۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

خنده

روبروی آینه موهایش را شانه میکرد که تلفن زنگ زد. دکمه بلند گو را فشار داد.
- سلام کجای پس تو؟
- سلام . من که به خانم رجبی گفتم بچم مریضه .قرار شد معلم پرورشی جام بره.
- ای وای .. یعنی امروز اصلا نمی یای؟
- نه دیگه .. تب داره ،چطور ؟
- ظهر وقت دکتر گرفته بودم ، میخواستم دو ساعت آخرو به جام بری.
- خدا بد نده چیزی شده؟
- نه بابا همون دکتر پوسته!
- اوون که مال 4 ماهه دیگه بود.
- دختر خالم مادرشوهرش مرده ، امروز تشیع جنازه ست . جای اون میخوام برم. این زنیکه هم گیر داده غیبت زیاد داری، درست عقبه، باید دبیر درس خودت بره سره کلاس! یعنی هیچ کاریش نمی تونی بکنی؟
- آخه مهد قبولش نمی کنه ، ببین قول نمی دم ،اگه حالش یه ذره بهتر شه .. ببینم چی کار میکنم.
- قربونت برم. جبران میکنم .منتظرتم پس.
آمد چیزی بگوید که صدای بوق اشغال منصرفش کرد.
شانه کردن موهایش را تمام کرد . دستی به صورتش کشید و در آینه لبخند زد.

پاورچین بالای سر کودک رفت . خواب بود و آرام نفس میکشید. دستش را به آرامی روی پیشانیش کشید. دوباره برگشت وگوشی تلفن را برداشت .
- سلام عزیز خانم ،ببخشید بیدارتون که نکردم ؟
- نه امروز نرفتم ، دیشب تبش شدید شد
- آره مرخصی ام ، اما...
- نیستش ،دیروز رفت ماموریت
- نه دیشب اصلا نخوابید.
- بهش دادم ، الان بهتره خوابیده .
- نه دیشب وقت نکردم. واسه ناهارش درست میکنم .
- از همین سوپ آماده ها داریم.
- نه به خدا زحمت میشه .
- مطمئنین؟
- باشه ،باعث شرمندگی .میام میگیرم
- نه ممنون کاره دیگه ای که نداشتم فقط ...
- هیچی ممنون .فعلان خداحافظ
گوشی را گذاشت .. به ساعت بزرگ روی دیوار نگاه کرد،8.30 را نشان میداد. جاروبرقی را از زیر تخت بیرون آورد.
قاب عکس عروسی را از دیوار برداشته بود که تلفن زنگ زد. به دو ازچهارپایه پایین آمد و قاب را روی تخت انداخت.
- سلام
- نه بچه خوابیده بود دویدم.
- تو چرا نرفتی سر کلاس
- ا به این زودی زنگ خورد.
ساعت را نگاه کرد. 9.30 بود.
- خواب چیه داشتم تمیز کاری می کردم.
- میخواستم بذارمش پیش صابخونه امون روم نشد بهش بگم.
- چی کار کنم آخه ؟ شاید بردمش مهد ببینم چی میشه.
- ببین زنگ میزنن ، بهت خبر میدم .
- خداحافظ .
در را باز کرد.
- سلام عزیزخانم شما چرا زحمت کشیدین آخه؟ می اومدم میگرفتم. بفرمایین تو. بفرمایین.
- هر چی صبر کردم که نیومدی مادر. گفتم شاید یادت رفته باشه. آدم چه میدونه از این جوون های امروزی هر چی بگی برمیاد.
کاسه آش را به دستش داد .
- دیشب پختم ، دم بریده بگو یه قاشق خورد ، نخورد. کشتیارش شدم ننه یه قاشق بذار دهنت ، آخه هلالهل که نیست . لب نزد. بس که این مادره آشغال میریزه حلقشون. بق کرد کنار دیوار تا باباش اومد بردش. روزی که رفتیم خواستگاریش مادرش دراومد که از هر انگشتش هنر میباره، آشپزیش چنین ،خیاطیش چنانه . بگو یه وعده غذای حسابی که بپزه ، اصلا و ابدا. زنیکه فقط فکر و ذکرش قرو فر خودشه، پول که واسه این پسر مادرمرده من نمیذاره.به این قبله اگه دروغ بگم ، لباس به تنش دو بار ندیدم . یکی نیست بگه آخه لباس شعورتو زیاد میکنه، شخصیت نداشته تو بالا میبره . آدم نمی دونه چی بگه والا!
- بفرمایین بشینین بفرماین.
- دخترت بهتره ؟ تبش برید؟ به خدا دیشب میخواستم بیام سر بزنم ، اومدن پسرور انداختن تو جونم ، که سالگرد ازدواجمونه میخوایم تنها بریم بیرون.میخواستم بگم ایشالا سالگرد مرگ من ! با این مرد باراوردنم ، پسره اصلا زن داری بلد نیست ، یه روز تولده ،یه روز سالگرده ،یه روز روز زنه ، همینطوری سواری میده ننه مرده .گفتم دوباره یه چیزی میگم بچم ناراحت میشه. آدم سگ بشه مادر نشه، دختر جون.
- دستت درد نکنه ، تازه دمه دیگه.
- نوش جون ، بله همین حالا دم کردم.
- باید روزی که اومد تو این خونه رو میدیدی ،سیاه و خشک بگو نی قلیون ،یه عینک به چه بزرگی میزد گله چشش عینهو قورباغه .
پکی زیر خنده زد.
- نگین تو رو خدا عزیزخانم خوبیت نداره، بنده خدا خیلی خوش برو رو و خانمه.
یکراست به دهانش نگاه میکرد. انگار چیزی حواسش را پرت کرده باشد.
- بعله خانم با پول مفت وبی زبون همه خوش برو رو میشن. اوون اول ها که آدم روش نمی شد تو در و همسایه نشونش بده . هر چی میگفتم آخه دختر یه کم بخور جون بگیری ، یکم بزک کن ، به خودت برس، پسره تو روم در می اومد ،چرا اینقد بهش غر میزنی ،خیلی هم خوبه . یه بلوز و دامن چارخونه داشت ،به این قبله ،شور و واشورهمونو برش میکرد ، خونه عمه ،خاله ، دایی نمی دونی ،نمی دونی چه آبرویی ازمون رفت، روم نمی شد تو رو فامیل نگا کنم.. ببخشید مادر اینقدر حرف زدم . سرت هم درد اوردم.
- نه خواهش میکنم. من که یه بار بیشتر ندیدمشون اونم اوون روز که شام همه ساختمون رو دعوت کرده بودین، اوون بنده خدا رو هم خیلی انداختیم تو زحمت از پا افتاد.
- آره حالا بعضی وقتا یه قاشقی تو دیگ برام هم میزنه، مهمونی داشته باشم، سبزی خریده باشم ، اونم نمیدونم چه فکر و مکری پشتشه، واسه مادرشوهر کسی که بی غرض کار نمی کنه.
خندید:
- نفرمایین .ایشالا که سلامت باشن و سایه شمام بالاسرشون.
دوباره نگاهش روی دهانش مانده بود.
- یه چایی دیگه بیارم براتون؟
یواشکی به ساعت نگاه کرد از 10 گذشته بود.
- آره دخترجون، یه ذره هم پر رنگ تر بریز ، این که اصلا مزه چایی نمیداد. تو روخدا ناراحت نشی ها ، منم جای مادرت ، تو روت میگم که بعدا پشت سرت نگن.
- نه خواهش میکنم بفرمایین، رنگش خوبه؟
- دستت گلت درد نکنه،
استکان را که برمیداشت فقط دهانش را نگاه میکرد ،نزدیک بود استکان بیافتد.
سینی را روی میز گذاشت و یواشکی دستش را دور لبهایش کشید.
- گفتی داداشت دکتر چی بود مادر؟
- چشم پزشک
- تو فک و فامیل دندون پزشک ندارین؟
- نه چطور؟ خدای نکرده دندونتون درد میکنه؟
- من ؟ نه خانم ، من هنوزم یه دندون عملی تو دهنم ندارم . همش سالمه ، تازه حالا رنگش برگشته و اوون برق سابق و نداره، جوونیام دندون داشتم ، بگو یه ردیف مروارید. شوهرم خدابیامرز عاشق خندیدنم بود. مادر شوهره جرات نداشت جیک بزنه بسکه هوامو داشت . خدابیامرزدش نموند این روزا رو ببینه.
- خدا بیامرزدشون
- اونوقت این دختره دو سه سال پیش رفت دندوناشو سیم کشی کرده ، شما ندیدی ، همین چند وقت پیش بازشون کرد.بگو آخه اونوقت که خونه بابات بودی باید این کارا رو میکردی ، که روز عروسی هر دفعه که دهنتو باز میکردی بخندی ، از خجالت آب نشم. مردم اوون روز بس که گفتم لبخند بزن ،لباتو باز نکن.
- نه گفتم اگه آشنا داری ، برو این دو تا دندون جلوتو نشونش بده ، بلانسبت عین خرگوش اومده رو هم ، تا میخندی این دو تا می افته بیرون . خیلی تو ذوق میزنه،
انگشتش را روی دندانهای جلو گذاشت و فشار داد.
- یعنی اینقد بده؟
- آره مادر، صورتتو ضایع کرده اصلا، شوهرت نگفته بود بهت؟
تلفن زنگ زد.
- سلام
- نه نمی تونم بیام
به آشپزخانه رفت.
- نشد دیگه
- بازم ببخشید
- مهمون دارم
- خداحافظ
استکان خالی چای را داخل ظرفشویی گذاشت:
- میخوای جایی بری دخترم؟
- نه یکی از همکارا بود، مهم نیست
- رودروایسی میکنی ؟
- نه یکی از همکارا بود وقت دکتر داره میخواست یه ساعت جاش برم کلاس گفتم نمی تونم بیام.
- خدا رو خوش نمی آد مادر، برو اوون بنده خدام به کارش برسه، این طفل معصوم هم که خوابیده ، منهم که کاری ندارم میام میشینم .
- نه والا زحمتتون میشه
- نه دختر جون ، چه زحمتی ، منم دارم واسه این عروسه یه ژاکت میبافم، واسه دخترم بافتم ،حالا اون میگه ببین فرق گذاشت ، واسه من نکرد، گفتم واسه اوونم ببافم میشینم دو رج میبافم تا برگردی.
- شرمنده میشم آخه اینطوری ، خیلی زحمتتون دادم امروز.
- نه بابا مادر چه زحمتی ، تا تو حاضر شی اوردم میل و کاموامو.
- عجله نکنین یه ربع بیست دقیقه دیگه خوبه! بازم شرمندم.
لباس هایش را عوض کرده بود و با دستمالی دور قاب را تمیز می کرد.. قاب را برداشت و به طرف چهارپایه رفت که دوباره نگاهی به عکس انداخت . هر دو میخندیدند.
- حالا دیر نمیشه بعدا. قاب را روی تخت انداخت و از اتاق بیرون رفت.
در را که باز کرد از پله ها لنگان لنگان بالا میآمد:
- برو به سلامت . از همکارات هم بپرس دندون پزشک خوب سراغ ندارن ؟
- چشم با اجازتون.
تا سر کوچه دوید و سوار تاکسی شد.
- سلام
- تو راهم
- بعدا برات میگم
- آره جون خودت
خندید. آینه راننده روبرویش بود. لبهایش را جمع و جور کرد .
- تا یه ربع دیگه میرسم.