...نکن...صدا نده..ذلیل بمیری...دست های خالد مثل ماهی از دستش لیز میخورد و بیرون میآمد.یکبار دیگر دستش را محکم روی پیش بند کشید و دوباره به سمت خالد خیز برداشت. چشمت میرود دنبال لکه های قرمزی که به پیش بندش چسبید اند و آنقدر دنبالشان میکنی که از همان در نصفه تو میروند و بعد پاهای خالد که یکی با کفش و دیگری برهنه کشان کشان دنبالش کشیده میشود.

:سلام چی میل دارین؟ ابروهایش کلفت و کمانی و چشم هایش کشیده بود. ته لهجه ی نمی فهمی کجایی داشت-مثل زن قد بلند-روزنامه را نشانش میدهی و دوباره پشتت را صاف میکنی.

: اجازه بدین باید با خانم صحبت کنین...

کنار صندوق می ایستی و نگاهش میکنی که از همان درهای قهوه ای نصفه تو میرود.صندوق را روی یک قفسه چوبی گذاشته اندکه از سطح زمین قفسه هایش شروع میشود .همه قفسه ها پراند . قاشق ها و چنگال های فلزی در یک قفسه،دستمال سفره و نی در قفسه کناری وهمینطور تا بالا....و دو مگس که روی دکمه های صندوق با هم بازی میکنند واز روی هم پرواز میکنند.چشمت به مگس هاست که دختر صدایت میکند.

یک لنگه در را باز کرده و لبخند میزند: بیاین باهاشون صحبت کنید.

از درهای نصفه تو میروی،اول یک منتقل بزرگ و پهن است که درست کنار در گذاشته اند و روبرویش یک میز فلزی ساده و تمیز به دیوار تکیه داده شده ،مانده ای که اصلا از بین این میز و منقل میشود رد شد یا نه.

:سلام خوبستی؟ ساعت شما خوبست؟...

زن قد بلند ته آشپزخانه ایستاده و با سر اشاره میکند که جلوتر بروی.بوی پیاز و چربی با بخاری که از قابلمه های در حال جوش بلند میشود توی هوا لمبر میخورد و به سمتت میآید.آشپزخانه شلوغ است، خوب نمیتوانی دور و برت را نگاه کنی ،فقط چند میز ،اجاق گاز و یک یخچال دیواری بزرگ را زیر چشمی میبینی و چند نفر را که از این گوشه به آن گوشه میدوند.روزنامه را که توی دستت مچاله شده توی کیف فرو میکنی و روبروی زن می ایستی.دست هایش را در لگن بزرگی فروکرده و گوشت ها را چنگ میزند.کف دست اش را روی گوشت ها مشت میکند و فشار میدهد و از آنطرف ذرات گوشت از بین انگشتهایش بیرون میریزند ،دست هایش ماشین وار و سریع باز و بسته میشوند و گوشت ها مثل کرم های کوچک هر دفعه از لای انگشت هایش وول میخورند و بیرون می آیند. چشمتت را روی گل های زرد و قهوی ای سفره ی کنار لگن میچرخانی.

: خوب قبل تر این کار کردی؟

دستش را که بیرون میآورد، چند تکه کوچک قرمز که به النگو هایش چسبیده اند تا ساعدش بالا میآیند .

آخر هفته ها کار میکنی؟اجازه کار داری؟ ذره ای گوشت را بین انگشت هاییش فشار میدهد.

:فاروق جان این پیازش اندک است... رویش را برمیگراند و با مردی که پشت به تو روی همان میز، گوشتها را به سیخ کباب میچسباند حرف میزند.گردنش پهن است و کوتاه ، انگار که سرش را یکراست به پشتش وصل کرده باشند، ماهیچیه های پشتش آنقدر بزرگ شده اند که پشت را کمی قوز و خمیده کرده اند. دستش را که ازچربی برق میزند جلو میآورد و تکه ای از گوشت را به دهانش میگذارد.سرت را برمیگردانی و سعی میکنی گل برگ های قهوه ای سفره را بشماری1...2...3، لایه ی چربی ا از سر انگشت هایت تا سقف دهانت و از آن طرف تا ریه هایت را پوشانده.آب دهانت را قورت میدهی و به در نصفه نگاه میکنی.

: بسشه

فاروق سرش را از ته تراشیده . شلوارک سبزی پوشیده و یک زیر پیراهنی سفید و نازک که از چند جا لکه های زرد بزرگی رویش شکوفه زده اند. زیر چشمی نگاهت میکند و به زبان دیگری چیزی به زن می گوید ، زبانشان را نمیفهمی ...سرت را پایین میاندازی که نگاهشان نکرده باشی.کف زمین را نمیدانی با موزاییک چه رنگی پوشانده بوده اند ،شاید اولش خاکستری بوده یا خاکی...به هر حال حالا بیشتر به زردی میزند. پایت را از روی یک لک پت و پهن زرد میگذاری و سر میدهی...فاروق مدام یک جمله را بلند بلند تکرار میکند و زن سرش را بالا می اندازد،حس میکنی سنگینی نگاه هر دوشان روی پشتت افتاده،دوباره پشتت را صاف میکنی .

:دختر جان اسمت چی هست؟مرد چیزی میگوید... پسر جوانی جلویت خم میشود و جعبه ای گوجه از زیر میز بیرون میکشد ،شلوارش از چند جا سوراخ است،چند تار ریش اش هم که از کنار صورتش بیرون زده. تا میایی سرت را برگردانی و نگاهش نکنی ،کمرش را راست کرده و روبرویت ایستاده ریش اش تنک است و مثل یک مثلث از چانه اش بیرون زده است. ،لبهایش را برایت کجکی باز میکند ،یک دندان نیش ندارد و یکی از دندان های پیش اش کاملا قهوه ای است. فکر میکنی تو هم باید لبخند بزنی...

: خوب اگه امروز کار نداری،از 12 شروع کن،مرد کچل دوباره چند بار یک جمله کوتاه را تکرار کرد....به همان زبانی که نمیفهمی....

: به مچت نگاه میکنی و بعد به در نصفه...

:خوب پس به سلامت .فردا 12 اینجا باش. آستین بلوزت را روی مچ دستت پایین میکشی و دستت را روی جای خالی ساعت میگذاری.

کیف را روی شانه ات جابه جا میکنی و چانه ات را بالا میگیری...فاروق صدایت میکند،نزدیک در نصفه رسیده ای...خانم ...خانم

از جلو لکه های زرد زیر پیراهنش بزرگ تر و پر رنگ ترند.

:شوهر که داری؟ نمیدانی سرت را در جهت درست تکان داده ای یا نه!

:ببین خانم...ما اینجا مشتری عرب داریم،مردم غیرت دارن...از فردا اینطوری لباس نمیپوشی،با مشتری ها لاس نمیزنی...پشتت را صاف میکنی و یک قدم دیگر به طرف در بر میداری.

: خانم ....فکر میکنی یک قدم دیگر به در رسیده ای...خانم...بر میگردی. دستش را بالا آروده . کنار ناخن هایش جرم صورتی-قرمز رنگی جمع شده....خانم

:از ساعت 11.30 کار گارگرها شروع میشه، تا میزها و کف رو تمیز کنی 12 شده.

حتی فرصت نمیشود بپرسی که مگر کجای لباست بد بوده؟ ....که کف یعنی کجا؟ ...که دست هایش را باید چند بار بشویید ؟ که چرا اینقدر ساق پاهایش نازک و پشمالوست؟

دختر ابرو کمانی کنار یکی از میزها ایستاده و سماق دان ها را تمیز میکند. زیر میز هم خالد تپه ماهورهایش را رنگ رنگ چیده و با ماشین از بینشان رد میشود.

در شیشه ای را که بستی ،صدای زنگوله ی بالای در دیگر نمی آمد، کیفت از روی شانه هایت سر خورده بود و به سر شانه ات آویزان شده بود. روی صندلی ایستگاه نشستی ... چانه ات چنان به گردنت چسبیده بود و خودت را نشانه رفته بود که اتوبوس را ندیدی که از جلویت رد شد و آدمها را که سوار شدند و پیاده شدند. روی صندلی ایستگاه نشستی و نشستی.......

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

خنده



- سلام به روی همیشه خندونت. هر چی صبر کردم که نیومدی مادر..گفتم حتمی یادت رفته.. قدیم ها بچه که ناخوش میشد،مادره مثل مرغ سرکنده ،دور خودش میچرخید و بال بال میزد،این روزها زنها دل گنده شدن ،میخندن میگن خوب میشه...نه تو ها کلا میگیم...

- گرم کن بده بخوره..دیشب پختم ، دم بریده بگو یه قاشق خورد ، نخورد. کشتیارش شدم ننه یه قاشق بذار دهنت ، آخه آشه...هلالهل که نیست . لب نزد. بس که این مادره آشغال میریزه حلقشون. بق کرد کنار دیوار تا باباش اومد بردش. روزی که رفتیم خواستگاری،مادرش دراومد که از هر انگشتش هنر میباره، آشپزیش چنین ،خیاطیش چنانه . بگو یه وعده غذای حسابی که بپزه بذاره جلو اینا، اصلا و ابدا. زنیکه فقط فکر و ذکرش قرو فر خودشه.به این قبله اگه دروغ بگم ، لباس به تنش دو بار ندیدم . یکی نیست بهش بگه آخه لباس شعورتو زیاد میکنه، شخصیت نداشته تو بالا میبره که پول این پسر مادرمرده منو اینطوری دور میریزی؟ آخه خدا رو خوش میاد؟

Iهمین جا خوبه مادر...یه دستی هم سر گوش این خونه بکش.خوبیت نداره.پسرت بهتره ؟ تبش برید؟ به خدا دیشب میخواستم بیام سر بزنم ، اومدن پسرور انداختن تو جونم ، که سالگرد ازدواجمونه میخوایم تنها بریم بیرون. ایشالا سالگرد مرگ من ! با این مرد باراوردنم ، پسره اصلا زن داری بلد نیست ، یه روز تولده ،یه روز سالگرده ،یه روز همینطوری سواری میده ننه مرده .گفتم دوباره یه چیزی میگم بچم ناراحت میشه. آدم والا سگ بشه مادر نشه. دستت درد نکنه ، تازه دمه دیگه؟

باید روزی که اومد تو این خونه رو میدیدی ،سیاه و خشک بگو نی قلیون ،یه عینک به چه بزرگی میزد گله چشش عینهو قورباغه

- بعله خانم با پول مفت وبی زبون همه خوش برو رو میشن. اوون اول ها که آدم روش نمی شد تو در و همسایه نشونش بده . هر چی میگفتم آخه دختر یه کم بخور جون بگیری ، یکم بزک کن ، به خودت برس، پسره پشتش در می اومد که..چرا اینقد بهش غر میزنی ،خیلی هم خوبه .منم دیگه چی بگم.گل راضی بلبل راضی گور پدر من ناراضی، دستت درد نکنه،یه ذره پرمایه تر میریختی ...

- یه بلوز و دامن چارخونه داشت ،به این قبله ،شور و واشورهمونو برش میکرد ، خونه عمه ،خاله ، دایی نمی دونی ،نمی دونی چه آبرویی ازمون برد، روم نمی شد تو رو فامیل نگا کنم.حالا هفته پیش که مهمون داشتم...از صبح چند دست لباس ورداشته اورده که کدومو بپوشم...

- آره حالا بعضی وقتا یه قاشقی تو دیگ برام هم میزنه، مهمون داشته باشم ،سبزی خریده باشم.اونم نمیدونم چه فکر و مکری پشتشه، واسه مادرشوهر کسی که بی غرض کار نمی کنه. آره بخند مادر،بخند که روز خوشیته،دو روز دیگه که یه لکاته اومد پسرت رو برداشت وبرد سلامت میکنم...

- گفتی داداشت دکتر چی بود مادر؟

- تو فک و فامیل دندون پزشک ندارین؟

- من ؟ نه خانم ، من هنوزم یه دندون عملی تو دهنم ندارم . همش سالمه ، تازه حالا رنگش برگشته و اوون برق سابق و نداره، جوونیام دندون داشتم ، بگو یه ردیف مروارید. شوهرم خدابیامرز عاشق خندیدنم بود.

- اونوقت این دختره دو سه سال پیش رفت دندوناشو سیم کشی کرد ، شما هنوز تواین خونه نیومده بودی ، همین چند وقت پیش بازشون کرد.بگو آخه اونوقت که خونه بابات بودی باید این کارا رو میکردی ، که روز عروسی هر دفعه که دهنتو باز میکنی ، از خجالت آب نشم.

- نه گفتم اگه آشنا داری ، برو این دو تا دندون جلوتو نشونش بده ، بلانسبت عین خرگوش اومده رو هم ، تا میخندی این دو تا می افته بیرون . خیلی تو ذوق میزنه،

- ، صورتتو ضایع کرده اصلا، شوهرت نگفته بود بهت؟برو زودتر یه فکر به حالش بکن بد دور زمونه ای شده، والا ،باید چارچنگولی بچسبی شوهره رو که سرش به یه آخر دیگه بند نشه،این عفت خانوم هست ،طبقه چهاریه..دیروز میبنم با چه مکافاتی از این پله ها میره بالا... چرا اون انگشت رو تو لب و لوچه ات فرو میکنی...با اینا که درست نمیشه دختر جون...میگم چته میگه این چربی های شکمم رو در آوردم ،بخیه دارم.میخواستم بگم مگه از نکیر و منکر دلبری کنی،وااالااا زنیکه پیر سگ ...

- حالا چه عجله ای بود مادر، دیر نمیشد که،کاسه خالی رو بعد هم میشد داد دست مهمون. نه دیگه برم پایین، از کار و زندگیم افتادم.تو اوون آینه که چیزی معلوم نیست صورتت رو کردی توش،ولش کن ولش کن باید یه فکر اساسی کنی ،عوض این حرفا یه دستمال بکش به این زندگی ات،زن به تمیزیش زنه ،وگرنه یه قرون هم نمیرزه...وای این پله ها سرآخری منو میکشه...پا ندارم که...تموم هم نمیشه بد مصب...

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

گزارش یک بیمار بی درد



خوب همانطور که وعده داده شده بود،در پست قبلی "دلگویه های یک بیمار بی درد"به بصر و نظر علاقه مندان رسید،از آنجا که بازبینی و بررسی روان شناسانه ی! خط به خط این نوشته از توان ما و حوصله خوانندگان گرامی خارج است ،لذا تنها به اشارتی و کنایتی بسنده میکنیم و باقی را به اذهان آماده و مطلع خوانندگان عزیز وامیگذاریم.

بیمار در بند ابتدایی نوشته مشکل خود را به این گونه بیان میکند:"مثل روح های سرگردان فیلم ها شده ام،از همانهایی که باور نمیکنند مرده اند و دیگر نیستند ،از همانهایی که دائم جلوی راه خانواده و دوستان و آشنایانشان را میگیرند و میخواهند حالیشان کنند که هستند و کنارشان ایستاده اند، از همانهایی که ...دستشان از دنیا کوتاه است." خوب در اینجا توجه دارید که فرد خودش را با یک انسان مرده در شرایط یکسان و همانند قرار میدهد،حالا از حجم انبوه مواد غذایی و آب تصفیه شده ای(شخص مذکور گاهی به آب شیر نیز رضایت نداده از آب قوطی دار یا همان معدنی استفاده می نماید) که ایشان تبدیل به کود میفرمایند بگذریم ،اکسیژن مصرفی ایشان حاصل زحمت و تلاش شبانه روز چند گیاه و درخت است؟؟ هزینه یک روز زندگی ایشان (یا به زعم خود ایشان"مردگی") در این مملکت چقدر است؟ چند بار در هفته آب بی زبان اینجا را برای استحمام مصرف میکنند؟ایشان که فرموده اند "دستشان از دنیا کوتاه است" روز چند بار با مادر و پدر و خانواده تلفنی و اینترنتی صبحت می کنند؟ و با تمام اینها ،ادعای واهی روح سرگردان بودن ،صد البته چیز بیشتر از دروغ یا دست کم دردی دروغین نیست.

در جای دیگری نویسنده(بیمار) به خدمت خوانندگان عارض شده است که:" بنشینی لذت ببری از این همه زیبایی و امکانات و زرق و برق" خوب منظور از این پزهای روشن فکرانه و ناله های عارفانه چیست؟ آیا نویسنده مدعی است که از هفت شهر عشق بازدید به عمل آورده یا در هفت مرحله عرفان به برادر بزرگوار "حلاج" هم "زکی " گفته و از وی جلو زده است؟ اگر اینطور است پس چرا در هوس خرید یک لباس یا کفش زیبا سر از پا نمیشناسد و روز و شبش دگرگون میشود؟ آیا اگر نامبرده میتوانست به قول خودش آنهمه امکانات و زرق و برق را داشته باشد،باز هم لذت نمیبرد؟ آیا مشکل اصلی که "آگاهانه یا ناگاهانه" در پی مخفی کردن آن است،همان "نداشتن" نیست که میخواهد با "نخواستن" تعویضش کند و خواننده را "یا خودش را" به اشتباه بیاندازد؟ یا در جای دیگر می نویسد" چشمهای آبی،موهای طلایی،خانه های شیروانی دار رنگی،باغچه هایی پر از لاله و سنبل و بچه هایی به غایت شاد...و تو مثل لکه های ننگ و ناهمرنگ وصله این میان ایستاده ای که چه؟که یادت بماند که آن همه رویای شیرین کودکی ،برای خیلی ها رویا نبوده و ..... تنها کاری که از دستت بر می آید این است که وقت مسواک زدن شیر آبشان را تا آخر باز بگذاری" در اینجا هم باید از بیمار پرسید اگر چشمهای تو هم آبی بود و باغچه ات پر از گل و سنبل، آیا باز هم مشکلی داشتی با خانه و شهر جدید؟ آیا این همه ناله و انابه چیزی بیشتر از زیاده خواهی یک انسان بی درد است؟ و این بیماری تا جایی پیش رفته که "بچه های به غایت شاد" هم میشوند دلیلی! برای ناراحتی و غصه شخص مذکور.

این قبیل نشانه ها را در جایی که نویسنده به عدم توانایی صحبت کردن و دردل کردن هم اشاره میکند قابل بررسی است که آنها را به خواننده گرامی وامیگذاریم چونکه دیگر حوصله امان از دست خودمان هم سر رفته است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

...



مثل روح های سرگردان فیلم ها شده ام،از همانهایی که باور نمیکنند مرده اند و دیگر نیستند ،از همانهایی که دائم جلوی راه خانواده و دوستان و آشنایانشان را میگیرند و میخواهند حالیشان کنند که هستند و کنارشان ایستاده اند، از همانهایی که ...دستشان از دنیا کوتاه است. باورش سخت است اما چه بخواهی چه نخواهی بعد مسافت یعنی ندیدن و ندیدن یعنی کم رنگ شدن و کم رنگ شدن یعنی فراموشی...اصلا هم به جفای روزگار نامرد و دنیای دون و رفیقان نارفیق و ... اینها هم ربطی ندارد،زندگی است دیگر...وقتی که از یک اشتراک بزرگ آن یعنی مکان محرومی،دیگر مگر چقدر میشود تلاش کرد و زور زد که رابطه ها مثل قدیم حفظ شود و باقی بماند،وقتی صبح ات شب و نصفه شب دیگران میشود و تاریخ روزت ششصد سال و اندی تفاوت میکند چطور میتوانی انتظار داشته باشی که روزگار میانتان فاصله نیندازد و کاسه و کوزه تان را سوا نکند.

باید عادت کرد و صبر....باید چشمت را بدوزی روبرویت و به آینده روشن و زندگی امن و حقوق شهروندی و بشرات فکر کنی که قبلا نمی گرفتی و حالا قول داده اند که بریزند به حسابت،باید گوشه ای از این خانه بزرگ و دراندشت را پیدا کنی و بنشینی لذت ببری از این همه زیبایی و امکانات و زرق و برق ، باید مثل مهمان های پرمدعا پا بندازی روی پا و کنگرت بخوری و لنگرت را در خانه ی خودت!! بندازی . حالا اینکه من در اتاق غریبه خوابم نمیبرد و بالشت خودم باید زیر سرم باشد و اینها...دیگر مشکل تو است.باید به دهکده جهانی و زندگی بدون مرز و ...عادت کنی،دوست و آشنا و عاطفه و عشق ها را هم بگذاری به امید تقدیر که شاید "خدا !خواست !و آمدند! پیش ما"!!! و این یعنی آرزوی خوب...

اما میدانی نمیشود،نمیشود خطر کرد و همه دار و ندار و اندوخته تمام عمر را گذاشت به امید تقدیر و صبر و عادت. آن هم اینجا.اینجا که هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم احساس میکنم از لیوان آب نیمه پری بالای سر یک پیرمرد و پیرزن بیرون آمده ام و پیرمرد خواب و بیدار دست میکند و اشتباهی میگذاردم توی دهانش ... جا نمی افتم در این دهان و خانه ی لعنتی.یک عطسه یا یک سرفه کافیست برای پرت شدنم کف آسفالت خیابان یا کاسه توالت...انگار همان هوای کثیف، همان دخترکان رنگ کرده ،همان چشمان هیز و همان بوق های بی امان و همان خانه های زشت و بدقواره که مثل سوزنی در چشم و خاری در گلو بودند ،نگه ام میداشته اند. کار دنیاست دیگر،باید میخ از گوشت استخوانت بگذرد تا به صلیب نگه ات دارد ! نمیدانم. اینجا همه چیز مثل فیلم ها و داستان های بچه گی هایمان است،چشمهای آبی،موهای طلایی،خانه های شیروانی دار رنگی،باغچه هایی پر از لاله و سنبل و بچه هایی به غایت شاد...و تو مثل لکه های ننگ و ناهمرنگ وصله این میان ایستاده ای که چه؟که یادت بماند که آن همه رویای شیرین کودکی ،برای خیلی ها رویا نبوده و ..... تنها کاری که از دستت بر می آید این است که وقت مسواک زدن شیر آبشان را تا آخر باز بگذاری

نمیشود به امید خدا بود، وقتی نمیدانی باید به هم سایه ات سلام کنی یا نه! وقتی نمیدانی به راننده بگویی آقا راننده نگه دار!حاج آقا..آقا...جناب...وقتی از ظاهر آدمها هیچ چیز نمیفهمی ! . وقتی زبانت "کارت را راه می اندازت" اما احساست را نه! وقتی صدای خودت را نمیشناسی با این زبان غریبه!وقتی نمیتوانی با کلمات بازی کنی!وقتی نمیتوانی با کلمات احساس کنی!وقتی نمیتوانی.....همه و همه ی این "وقتی ها" و "نتوانستن"ها یعنی نمیشود به امید خدا بود .یعنی اینکه اگر خطر کنی و بگذری از آنچه داشتی ،خودت گم میشوی و بی صاحاب میمانی وسط این همه کلمه و عبارت و زبان بی پایه . یعنی خودت هم خودت را فراموش میکنی میان این همه کلامی که نمیفهمی از کجا آمده و چه احساسی را بار کرده و چرا تو مثل طوطی تکرارش میکنی...

حالا با این دست از دنیا کوتاه چه میشود کرد که من را یادتان نرود و دوستم باشید و دوستم داشته باشید؟که وقتی دوباره دیدمتان نگوییم "دیگه چه خبر" ! شما هم نگویید"سلامتی تو دیگه چه خبر" و این بشود آخر داستان رفاقتمان؟ که به خودم وانمانم ؟تنها میماند همین پنجره جادویی و همین صندوق های الکترونیکی! که میشود راه رساندن این همه غم و تنهایی . اما آدم عاقل که غمش را مثل سوغات همه جا نمی فرستند ،خنچه نیست که بگذرامش روی طبق و دور سرم هفت شهر بچرخانم که چه؟.دلم برایتان تنگ شده! مگر میشود هر روز نالید و لابه کرد،مگر خودتان دردسر و بدبختی کم دارید که من هم بیایم هر روز و برایتان والزاریات بخوانم که زبانم را نمی فهمند و زبانشان را حس نمی کنم. اصلا مگر آدم نالان دوست داشتنی است؟اصلا مگر چقدر میشود ناله کرد؟هر وقت که چراغ روشنتان را از پشت همین مربع جادویی میبنم ،میشوید وسواس خناس من که سلام کن!که ناله کن!که بگو چرا یادم نمی کنید!که بگو دلت گرفته!که بگو غصه داری! که امروز خیلی حالت بد است!که بگو...بگو بگو.اما به تلاش طاقت فرسا! باور بفرمایید طاقت فرسا! جان میکنم که آویزان و ترحم برانگیز وبیچاره نباشم . که نشوم مرغ نق نق و سوهان بزنم روح های صیقلی اتان را.که محترم باشم ودوست داشتنی .هر روز به این فکر میکنم که چه داستانی برایتان بگویم و چه شعبده ای بسازم و خرگوشی از کلاه نمدی وکوچک و کم بضاعتم دربیاورم که گاهی نگاهم کنید و یادتان نرود که هستم

از پشت همین مستطیل10 اینچ تمام تلاشم را میکنم که دیده شوم و ببینم،که به شیشه ی کامپیوتر تک تک آدمهای زندگی ام پنجه بسایم و بگویم ،هااااای من هستم،من زنده ام،من ... من را یادتان نرود،.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

درد بی دردی(2)


اما پرجمعیت ترین گروهی که دچار بیماری"سندروم لگد خوشی زیر دل خوردگی"هستند ،همانا دسته سوم میباشد،اهالی این دسته بر خلاف دسته جات قبلی ،هیچ وقت موفق به پیدا کردن دلیل به خصوصی برای ناخوشی خود نمیشوند و سعی میکنند از وقایع پیش پا افتاده روزمره چراهای بزرگ و دردناکی بسازند و درد زیر شکمشان را به آن ربط دهند،از جمله چراهایی که این جماعت" بیمار"برای خود دست و پا میکنند ،میتوان به :چرا بهم سلام نکردن؟ ،چرا منو دعوت نکردن؟ چرا از من خوشگل ترن؟چرا هیشکی منو دوست نداره!،چرا امروز دلم گرفته؟ چرا گل های گلدونم خشک شده؟ چرا من هیچ کاریم مثل آدم نیست؟،چرا من اینجا به دنیا اومدم؟چرا هیشکی حرف منو نمیفهمه؟ چرا زندگی اینقد سخته؟......اشاره کرد.

البته واضح و مبرهن است که این سوالات قابلیت تعویض با سوالات دیگر از جنس"نکنه" را دارا هستند و صدالبته که تناقض مفاهیم دو دسته سوالات کاملا طبیعی است: نکنه دلشون برام میسوزه؟نکنه به نظرشون خیلی احمقم؟نکنه خیلی الکی خوش شدم؟نکنه دارم عمرمو تلف میکنم؟....

و بدین ترتیب روزهای زندگی با شکنجه ای الی الابد شاید روزی به پایان برسد....

برای منور شدن اذهان عموم و آشنایی بیشتر با حال و هوای این عزیزان،در پست بعدی" دل گویه های یک بیمار بی درد"تقدیم حضور خواهد شد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

درد بی دردی


دنیا مزرعه آخرت است و به همین دلیل!همه ی ابنای بشر در زندگی خود رنج میکشند،مشکلات زندگی گریبان همه را در هر سن و سالی میگیرد و موجبات زحمت و ناراحتی آنها را فراهم میکند..

از گرسنگی و مریضی و بی خانمانی بگیر تا چاقی ران و بدحالتی مو و لباس بی مارک و از آنطرف شوهر چیز خور شده و بخت طلسم شده وچاکرای گرفته ...اما کسانی هم هستند که هیچ کدام این دردها را ندارند یا اگر هم دارند خیلی آزارشان نمیدهد، دردشان ضربه ایست که خوشی به زیر دلشان زده و جایش درد میکند بدجور!

بعضی هاشان مثل موش کورند،از این گوشه به آن گوشه میدوند و به هر چیزی لوس و بی نمکی از تنه درخت گرفته تا گربه دم بریده و گل پلاسیده چنان نگاه میکنند و حظ میبرند که هر کس که نداند،هوا ورش میدارد که لابد باغ دلگشا پیش چشمشان گذاشته اند .

سرشان را به هر سوراخی فرو میکنند. با دوربینشان از هر خرابه و سنگ قبر و خط خطی روی دیواری عکس میگیرند،میروند موزه و پول بی زبان میریزند تو جوب! که چه؟ آفتابه سلفچه آن شاه وزوزک را ببینند یا از لیف و قدیفه ی این خاتون بانو عکس بردارند جمعه ها دست زن بچه را میگیرند و میبرند کوه که آشغال جمع کنند و به چی چی زیست کمک کنند،هر روز برای لایه سوراخ آسمان و گلخانه شدن زمین و آب گرفتن فلان خرابه و خشک شدن بهمان رودخانه غصه میخورند و عذاب میکشند، حالا اگر بپرسی که چه؟نان نداری یا آب ؟نمیفهد ....خوشی چنان لگد قرص و قایمی به زیر دلش زده که حالا حالا باید دور خودش بچرخد که بفهمد از کجا خورده...

دسته دیگرشان بامزه ترند، بیشتر جلوی دکه های روزنامه و کتاب فروشی ها پلاسند. مجله های بی عکس و سیاه و سفید روی پیشخوان روزنامه فروشی ها را همین ها میخرند..

لابد شما هم دیده ایدشان!؟ نه؟

اگر دیدید کسی جلوی ویترین کتاب فروشی ایستاده و این پا و آن پا میکند و کیف پولش را وارسی میکند احتمالا از همین گونه است ، اما اگر دید کسی جلوی بساط یک دست دوم فروش ایستاده و سر قیمت کتاب های آش لاشی که به لعنت خدا که هیچ ،به لعنت امامزاده هم نمی ارزد ،چانه میزند،شک نکنید!! خودش است. اینها همیشه یک کتاب دنبال خودشان میکشند و هر جا که کسی محلشان نگذاشت ،لای کتاب را باز میکنند و به مورچه های ردیف شده ی لای کاغذ ها خیره میشوند ،گاهی هم سرشان را بالا میاورند و به قول خودشان به "افق های دور" یا همان سه کنج دیوار زل میزنند و آه بلندی میکشند و بعد دوباره چشمشان میدود دنبال صف مورچه های سیاه. در ظاهر کم حرفند اما اشتباه نکنید،هیچوقت گول لبخند محو و چشمهای غمگینشان را نخورید،کافیست دهانشان را باز کنند تا سیل کلمات و عبارات و نکات ارزنده شان_ که به خیال خودشان غیر مستقیم دارند به خوردتان میدهند_ به سویتان سرازیر شود.لغلغه زبانشان فرهنگ و هنر و ....است. دائم میخواهند کتاب به خوردتان بدهند و سرتان را به آخور خودشان بند کنند، دائم غم بی فرهنگی بزرگترها و بی سوادی بچه ها را میخورند، برای شاعر و نویسنده هفت کفن پوسانده ،چنان یقه ای میدرانند و گلویی پاره میکنند که آدم هوا برش میدارد"باشد که او پدر بود و تو ندانیا".

از غصه آن کتاب چاپ نشده و این شعر فراموش شده ،نانشان از گلو پایین نمیرود. و از خبر بسته شدن یک روزنامه چند برگی تا صبح خواب به چشمشان نمی آید.چرا؟؟ ...دست خودشان نیست، نمی فهمند که خوشی چه بلایی سرشان آورده و چه کلاهی سرشان گذاشته .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه


نمردم هنوز،زودی میام و دوباره به نوبه خودم کلمات رو ردیف میکنم

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

به نوبه خودم ....


شاید از چیزهایی زیادی تو دنیا بدم بیاد،اما مطمئنم یکیش مناسبت هاست، مناسبت هایی که نیاز به بداهه پردازی برای عموم دارن.
یعنی چی؟
عرض میکنم،فرض بفرمایید،شما یک مجری تلوزیون هستید .عید فطر شده و شما باید در یک برنامه زنده از خودتون زرت و پرت کنین!
نه این نشد! فرض کنید عاشوراست و هر کس به نوبه ی خودش میخواد این مصیبت رو تسلیت بگه....تو هر روزنامه ،مجله،وبلاگ ،خبر ...همه میخوان به نوبه ی خودشون تسلیت بگن...
بابا منظورم این عیده و اینکه هرکسی میخواد به نوبه خودش،تبریک بگه ،همه روزنامه ها شماره ویژه دارن،تلوزیون برنامه ویژه ،خانواده ها سفر ویژه....نمیفهمم اشکالش چیه...اما غمم میگیره،من کلا، وقتی هول میشم نمیتونم بداهه چیزی بگم،وقتی انتظار میره که باید چیزه خوبی گفته بشه ذهنم میره مرخصی بدون حقوق!اما همش انگار دارن هلم میدن که تو هم بنال ! خوب آدم لازم نیست همیشه خشت بزنه که ! حالا یه بار هم ما لال از دنیا بریم ،چی میشه مگه؟
اما این جور وقتا ،منم ویرم میگیره که بگو بگو.
و در نتیجه ،این روزها از خودم انتظار دارم که حتما چیز مناسبی بگم!!!!! و خوب نمیشه،نه متن مناسبی در مورد سال و ماه و ایام . نه مقاله ای من باب سالی که گذشت و موانع و منابع پیش رو! هیچی...شاید واسه همین ناراحت میشم ....ایه دلیل دیگه اش شاید زمان هم باشه،وقتی شماره ویژه مجله ها رو دست میگیرم ،انگار گذر زمان،پیر شدن،تموم شدن...رو بیشتر حس میکنم،وقتی روزنامه رو دست میگیری، امروز و فردا خیلی با هم فرق نمیکنه،اما شماره ویژه فقط سالی یکباره.
دیدین چقدر چند نقطه (.....) میذارم؟ به راستی چرا؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

اناری دیگر




رمان بلند مثل انار تازه است و داستان کوتاه مثل آب انار پاکتی! ممکنه خوردن یه انار بزرگ سخت تر و پر دردسر تر از فرو کردن یه نی شل و ول توی پاکت آبمیوه باشه،اما طعمش.....هردو گلگونند اما این کجا و آن کجا!

گیرم وقتی پوست تردش ترک برداشت و قاچ خورد ، آب دونه های قرمزش بریزه رو لباس سفیدت ،گیرم باید بگردی دونه های شفاف و نقلی شو که همه جا - از زیر میز تلویزون گرفته تا پشت گلدون -پخش شده رو پیدا کنی تا فردا پس فردا کف پات رو قرمز نکن ،گیرم اولی که میریزیشون تو دهنت همون طعمی رو میدادن که قلپ اول آب میوه ات میداد،اما وقتی قورتش دادی،ته مزه اش، اوون مزه ای که پرزهای فکور و با تجربه ته زبونت میفهمن اش،فرق داره! میگن هر دونه ی انار مال یه فرشته تو عرشه که اگه نخوری نصیب فرشته میشه،اما تو قوطی یه آب انار چی پیدا میشه؟ نهایتا یه جن کج و کوله!

و امان از این جن بوداده ای بی مزه.که تنها چیزی که آخر پاکتش دستت میده، یه لبخندی تلخ یا یه غم گنگه.

مدتها بود رمان و تب و تابی رو که به آدم میده فراموش کرده بودم،اینکه به همه شخصیت ها کتاب احساس شباهت میکنی ،اینکه هر لحظه انگار کنار شخصیت ها،لب پله،زیر کرسی، سر گذر نشستی،اینکه مثل گنگ خوابدیده نمیتونی حالیش کنی که الان نباید اینو بگه،الان نباید اینجا بره،اینکه ضربان قلبت بالا میره ،اینکه گریه میکنی برای بدبیاری هاشون، اینکه رویا میبافی برای آینده اشون،اینکه وقتی سرت رو بالا میاری میبینی ساعت هاست سرت رو بالا نیاوردی،اینکه یه زندگی رو تجربه میکنی... یادم رفته بود.

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

من زرنگم یا تو؟

آره ...خیلی ترده ،یه قنادی پیدا کردم کیک هاش حرف نداره ،دیگه از اونجا میگیرم،نوش جونت. دلت خوشه ها! دیگه انگاری آرزوی کیک پختن وآشپزی و اینا رو باید بذارم واسه اوون دنیام،وقت نمیشه سرمو بخارونم، کار هام شده یه کلاف دست و پاهامو به هم گره زده، همینجور هل هلکی از این طرف به اونطرف میدوم. نمیفهمم کی صبح شد کی شب. آدم نمیفهمه کی پیر میشه،چایی ات یخ کرده نه؟ فکرشو بکن دیروز توآینه نگاه کردم ،می بینم یه چین افتاده گوشه چپ لبم...اینا نگاه کن قشنگ معلومه، اصلا نفهمیدم کی ... چه زحمتی؟ زودی بخور تا یخ نکرده. باورت میشه صبح به صبح که از در خونه بیرون میرم یادم میره تو این آینه هم نگاه کنم،میبینی؟ یه آینه رو هم زورش میاد دستمال بکشه ،نیستم سرآوریش کنم، میاد سروته خونه رو گربه شور میکنه،قد خون باباش هم پول میگیره،همون به قول تو باید بیافتم دنبال یه جای نقلی تر،هم ضفت و رفتش آسونتره هم خرجش کمتره. آره مثل خونه منیژه خیلی خوبه! اتفاقا هر روز سرویس از سر کوچش رد میشه،خیلی جاش خوبه.،به کلاس یوگاام هم نزدیکه، ای بابا چرا؟ خونه اش که خیلی خوب بود؟ رفتن بالاتر ؟ بله خوب،دارندگی و برازندگی .ما هم شوهر پولدار تور کرده بودیم تو خونه کوچیک دلمون میگرفت. رفتی خونه اش؟ آره وقتی برگشتم پیغامشو دیدم ،گفتم بهت که،یه توری اسم نوشته بودم،کنسل میکردم پولمو پس نمیداد!حالا ایشالا یه فرصت دیگه، خوب بود؟ چی کارا میکنه؟لابد کیف دنیا ... هنوز مانکنه؟ نه بابا من که... این رو هم خریدم گذاشتم اینجا آینه دق! هنوز یه بار فرصت نکردم روش بدوم. خوب ..پس خرش از پل گذشته خودشو ول کرده دیگه... بابا فیلمشه.افسرده گی کدومه.نشناختیش؟ میترسه چشش بزنن الکی والزاریات میخونه ، اون موقع هم که میرفت سر کار همش مینالید،حالام که تو خونه نشسته باز هم همون آشه و همون کاسه!بد میگم بگو بد میگی! من باید افسرده شم نه اوون .نه تفریحی ،نه استراحتی .به خدا پریروزها گریه ام گرفته بود، اومدم خونه ،رو پا بند نبودم،شکم خالی این واحد پایینی هم بدمصب یه بوی آش رشته ای را انداخته بود تا ساختمون که نمیدونی، فقط خدا خدا میکردم یه کاسه برام بیاره.نه قربون دستت فقط اون نون رو بیار، نه بابا شِرتی پِرتی که نمیشه،آدم باید بره سر صبر،نخود لولیا شو خیس کنه، سبزی تازه بخره، پاک کنه،خورد کنه،اگه تو خونه بودم ... زرد میخوری یا سیاه،هر دو شو دارم ها! حالا دختره نشسته سر زندگیش خانمی میکنه غر هم میزنه، خوب راست هم میگه! واسه چندرغاز نمیخواد زنش مرده و هلاک بیاد خونه، تازه خودش که گفته بود نمیخوام کار کنم. آره معلوم بود آدم حسابیه .میگفتی همینکه به شوهر و زندگیت برسی مفیدی،بسته!مگه بقیه چیکار میکنن؟ بخور تورو خدا تعارف نکن دیگه، آره غذاش خوبه، مشتری دائمم ،هوامو داره،خوب برشته میکنه، بره کلاس ورزش، موسیقی ،چه میدونم سر خودشو گرم کنه دیگه،رو هوا بودن و معلق بودن و این حرفا رو نداره که! بگو نشین جلوتلوزیون اراجیف این روانشناسا رو گوش کن! مگه این همه نقاشی نمیکرد؟یادته استادا سر همین نقاشی کردنه چقد از کلاس بیرونش میکردن ؟ خوب بگو بشین نقاشی تو بکن. اونموقع که وقت نقاشی نداشت همش دنبال مداد رنگی و آبرنگ و تابلو بود،حالا که وقتشه.... بابا به خدا مردم خوشی میزنه زیر دلشون، از بیکاری مینالن. من که آرزومه والا،یکی یه پولی ماهانه میداد بهم میگفت بشین تو خونه، به خدا اگه جیکم در میومد،صبح تا شب آشپزی میکردم،نمیشه بابا! همین دو سه تا کلاس رو هم به زور میرم، نمیشه ..میدونی؟ یوگا و استخر رو با بچه های شرکت میرم،زبان هم دیگه آخراشه نمیخوام ول کنم، نه نه دستات و خیس نکنی ها،همه رو میزارم تو ماشین.پولم کجا بود بابا؟ چقد میدن مّگه؟هر چی درمیارم باید بدم قسط این چیزا!بلکه یه ذره به زندگیم برسم .میگم میگی نه!همی اینا از زرنگیشه،ننه من غریبم در میاره ،افساره شوهره رو دست بگیره وگرنه چی بهتراز این ،یکی خرج تو بده تو هم حال زندگی تو ببری، تو این آینه که چیزی معلوم نیست وایستادی جلوش،آدم خودشو نمیتونه ببینه بسکه لکه،بذار یه دستمال بیارم.