۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

لوبیا

بعضی وقتها موضوع کوچکی مثل لوبیایی سحر آمیز، غول آسا بزرگ میشود. شاخ و برگش به هم می پیچد . تنه اش ستبر می شود. ریشه هایش تا عمق ذهنت میرود. چشم که باز میکنی و میبینی چیزی برای دیدن نگذاشته است.
آنقدر کوچک است که نمی شود به کسی گفت و درد دل کرد. گفتنش فقط باعث خنده میشود. باید با خودت بگویی و حلش کنی. باید خودت سنگ صبور غم کوچک ِورم کرده ات شوی.با همین درد و دل ها مصیبت شروع میشود.
وجودت پر از قال و قیل میشود . چند نفر که نمی دانی از کدام سوراخی وارد شده اند ، دائم در گوشت داد می زنند،خط و نشان می کشند و نفس کش می طلبند.
دعوا همیشه گیست ،آنموقع چاره ایی نداری جز اینکه : تا جایی که میشود بخوابی. غذا بخوری، جاهای خلوت نروی، وقتی تنهایی هر فاصله ایی را سوار تاکسی شوی، گوشی های پخش آهنگ را یک لحظه از گوش در نیاوری، شاید که قدری فرار کنی از خودت.
اگر شانس همراه باشد، مریضی می آورد. تب، دل درد، سردرد.
آنوقت است که جنگ از هر دو طرف مغلوبه میشود. صداهای سرت آرام میگیرد و رهایت می کند.مثل آدم کوچولوهای گناهکاری که شوخی بی مزه اشان را تمام می کنند و از منافذ پوست بیرون می روند. پشیمان و ترسیده از بازی پر سرو صدا و بی رحمانه ایی که کرده بودند .
وقتی که رفتند جای درخت بزرگ قصه ها ، لوبیای قرمز رنگ پیرو چروکیده ایی می ماند که ارزش نگاه کردن هم ندارد.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

اشکال

نظردهی وبلاگ دچار اشکال بود که حل شد. ممنون از دوستی که خبر داد.
داستان "حق" رو دوباره نوشتم ،نمی دونم بهتر شده یا نه! بهم بگین ممنون میشم.


از کجا می آورد این همه را ؟ شوهرهمیشه در سفرش که نمی دانست،دوستی این کاره هم که نداریم .مادر و پدرش هم که ...
شاید از رفقای موتورسوارش!
یاد موتور سواری های همیشگی اش افتاد. یاد وقتی افتاد که خودش موتور سوار شد. یاد صورت موتور سوار وقتی که دست بلند کرد. یاد انگشتهای دراز دود که تا ته دماغش فرو رفتند.
یاد سوراخ های دماغ افتاد، تا کجاهای مغز که نمی رفتند؟!
لشکر یاد های خوب و بد، مربوط و نامربوط از جلو چشمانش قدم رو می رفتند که صدای خنده ها به خودش آورد. یاد خودش افتاد، لک روی آینه را با نم دست پاک کرد و بیرون آمد.
هر دو از ته دل می خندیدند . نفهمید به چه !نفهمید سوغات کدام یاد تازه رسیده ایی بود این خنده ها؟
از خنده شان خندید .
همیشه همینطور بود . با آنها همه چیز آسان بود. خندیدن، حرف زدن، حتی زندگی کردن.
اما چرا با وجود آنها هم ، سخت شده بود گرفتن تصمیمی به این سادگی ؟چرا نمی توانست ؟چرا آنها این همه اصرار می کردند؟
چرا خودش هر هفته می آمد؟ چرا خودش این بازی را ادامه میداد ؟
هر پنجشنبه ! خدایا دفعه چندم بود؟ هفتم؟ هشتم؟
-: کدومشو بیارم؟
-: همون که برچسبش آبیه. یه چیپس هم میاری ؟ تو کابینت بالای گازه ، سمت راست ،اولین قفسه ... یه استکان هم برای خودت بیار!

چرا زحمت گفتنش را به خودش میداد! میدانست دیر یا زود خودش استکانش را می آورد .میفهمید همین که میاید یعنی استکانش را خریده، همین که میماند یعنی همراه خودش آورده. اما هنوز پرش نکرده بود ،هنوز به لبش نبرده بود، هنوز نجسی اش را سرنکشیده بود.
-: کسی که نجسی بخوره تا چهل روز نمازش قبول نیست ،بعد از چهل روز هم خدا عالمه بتونه دوباره بخونه یا نه، میگن هر کاری رو تا چهل روز بکنی تا آخر عمرت دیگه ترکش نمی کنی.خدا اینجوری به خودشون واگذارشون میکنه.
زهرخندی زد.فهمید که دوباره زهر خند زده . دنبال شکل زهر خند گشت.زهری که می خندد؟ ماری که می خندد ؟ نیش ماری که می خندد؟
نفهمید، اما میفهمید چرا زیاد زهرخند میزند ! چرا هر روز خنده اش را با زهری تلخ مسموم کند !
یکی مادرانه و فداکارانه راه را نشانش می داد ،دیگری دوستانه و صمیمانه چاه را. عروسکی شده بود بسته به سیم هایی متعدد. هر سیم بسته به دستانی متفاوت. دوباره خندید :جای سیم ها درد گرفته بود!

بطری چشم آبی را روی میز گذاشت.
دو گوش بسته را که کشید ، دهانی بزرگ ، نفسی پر از بوی سیر و روغن به صورتش ها کرد .از نفرت لرزید. چرا همیشه طعم سیرمیخریدند؟!!
-:واقعا ازخوردنش میترسی!
کاش رهایش می کردند.
- : معلومه ، فکر کن از موهات آویزونت کنن ،تاب بخوری.
- : اون که مجازات بی حجابه نه مسکر خور...مجازات اوون چیه؟
نمی دانست.
-: خدا خودش به همه مون رحم کنه! با این همه بار گناه ،روسیاهیم به درگاهش!
مهرش را بوسید و سجاده را جمع کرد.

نگاهی به بطری انداخت، مایع بیرنگ پشت برچسبش پایین ترآمده بود. اما چطورآن همه قرمز میشد و از صورت بیرون میدوید . انگار میکردی نفتی ست که آتش می گیرد و شعله میدهد.
-: شاید قیر داغ تو حلقتون بریزن .
استکانش را در دست چرخاند و خندید: پس گردآب آتشی است که ریزم به کام خویش .

از کجا میخواست بفهمد؟ چه کسی قرار بود خبرش کند؟ چشمان گناهکار؟فرشته مراقب؟رویای صادق؟
خندید . یاد داستان ها افتاد. زندگی که داستان نبود. نمی فهیمد . میدانست که نخواهد فهمید.
چرا اینهمه حرف میزدند؟ چه چیزی این همه خنده دار بود؟
رشته فکرش را دوباره گره زد.
اما یعنی به همین راحتی سرش کلاه بگذارد؟فریبش دهد؟کسی را که این همه دوست دارد؟
کاش شک میکرد.کاش مواظبش بود.کاش وسایلش را میگشت. کاش دهانش را میبویید. کاش این همه مطمئن نبود.آنوقت دروغ میگفت . آنوقت راحت دروغ میگفت ،چون حقش بود! آنوقت هر کاری مجاز میشد . اما حالا.... اگر میفهمید دق می کرد.
چرا نباید امتحان می کرد؟ چرا خدایش این همه ناراحت می شد؟
دوباره شیر آب را باز گذاشته بود . نگاهی به دندان هایش کرد ، چرا این آینه این همه لک داشت ؟
بیرون که آمد هر دو نیمه خواب بودند . پتویی رویشان انداخت و نشست.
چشمان آبی بطری ،خیره نگاهش می کردند. نگاهشان نکرد ،مشتی از سیب زمینی های سیر مزه به دهانش برد. سنگینی نگاه چشمان آبی عذابش میداد. مشتی دیگر.هنوز نگاه میکرد.
باید یک بار امتحانش میکرد . نمی شد نگاه مادرش برای همه زندگی اش تصمیم بگیرد.نمی شد تمام عمر صالح زندگی کند وقتی نبود .نمی شد خودش قربانی قرباینش شود. نمشد با حق کشی حقی راپس داد، نمی خواست حقش را ذبح کند،آن هم ذبح شرعی.
استکانهایش را کجا می گذاشت ؟ قفسه ها را تند وارسی کرد. بالای گاز اولین قفسه سمت چپ.
-: نه دخترم !تو استکان خودم بریز . آدم عادت که میکنه بد چیزیه ،انگار تو همون چایی نخورم آسمون زمین میاد.
استکان توی دستش ماسیده بود، مثل چربی کوبیده های جمعه در دهان .حتما باید شکل همان استکانها .چرا دست از سرش برنمی داشت این خیال سمج ؟
حقش را میخواست !حق گناهش را! حق انتخاب جهنم از بهشت ! حق خودش را! مثل مرغ حق ، به حق حق افتاده بود... چیزی گلویش را فشار میداد .نکند حقی خورده بود و حالا راست میان گلویش استاده بود.
شیشه آب یخچال را سر میکشید که از جا پرید. صدای ضعیفی اسمش را صدا میزد.با آن همه هیاهو و سرو صدا نمی شد درست شنید. اتوبوس پر بود از همهمه و جیغ و داد بچه ها. مثل خواب زده ها گیج شده بود. بالا و پایین ،چپ و راست. بالاخره پنجره بغل دستش را دیده بود، کسی به شیشه می کوبید.
با کلید در ورودی خانه، به پنجره میزد. پنجره کوچک بود و بدون دسته . به زور کمی بازش کرد.
یک قوطی نوشابه مثل نوزادی در حال تولد از درز پنجره به سختی به دستش آمد. نفس نفس میزد . ترس اینکه اتوبوس برود و او بدون نوشابه .... دویده بود .با چادرش ،با کفش های پاشنه دارش .
قوطی نوشابه را سرجایش گذاشت و در یخچال را بست.چرا بعد از این همه سال این خاطره مسخره به مغزش چسبیده بود؟چرا این همه به گردنش حق داشت؟
باید چه میکرد؟ با این همه حق ،با این همه دوست داشتن،با این همه امید آن هم وقتی حلقه حلقه درهم شده و وبالی کمرشکن به گردنش انداخته بودند.
شاید پنج شنبه بعد.

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

آینده

همیشه به دنبال خبر از آینده بوده ایم .گاهی جادو ،گاهی رمل ، گاهی استخاره و حالا شاید گاهی کتاب.
"پرنده من" اگر مواظب نباشیم ،آینده مان میشود . خبری است از آینده ای نه چندان روشن، اما محتمل .حتما بخوانیدش، باشد که دچار نشویم.
پرنده من
نوشته فریبا وفی
نشر مرکز

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

حق

از کجا می آورد این همه را ؟ شوهرش که نمی داند،دوستی این کاره هم که نداریم .مادر و پدرش هم که ...

شاید از رفقای موتورسوارش!

یاد موتور سواری های همیشگی اش افتاد. هرمسیری، هر فاصله ای، هر وقتی. همین چند شب پیش با موتور تا خانه پدرش رفته بود.

یاد وقتی افتاد که خودش موتور سوار شد، از بس از هیجان و سرعت ، از بادی که تمام قد در آغوشش می گرفت گفته بود ،وسوسه خناس به جانش افتاد که امتحانش کند.

یاد صورت موتور سوار وقتی که دست بلند کرد افتاد.

سوار شدن مصیبت باربود . میله های لیز پشت موتور به دستش نمی ماند و سر میخورد ، خاکستر و دود بود که که انگشت درازش را تا ته دماغش فرو میکرد . یاد سوراخ های دماغ افتاد، تا کجاهای مغز که نمی رفتند؟!

وسط راه پیاده شده بود، همان چند دقیقه درس عملی برای فهم تفاوت آدم ها کافی بود !

چک چک ظریف آب به خودش آورد، لک روی آینه را با نم دست پاک کرد و بیرون آمد.

نگاهشان کرد!

چرا این همه اصرار داشتند اشتباه نکند؟ چرا این همه تلاش می کردند زندگی اش را عوض کند؟چرا خودش هر هفته می آمد؟ چرا خودش این بازی را ادامه میداد ؟

هر پنجشنبه ! خدایا دفعه چندم بود؟ هفتم؟ هشتم؟

-: کدومشو بیارم؟

-: همون که برچسبش آبیه. یه چیپس هم میاری ؟ تو کابینت بالای گازه ، سمت راست ،اولین قفسه ... یه استکان هم برای خودت بیار!

زهرخندی زد .چرا زحمت گفتنش را به خودش میداد! میدانست دیر یا زود خودش استکانش را می آورد .میفهمید همین که میاید یعنی استکانش را خریده، همین که میماند یعنی همراه خودش آورده. اما هنوز پرش نکرده بود ،هنوز به لبش نبرده بود، هنوز نجسی اش را سرنکشیده بود.

-: کسی که نجسی بخوره تا چهل روز نمازش قبول نیست ،بعد از چهل روز هم خدا عالمه بتونه دوباره بخونه یا نه، میگن هر کاری رو تا چهل روز بکنی تا آخر عمرت دیگه ترکش نمی کنی.خدا اینجوری تنهاشون میذاره.

دو گوش بسته را که کشید ، دهانی بزرگ ، نفسی پر از بوی سیر و روغن به صورتش ها کرد .از نفرت لرزید. چرا همیشه طعم سیرمیخریدند؟!!

-:واقعا ازخوردنش میترسی!

همیشه همین سوال را می پرسیدند. چرا همه کارهایشان همیشگی بود. چرا عوض نمی شدند ؟ همیشه ؟ ه می شه...

- : معلومه ، فکر کن از موهات آویزونت کنن ،تاب بخوری.

- : اون که مجازات بی حجابه نه مسکر خور...مجازات اوون چیه؟

نمی دانست.

-: خدا خودش به همه مون رحم کنه! با این همه بار گناه ،روسیاهیم به درگاهش!

مهرش را بوسید و سجاده را جمع کرد. به صورتش که خوب نگاه میکردی ، زیبا بود. از آن زیبایی هایی که خودش هم ندیده بود ،از آن هایی که دفن شده بود زیر آن همه پارچه سیاه ، زیر آن همه ترس از گناه ، زیر آن همه چین و چروک،زیر آن همه بار.

-: شاید قیر داغ تو حلقتون بریزن .

خندید: پس گردآب آتشی است که ریزم به کام خویش .

مایع بیرنگ پشت برچسب آبی نصف شده بود. اما چطورآن همه قرمز میشد و از صورت بیرون میدوید . گونه هایشان شعله میداد. انگار میکردی نفتی که آتش می گیرد و شعله میدهد.

-: از سر همین بخاری نفتی کمر دردم شروع شد . بو و دودش یه طرف ، هر دفعه دبه سنگین نفت و کشیدن و پر کردنش یه طرف.

چرا اینهمه حرف میزدند؟ چه چیزی این همه خنده دار بود؟ رشته فکرش را دوباره گره زد.

چرا امتحانش نمی کرد؟ مثل یک انسان ، یک ذی شعور . چه کسی انتخابش را،اراده اش را ، آدمیتش را گرفته بود؟

-: خدا بیامرز آدم خوبی نبود، نذاشت درس بخونیم ، نه منو نه خاله رو ، زود فرستادنمون خونه شوهر که نون خورشون کم شه . اگه گذاشته بودن درس بخونم الان شاید معلمی ، دبیری چیزی شده بودم .دستم تو جیب خودم بود، نه مثل حالا که ... ، چه میدونم ، ناشکری نمی کنم ، خدایا شکرت، همین که بچه هام سالم و با ایمانن بسمه!

دوباره شیر آب را باز گذاشته بود . نگاهی به دندان هایش کرد ، چرا این آینه این همه لک داشت ؟

بیرون که آمد هر دو نیمه خواب بودند . پتویی رویشان انداخت و نشست.

چشمان آبی بطری ،خیره نگاهش می کردند. باید یک بار امتحانشان میکرد . نمی شد خیال مادرش برای همه زندگی اش تصمیم بگیرد.نمی شد تمام عمر صالح زندگی کند وقتی نبود .نمی شد خودش قربانی قرباینش شود. نمشد با حق کشی حقی راپس داد، نمی خواست حقش را ذبح کند،آن هم ذبح شرعی.

استکانهایش را کجا می گذاشت ؟ قفسه ها را تند وارسی کرد. بالای گاز اولین قفسه سمت چپ.

-: نه دخترم !تو استکان خودم بریز . آدم عادت که میکنه بد چیزیه ،انگار تو همون چایی نخورم آسمون زمین میاد.

استکان توی دستش ماسیده بود، مثل چربی کوبیده های جمعه در دهان .حتما باید شکل استکان مادرش.. چرا هر لحظه چشمش بود؟.چرا دست از سرش برنمی داشت؟

حقش را میخواست !حق زندگی اش را! مثل مرغ حق ، به حق حق افتاده بود... چیزی گلویش را گرفته بود.

شیشه آب یخچال را سر میکشید که از جا پرید. صدای خفه ای اسمش را صدا میزد.اتوبوس پر بود از همهمه و جیغ و داد بچه ها. مثل خواب زده ها گیج شده بود. بالا و پایین ،چپ و راست. بالاخره پنجره بغل دستش را دید کسی به شیشه می کوبید.

با کلید در ورودی خانه، به پنجره میزد. پنجره کوچک بود و بدون دسته . به زور کمی بازش کرد.

یک قوطی نوشابه مثل نوزادی در حال تولد از درز پنجره به سختی به دستش آمد. نفس نفس میزد . ترس اینکه اتوبوس برود و او بدون نوشابه .... دویده بود .با چادرش ،با کفش های پاشنه دارش .

چادر خیس آبش را به سرش محکم کرد و رفت با خیالی آسوده از کودکی که با نوشابه روانه شده.

قوطی نوشابه را سرجایش گذاشت و در یخچال را بست.

باید چه میکرد؟ با این همه حق ،با این همه دوست داشتن،با این همه امید. آن هم وقتی حلقه حلقه درهم شده و وبالی کمرشکن به گردنش انداخته بودند.

کدام را ندیده می انگاشت؟ خودش را؟خواستش را؟ یا امید و اطمینانی که بسته شده بود به این خود ِخودخواه؟

قوطی نوشابه، استکان چای، بخاری نفتی ، زیبایی زایل شده ، آرزوهای رفته .

امشب می ارزید به خواست خود ِجوانی که چنگش پر از آرزوهای دور بود. شاید پنج شنبه دیگر!

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

کار

دو رو دارد. چه خوب باشد چه بد، ، چه دوستش داشته باشي چه نه، چه آسان باشد چه سخت، مطمئن باش که دو رو دارد.
شغلت را مي گويم. همان که نيمي از بيدارعمر گرانمايه را بر سرش گذاشته اي ، همان که همسري شده با همسرت بر سر همبستري روحت جدال مي کند، همان که ....
باورنمي کني ؟ يادت نمي آيد عصرهايي که عقربه هاي ساعتت فلج شده بودند و قدم از قدم بر نمي داشتند؟ يادت نمي آيد صبح هايي که از ترس صورت عفريت وارش پاي رفتنت نبود؟
يادت نمي آيد آن ديگري را ؟ همانکه که صبح ها زود مي رسيد و عصر ها دير مي رفت؟همانکه که کم مايه مي گرفت وپرمايه کار مي کرد ؟همان که مي خنديد؟
يادت نمي آيد در دل ريشخندش مي کردي که : نداند و نداند که نداند، که کارت را به دوشش مي گذاشتي و رندانه به گرده اش مي زدي، که سرخوش صدايش ميزدي.
هيچ وقت نپرسيدي چرا؟ چرا هر روز و هر ساعت پير مي شوي .
دو رو دارد ، باور کن دو رو دارد.ميدانم آن رويش را نديده بودي ، اصلا نمي دانستي پشتي و رويي دارد، چه رسد به ديگر رويي که در کار باشد . اصلا نمي دانستي که جهل مرکبي مثل پرده ، از همان پرده هايي که گاهي برمي افتد گاهي نه ، از همان هايي که قبل از نمايش بالا ميرود بعد از نمايش پايين. روبرويت افتاده ،سياهت کرده آنقدر که نديده بودي دو رويش را .
نمي خواهم سرزنشت کنم ، مادرم هميشه وقتي مداد و پاک کنم را گم مي کردم ، همين کار را مي کرد، مي گفت سر به هوايم ، بازيگوشم ، بالاخره خودم را هم جايي گم مي کنم . هر چه مي کردم سرم را هوا نکنم ، گوش هايم را بازي ندهم ، مواظب باشم گم نشوم . مدادها و پاکن ها گم مي شدند. انگار از لاي درزهاي کيفم سر ميخوردند و مي رفتند نمي دانم.
چه شد که به اينجا رسيدم؟ ها سرزنش!
سرزنشت نمي کنم ، نميدانستي، اگر ميدانستي هم نمي کردم . اين روزها نمي شود هيچ کس را سرزنش کرد ،مثل بند بازي روي آن طناب هاي باريک سيرک مي ماند. دامبو را يادت مي آيد به همان باريکي. کافي است طرف برگردد و به صورتت همين دو کلمه را تف کند: "خودت چي؟" آن وقت است که تنها دو گوش بزرگ و شايد دماغي دراز به دادت برسد ، و گرنه ..... ميبيني زندگي سخت شده .
کجا بودم ؟؟؟ آشفته گو و پريشانم ،تا اين آشفته گي دامن نصيحتم را نگرفته ميروم سر اصل مطلب ، ببين عزيز تر از جان، دو رو دارد " بودن و شدن" .
به اين راحتي ها هم که نه! هر کاري هر دو را دارد اما به اندازه هاي مختلف. مثل هوش و شانس است، اسباب لازم موفقيت : برخي شانس بيشتر دارند ، بعضي هوش بالاتر . در بعضي از کارها بودن مي چربد و در بعضي ديگر شدن.
ببين مثلا نمي شود تصميم بگيري شاعر شوي ، بايد شاعر باشي ، بايد نقاش باشي ،بايد آوازه خوان باشي، بايد "بودنش" در وجودت باشد . بايد "بودن" را "بشوي" . وگرنه " نبوده"" نمي شود" ، اگر هم بشود تلاشي سخت و جانکاه و ثمري نه در خور . انگار به قلبي ، قلب تپنده را،عمر رونده را فروخته باشي . نمي ارزد. اما در عوض راحت تر ميشود مهندس شد ، نجار شد، فروشنده اجناس چيني شد.

نه اينکه "بودن" نخواهند اينها ،ميخواهند اما کمتر، با تلاش جبران ميشوند.
روي ديگر سکه هم هست، گفته بودم که دو رو دارد، اگر" بود" وجودت را بيابي و نپروراني ، دوباره همين بازي است .بدون تلاش" نمي شوي "حتي اگر "باشي".
مي بيني کمي پيچيده و سنگين است، من هم تصادفي فهميدم اما هيچ وقت فراموش نکردم . يعني نمي شد فراموش کرد. فکر کن جثه نحيف چند ساله ات با واقعيتي به اين سنگيني تصادف کند .جاي زخم هايش هر چند کم رنگ اما هميشه گيست.
اولين روز مدرسه ، کلاس مثل قفسي پر از جوجه گنجشک ، پر سرو صدا و شلوغ بود. به زور خودم را درنيمکت اول جا کرده بودم و هاج و واج مانده بودم که چرا همه با هم حرف ميزنند! از کجا هم را ميشناختند ؟ چطور به اين زودي دوست شده اند؟ يعني همه از قبل هم را مي شناخته اند؟ همسايه بودند؟ هم مهدکودکي؟
میدانی !من مهدکودک نرفته بودم ، مهدکودک برايم جايي مثل قلعه شاه پريان ، يا شبيه به آن بود و من حسرت به دل شاهزاده آن قلعه بودن.
در همين فکر و خيال ها بودم که صدايي بلند وارد شد. کمي مسن ، عينکي و بعدها فهميدم که مهربان!
اسم هايمان را گفتيم ، نوشت .
کمي نگاهمان کرد و بعد بي مقدمه پرسيد : بزرگ شديد ميخواهيد چه کاره شويد ؟ صدايي بر نيامد .انگار آن همه جوجه گنجشک پر سر و صدا با جادويي ، طلسمي چيزي سنگ شده بودند.
کدامتان ميخواهيد دکتر شويد؟
همه دستهايشان را بلند کردند ،باور ميکني؟ همه به جز همان شاهزاده حسرت به دل.
نگاهم کرد که: پس ميخواهي چه کار شوي؟ نگاهش کردم. دوست داري معلم شوي؟ نگاه ...پرستار؟ نگاه... مهندس ؟.........سر آخر گفتم: نمي دانم .
هنوز نمي دانستم دو رو دارد، اما مي دانستم به اين راحتي ها هم نيست ، که تصميم بگيري کاره اي شوي و بعد بشوي .
مدتي بعد به فکر پيامبري افتادم. پيامبر شدن خوب بود. فقط بايد حرف ميزدي ، معجزه مي کردي ، خدا هم بغل دستت بود ، آخرش هم برنده مي شدي ، چه ميکشتي ، چه ميبخشيدي ،چه ميبوسيدي ،چه ميزدي همه درست بود . بعدها هم مردم براي هم تعريف مي کردند و آفرينت مي گفتند. کار خوبي بود.
به عينک بزرگش زل زدم و گفتم ميخواهم پيغمبر شوم.
نمي دانم واژه درستش چيست! جا خورد! يکه خورد! نمي دانم ، اما چيز بزرگي خورده بود و درست راست ميان گلويش گير کرده بود ،چشمان وق زده ، نفس بند آمده، رنگ پريده . انگار که گفتم بودم ميخواهم تن فروش شوم . محکم مچ دست هايم را چسبيد که "چه گفتي؟".
از اينکه به آني از اين رو به آن رو شد ترسيده بودم .چرا اينطور نگاه ميکرد؟ چرا اين رنگي شده بود؟ خودش گفته بود هر وقت فهميدي ميخواهي چه کاره شوي ،بيا و بگو. بغض گلويم را فشار مي داد که بگو غلط کردم . زبان نمي چرخيد. بدتر از همه ياد نيکو افتاده بودم.
املا 9 . دختر جان اين وضع درس خواندي نيست ، فردا با مادرت بيا. خانم اجازه ، به خدا امروز خونده بوديم. ديروز فقط نخونده بوديم .
آفرين دختر م ، بيا پاي تخته ! بنويس صابون ، نوشت سابون. بنويس خواهر.. نوشت خاهر. بنويس حمام که زيرپا هايش حوضچه اي طلايي پرشده بود....
که زنگ خورد ، دستانش رها شد من دويدم . باور مي کني وقتي ميدويدم خوشحال بودم ، باورم شده بود معجزه کرده ام ، هيچ وقت زنگ به اين زودي نمي خورد ، اتفاقي که نمي شد درست در لحظه اي که آنطور گير افتاده بودم زنگ بخورد. فکر نمي کردم بشود اين همه زود پيغمبر شد .
زنگ بعد تمام نگاهش به من بود . فکر کردم حتما فهميده پيغمبر شده ام .
دنبال معجزه ام مي گشتم ، مدادها و پاکنم را پرت مي کردم بلکه گاوي ، شتري ،پلنگي ... نشد. انگشتم را ،پايم را ، کله ام را به ميز و نيمکت به اميد معجزه اي مي کوبيدم که اثر نداشت. فکر کردم هنوز خدا معجزه اي برايم نفرستاده . بايد صبر کنم .
دستانم را گرفت که دختر جان نمي شود پيغمبر شد ،خدا پيغمبرها را انتخاب مي کند، وقتي که به دنيا مي آيند پيغمبرند.تازه خدا آخرين پيغمبر را سالها پيش فرستاده ، ديگر پيامبري نمي آيد. مانده بودم سخت عجب که به همين راحتی!
بعدها ديدم به همين راحتی ، امام هم نمي شود شد، جادوگرهم،غيب گو هم .
از آن روزها فهميدم نمي شود هر کاره اي که دوست داري بشوي ، بايد چيزي از آن در وجودت باشد. بايد جوهر "بودنش" را داشته باشي يا چيزي در اين حوالي.
اما ميداني روزگار سختي شده ، ديگر کسي به جوهر و مرکب و اين جور چيزها فکر نمي کند،يعني نمي بيند ، اينکه کجا راهت مي دهند و کجا خرجت بهتر در مي آيد به قول امروزي ها رئال تر است.
اما کاش مشکل با فراموش کردن وفکر نکردن و اينجور کردن ها و نکردن ها حل مي شد، بدبختي اينجاست که واقعيت هيچ وقت جاي گل و گشاد حقيقت را نمي گيرد ، هيچ وقت آن پول اضافي آن جاي بهتر راضي ات نمي کند ، همين مي شود که هر روز مجبوري عمرت را تلف کني ، که هر ساعت کاري بشود تف سربالا و راست به تخم چشمت فرود آيد ، که زندگي زهر مار شود .
ديدي گفتم دو رو دارد ، مواظب هر دو باش.

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

ایرج میرزا

دوست داشتن هر کسی دلیلی میخواهد، این شعر دلیل خوبی برای دوست داشتن شاعر آن است:


در سر در کاروان سرایی
تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمایم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند
گفتند که وا شریعتا خلق
روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد
تا سردر آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعت برق
می رفت که مومنین رسیدند
این آب آورد،آن یکی خاک
یک پیچه زگل بر او بریدند
ناموس به باد رفته ایی را
با یک دو سه مشت گل خریدند
چون شرع نبی از این خطر جست
رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده بود و خلق وحشی
چون شیر درند می جهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را
پاچین عفاف می دریند
لب های قشنگ خوشگلش را
مانند نبات می مکیدند
بالجمله تمام مردم شهر
در بحر گناه می تپیدند
درهای بهشت بسته می شد
مردم همه می جهنمیدند
می گشت قیامت آشکارا
یک باره به صور می دمیدند
این است که پیش خالق و خلق
طلاب علوم رو سفیدند
با این علما هنوز مردم
از رونق ملک ناامیدند
ایرج میرزا

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

کانون




اولين چيزي که سراغش را گرفتم کتابخانه بود. هفته اول ترم بود و من تازه وارد. مثل همه کساني که جايي جديد و تا حدي غريب را تجربه مي کنند ، گيج و متحير بودم . هيچ کس را نمي شناختم ، کلاس ها را گم مي کردم ، دانشکده ها را عوضي مي گرفتم ، حتي نمي توانستم ژتون غذا بگيرم، همه کارها به شکل عجيبي سخت و آزار دهنده بود ، انگار انجامشان از توان بشر خارج است. مثل اين بود که در خواب ببيني که بايد سوزني را نخ کني ، با دقت تمام نخ را به چشم سوزن مي بردم اما به شست پايم مي پيچيد. .
ترسيده از اين همه تازه گي ، مثل دهاتي غريبي بودم که وارد شهري پر غربت شده . چشمش به اميد ديدن آشنايي دو دو ميزند و پايش به دنبال خاکي آشنا پر . تنها جاي آشنايش مسجد است. جايي که زبانش ، صدايش ، مهر و قرآنش همه آشنا يند . او سراغ مسجد را مي گرفت و من سراغ کتاب خانه را. دستشان را انگار که بخواهند مگسي را بپرانند دراز کردند که يعني مستقيم برو. رفتم ، به ساختماني رسيدم نسبتا بزرگ با آجرهاي سرخ ودرهاي شيشه اي بزرگ ، رويش نوشته بود مدارک لازم جهت عضويت :دوقطعه عکس ، کپي کارت دانشجويي، کارت دانشجويي .
دهاتي وار وارد شدم ، اما انگار مسجدهاي اينجا کمي فرق مي کرد. کامپيوتر ها ، دستگاه هاي کپي ، کتاب هاي انگليسي و عجيب تر از همه نگهباني که گفت نمي توانم با کيف وارد شوم.
هنوز دبيرستاني بودم .مثل يک دبيرستاني شرمنده از اشتباهي مضحک برگشتم . ديگر هيچ وقت برنگشتم ، هيچ وقت عضو آن کتابخانه نشدم.
مانده بودم چطور نشاني کتابخانه را بپرسم ،بگويم کتابخانه کتابهاي غير درسي کجاست؟! کتابخانه کتابهاي داستان کجاست؟! کجا کتاب شعر و رمان دارند؟! نمي دانستم چه خاکي به سرکنم که بالاخره کلامي درخور شاَن دانشجوييم پيدا کردم، يعني از جايي شنيدم" کانون هاي فرهنگي دانشگاه!" گفتند پشت زمين چمن .
منظورشان همان زمين محصور به نرده هاي بلند بود . دو سه روزي ميشد که کارگرها چمن کاريش مي کردند، چمن ها پيشرفته بودند و روش کاشتشان هم متفاوت. چمن هاي موکتي لوله شده را باز مي کردند ، مي بريدند و با چسب مي کاشتند!!! غريب شهري بود .
اما پشت زمين چمن دنيا ديگر مِيشد ، درخت بهار نارنج بود و حوضي آبي رنگ . از خاک پر شده و به سبزه آراسته . چند باغچه کوچک پر از پتوس هاي برگ پهن وبوته هاي رز ، سه نيمکت سبز چوبي .دو خانه قديمي روبرويش، با بالکن هاي بزرگ و پله هاي مارپيچ ، آنقدر قديمي که روي ستون ها و سقف هايش با دست گل و بته کاشته بودند. يکي دانشکده کشتي سازي بود و ديگري ... تابلو نداشت .
نمي شد باور کرد پاي تکنولوژي و صنعت دانشگاه صنعتي ،همان که روي چمن هاي زمين چمن(فوتبال) هم راه رفته بود به اينجا نرسيده باشد. شايد پايش به چسب چمن ها چسبيده بود و به چند قدم جلوترش نرسيده بود. کسي چه ميدانست.
از چند پله بالا رفتم،در ورودي چوبي،راهرويي باريک با ديوارهاي گچي زرد رنگ ، سقف هاي پرنقش و چند اتاق کوچک با تابلوهاي فلزي : دفتر، کانون انتظار!، ويدئو کلوپ.
از پله هاي کناري که بالا رفتم :کانون گفتگو،کانون موسيقي،کانون فيلم و بالاخره کانون کتاب.
وارد که ميشدي اول از همه پنجره بزرگ اتاق خوش آمدت مي گفت، پنجره اي بزرگ با لنگه هاي چوبي ي آبي. سه رديف قفسه ، يک ميز ، چند صندلي و شايد بيش از هزار کتاب غير درسي به ديدن چشمها مي آمدند . فرهاد و فروغ و اخوان و حتي کافکا از ديوارها لبخندت مي زدند. چند قدم که جلو مي رفتي دري ديگر ميديدي.
به بالکني بزرگ باز مي شد ، همان که بالاي حوض آبي و بهار نارنج ها بود.
بيش از اين نميشد در يک لحظه خوشبخت شد. نمي شد اين همه خوشبخت بود و عاشق نبود.
عاشق کانون شده بودم.
سال ها ديو در چمن ها دربند بود و من در عشق .نمي دانم عشق ساختمان کانون بود يا کتابهايش .شايد سِحر صندلي کنار پنجره اش بود . هرچه بود عشق بود.
چهارشنبه ها عصر و دوشنبه ها صبح کتابدارش بودم . عصرهاي چهارشنبه دانشگاه خلوت بود،اگر بخت يار مي شد و کسي هواي کتابخواندنش نمي کرد، من و کانون تنها مي شديم ، کتابي در دست کنار پنجره روي صندلي اش مي نشستم و... بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود.
از ترس اينکه جادوي غريبش تمام شود هر روز و هر ساعت نمي رفتم ، آرامش سيال فضايش را مزمزه مي کردم تا مذاق عادت نکند به اين همه خوشبختي . به برنامه ريزي هايش وارد نمي شدم ، نکند که مالک بپندارمش نه معشوق .آدمهايش را دوست داشتم ، از دبير بداخلاق کانون فيلم که دود سيگار و نگاه دله اش هميشه گي بود تا نوازنده گان کانون موسيقي . از مفسران نيچه ي نيچه نخوانده تا منتظران عدل کانون انتظار! اما با کسي دوست نمي شدم ، مبادا که کم رنگ شود حضور هميشگي دوست...
سال ها گذشت ، چند ماهي بود که ديگر کتابدار نبودم . وارد شده بودم به کاري از کارهايش و دلخوري ها و حرفها از طرفي ،کنکوري دوباره از ديگر طرف کانونم را رنگ پريده کرده بود ، که خبر رسيد چسب ها ...
ديو آزاد شده بود و خراب کرده بود کانون زيبايمان را . با کلنگ به جانش افتاده بودند.
تکه تکه شد گچ بري هايش، پژمرد گل و گياهش ، حتي خشکيد بهار نارنجش و آواره شدند کتابهايش. گفته بودند فضاي دانشگاه کم است ، حداکثر بايد استفاده کرد ، بايد چند طبقه ساخت ، بايد... خرابش کرد .
جعبه هايشان را آوردند ، دست ساز انصاف و صداقت و ايمانشان بود . کتابها را پر کردند و به کانون جديد بردند.افسوس که جعبه هايشان طاقت وزن ِ شعور خودشان را نداشت چه رسد به شعر و شعور عمر بشر.
کتابها ريخت ، گم شد ، دزديده شده تا رسيد آن سر دانشگاه . ساختماني "بزرگ و نوساز".
يک سال آوارگي و تعليق کانون هاي فرهنگي و بالاخره از تابستان امسال :کانون هاي فرهنگي حق فعاليت ندارند.
نمي دانم اگر امروز تازه واردي به دنبال کتاب هاي غير درسي بگردد ، چه جوابش دهِيم.

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

پری معمولی

باید علاف می گشتم تا برگردد. عصبانی بودم .چطور میشد این همه عادی و طبیعی رفتار کرد ، انگار نه انگار که خبطی مرتکب شدی ، انگار نه انگار که بد کردی انگار نه انگار که خیانت کردی!. چطور میتوانست به روی خودش نیاورد. از پله های ساختمان به امید ساعتی که خوب تلف شود بالا رفتم. از در ورودی که وارد شدم به دنبال منظره آشنای همیشگی به راست چرخیدم که صدایی ناآشنایی از چپ آمد که بفرمایید؟ فرمودم ، پوزخند یا شاید لبخند زد که مدت هاست دیگر اینجا نیست. برگشتم .همینطور که از پله های پایین می آمدم سعی کردم دفعه آخری را که آمده بودم به یاد بیاورم خیلی وقت بود ، سعی کردم تقصیر او بیاندازم ، که نخواسته ، که اینجا را دوست نداشته، که این حق را از من گرفته اما ... اینجا را دوست داشت بارها هم گفته بود که بیایم اما ... نمی دانم نشده بود.
عصبانی بودم . بیشتر از خونسردیش ، از اینکه وقتی گفتم ناراحت نیستم ، گفتم مهم نیست ، گفتم کارش بیشتر عجیب بوده تا بد ، خودش را راحت بخشید . دیگر دلیلی برای هیچ چیز حتی توضیح آن هم نمی دید .حتی گفت که راحت تر است تمام ماجرا را تعریف نکند.
عصبانی تر بودم . روبرویم ویترین پر از کتاب مثل درختی پر از خرمالو بود که باید دستت را برای چیدنشان دراز می کردی تا به شیشه میخورد و یادت می آورد که هر چیز را بهایی است. زن و مردی فلزی روی جلد یکی از خرمالو ها از نیم رخ با هم سرشاخ بودند ، "خرده جنایت های زنا شوهری". کتاب را روی پیشخوان پیدا کردم همین که بازش کردم دیدم نمی خرمش ، نمی شد، نمی شد کتابم را نشانش ندهم ، نمی شد ،اگر هم نشانش میدادم .... نه، نمی خواستم هر حرکتم ، هر حرفم هر نگاهم کنایه ایی باشد برای اشتباهش ، نمی خواستم با باران نیش و کنایه بارش را سبک کنم ، عصبانی تر از اینها بودم.
بیرون آمدم ، یادم افتاد هنوز وقت زیادی برای کشتن مانده ، اما آلت قتاله ام تمام شده، دوباره پشت ویترین ماندم و نگاه کردم ، تخته سفیدی بود که روی آن نوشته بودند
گفتی زخاک بیشترند عاشقان من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
سعدی
به دنبال قلم و کاغذ گشتم تنها دفتری خوش رنگ داشتم و مدادی در کار نبود. مانده بودم با شعر زیبا و حافظه الکن چه کنم ؟ از کجا مدادی بیاورم ...که عصبانی شدم، عصبانی تر شدم ، آخرمن هیچ وقت سعدی را دوست نداشتم ، همیشه برایم شیخی بود مدعی عرفان ، او دوستش میداشت ، مرا هم دوست دارش کرده بود ، آنقدر غزلش را خوانده بود که عاشقش شده بودم . دوباره وارد درخت خرمالوی بزرگ شدم ، "دیروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد" خرمالوی دیگر بود ، از آن خرمالوی های خوش رنگ و لعاب که اگر کمی جوان تر بودم حتما بدون لحظه ایی تردید میخریدم و تا ته میخوردم بدون وحشت از یبوست احتمالی آن . اما حالا میدانستم که رنگ و لعابش ،که اسم هوس انگیزش ، که پیامبر نزدیکش اگر دروغ نباشد ، سرابی بیش نیست ، حتی بازش نکردم .کتاب را سر جایش گذاشتم ،چرخیدم ،زنی به رویم لبخند زد، لبخندی زیبا و سخاوتمندانه ، نه از آن نصفه و نیمه های حسابگرانه اش ، تمام و کمال میخندید ، لیلی گلستان بود ، دستی به زیر چانه و لبخندی به پهنای صورت ، برداشتمش. روی صندلی نشستم و بازش کردم ، از سیمین دانشور ، زنی نه چندان زیبا ولی جذاب، گفته بود . از جلال که دائم با پدرش دعوا داشتند ، از پرویز داریوش که هر جمعه ماشینش را می شست. از صادق چوبک که همسایه دیوار به دیوارشان بود . از همه آدمهایی که برای من ورق های به هم چسبیده و یا حداکثر عکس های تکراری سیاه و سفید بودند گفته بود، از دنیا حرص ام گرفت ، شاید اگر برای من هم این همه آدم کاغذی واقعی بودند ، می نوشتم و نویسنده می شدم . شاید استعدادی هنری درونم پرورش می یافت ، شاید... اما می دانم، بز دلی ام را تفصیر دنیا می انداختم، ونه گوت می گفت اگر میخواهید پدر و مادرتان را عذاب بدهید و جرات هم جنس باز شدن ندارید حتما نویسنده شوید ، جرات عذاب دادنشان را نداشتم.
کتاب را بستم . گوشه سالن خودکار و مداد هم میفروختند، قرمزش را خریدم شعرم را نوشتم و ماندم که حالا چه کنم. یادم آمد که خیابان پر است از زر و زرگر.خوشحاال از چاقوی تیزی که پیدا کرده بودم از عرض خیابان می گذشتم که دوباره عصبانی شدم ، من هیچ وقت روبروی مغازه ها نمی ایستادم ، پاساژها را نمی گشتم ، بیخودی نمی خریدم ، اصلا خرید را دوست نداشتم . او می گفت باید مغازه ها را دید ، باید نگاه کرد ، باید خرید ، باید پوشید، باید لذت برد و حالا این من بودم که....
چرا این همه عوض شده بودم ؟چرا این همه مرا عوض کرده بود؟ چرا من تغییرش نداده بودم ؟ چرا عوض نشده بود؟ هرچقدر به عضو الکن فشار آوردم تغییری ندیدم ، من مسلمان بودم و او لامذهب، حالا او هنوز لامذهب است و من به زحمت نماز میخوانم، سلیقه ام ، علائقم ، نگاهم عوض شده بود؟ آن موقع ها اصلا زیتون دوست نداشتم حالا معتادم .
عصبانی بودم، یاد عطری افتادم که دیروز هدیه گرفته بودم و جمله ای که رویش پاپیون شده بود: به مناسبت خیانتم.
عطرها را دوست داشت ، بوها راخوب می فهیمد و تشخیص می داد ،میدانست چند ساعت بعد چه بویی می دهد ، می دانست هر عطر به چه کسی می آید ، همیشه میخواست عطر فروشی داشته باشد.
کمی آرامتر شدم .همیشه میخواستم گل فروشی داشته باشم ، یا شاید یک گلخانه ی کوچک ، از اول هر دو در کار گلاب و گل بودیم اما آرزویم عوض نشده بود، دوباره چراغ دیگری روشن شد : وقتی با هم رویا می بافتیم و پول ها ز در و دیوار به سرمان می ریخت همیشه میخواست مدرسه بسازد ، اما من حتما شیر خوارگاه می ساختم با یک پرورش گاه، آرزویم عوض نشده بود.
دیگر تمام شده بود . زنگ زد که کارم تمام شده بیا. رفتم . نباید عصبانی می بودم ، بخشدیده بودمش و گفته بودم اشکالی ندارد ، گفته بودم خیانت نکرده فقط شرایط عجیبی برایش پیش آمده، گفته بودم برای هر کسی پیش می آید، گفته بودم من هم همین کار را میکردم، گفته بودم اگر کیشلوفسکی زنده بود حتما از این داستان خوشش می آمد. گفته بودم ، راست هم گفته بودم اما ، چرا به این زودی خودش را بخشید ، خودش که می دانست اگر من بودم همانطور رفتار نمی کردم ، میدانست که می شد شکل دیگری هم رفتار کرد، می دانست که حداقل می شد زود تر گفت ، همان روز ، همان شب .......
عصبانی بودم. از این که نویسنده نشدم ،از اینکه این همه تغییر کردم، از اینکه تغییر ایجاد نکردم ، از اینکه میتوانست چیزها را مخفی کند ، از اینکه شاید دروغ می گفت ،از اینکه گفته بود نمی خواهم تمامش را تعریف کنم از اینکه نمی توانستم بپرسم .
تا عصر هم چیزی نگفت حتی رفتارهای منتظر حادثه صبح را هم نداشت ، دیگر مطمئن شده بود که همه چیز تمام شده ، دیگر مطمئن شده بود که حتی لازم نیست ماجرا را درست و کامل تعریف کند که منفجر شدم ، از نمی توانستم پری وار تا فردا تا پس فردا ادامه دهم، اگر نمی گفتم تا همیشه تلخی اش در کام زندگی می ماند همیشه با فرودادن هر آب دهان برآمدگی اش در گلو آزارم میداد . نمی شد .........
گفتم . آن شب همه را گفتم ، همه را شنیدم ، خیلی عوض نشده بودم ، کمی عوض شده بود ،دروغ نگفته بود ، خیانت نکرده بود . صبح مثل یک پری معمولی بیدار شدم و مثل کسی که خوب آرایش کرده از خانه بیرون آمدم .دیگر عصبانی نبودم.

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

SAD


نام نوعي بيماريست. يک نوع افسردگي فصلي ناشي از کمبود نور آفتاب در زمستان و حتي پاييز.که در آن فرد مبتلا دچار افسردگي ، خواب زياد، کاهش انرژي در طول روز، افزايش اشتها و.. مي شود .
و من مدت هاست مبتلا هستم. وقتي دختر خيلي جواني بودم ، زمستان و پاييز را دوست داشتم، با اينکه صبح هاي تاريک و سرد، بيدار شدن با آهنگ تقويم تاريخ راديو مثل لباس خيسي بود که به زور تنت کنند، اما افسردگي طول روز چيز ديگري بود. آن روزها اسمش را درست نمي دانستم ، فکر ميکردم اسمش فرهيختگي ، خردمندي يا چيزي در همين حوالي باشد. تمام تلاشم را ميکردم غمگين و بي توجه باشم ، در راه مدرسه به زور کله ام را پايين نگه ميداشتم و به زمين نگاه ميکردم،ميخواستم خيابان ها و آدماها را ببينم اما ، به زور بايد فکر مي کردم. زنگ هاي تفريح به جاي حياط و بازي ، برادران ايماني سارتر و کامو هم نشينم بودند، درست هم نمي فهميدم چرا اين همه بد حال و ناراحتند، اما لابد خيلي فهميده شده بودند. اين بيت شهيد بلخي را مثل ورد دائم تکرار ميکردم ، مبادا که علائم خردمندي از خاطرم برود:
اگر غم را چو آتش دود بودي جهان پر دود بودي جاودانه
در اين عالم سراسر گر بگردي خردمندي نيـــابي شادمانه
و زمستان ها انگار خردمندي از آسمان مي باريد ، فهميده بودن راحت تر ميشد و گاهي مطمئن ميشدم که اسرار آفرينش را ميفهمم .
بر خلاف اکثر دبيرستانهاي تهران مدرسه خيلي بزرگي داشتيم با چند رديف چنار بلند و قديمي و يک اتاق سرايداري متروک پشت درخت ها. شرايط اتاق براي پرورش خردمندي بسيار عالي و به قولي اکازيون بود، شيشه هاي شکسته ، لوله هاي پر از دوده بخاري هاي اسقاط مدرسه و يک صندلي با روکش پاره و يک پايه لق. روي صندلي مينشستم و تمام تلاشم را ميکردم که به بودا و مهراوه فکر کنم ، به مدينه فاضله ، به شبلي ، به حلاج ،به همام ، به اگزيستانسياليسم ،به نيچه و به هر چيز ديگري که تنها اسمي و تعريفي از آن شنيده بودم و نه واقعا ميدانستم چيست و نه چقدر درست . خدا ميداند چقدر تلاش ميکردم به بيرون نگاه نکنم، به بچه که بيرون کپه کپه مثل زنبورها روي کندو دور هم جمع مي شدند و با موچين و بند و رژ لب بلوغشان را وزن کشي مي کردند،به بچه هايي که از پنجره هاي کوتاه و کم ارتفاع کلاس ها به حياط مي پريدند ، به صف بوفه ، به بچه هايي که بي نوبت انگار که تن به موج مي دهند خودشان را روي صف گرفتگان مي انداختند ،حتي به آسمان و درخت ها .لذت بردن گناهي بود نابخشودني !
البته نا گفته پيداست در دوستيابي تبحري نداشتم و اگرهم ميخواستم محل اعرابي در آن وزن کشي ها و دوستي ها نداشتم. اما روزهاي ابري زمستان آن سوسوي کم سوي نوجواني را هم نابود مي کرد ، روزهاي زمستان فهميده تر ميشدم و حتي گاهي از فرط فرزانگي بي دليل مي گريستم .
مي گريستم و نمي دانستم براي چه؟ هر لحظه ياد کوير و هبوط بودم ، نويسنده آنها هم گاهي بي دليل مي گريست پس نشانه خوبي بود!!!!
آن روزهاي پيراکودکانه گذشت . ديگر تابستان و بهار را دوست داشتم ، نه لذتي از غم خوردن مي بردم و نه اصراري بر فرزانه بودن داشتم .اما هنوز زمستان ها مشکلات عالم بزرگتر مي شد ، انگار ابرها دست اندر کار پوشاندن کفر کافران زمين و آسمان بودند، انگار سياهي زمين چشم ها را هم تاريک مي کرد، خورشيد مثل پاسبان کوچه اي بود پر شرور، که از بخت بد ،نيامده بود ، شايد گروگان گرفته بودندش.حل هر مشکل نيرو و تلاشي فوق انساني ميخواست ، حتي فکر کردن هم سخت مي شد و علاوه برهمه اين دردسرها، زمستان ها سير شدن سخت تر مي شد ، شکم هم به جمع بيدادگران زمين و زمان ميپيوست. هر چه يادش مي آوردم نصيحت شيخ را که :
اندرون از طعام خالي دار
تا در آن نور معرفت بيني
تن مي زد : من گوش استماع ندارم لمن تقول

به هر حال عمر ، خوش و ناخوش گذشت تا چندی پيش خيلي تصادفي جايي در باره اين بيماري خواندم، و حال مانده ام که چقدر از اين همه افسردگي دوران نوجواني و خستگي هاي دوران جواني ريشه در اين بيماري غريب داشت ؟چقدر از ان همه فرزانگي بيماري بود؟

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

سرزمين عجايب


اول بار چهارم دبستان دچارش شدم ،هم عصر و هم من خواب آلوده بوديم . تلوزيون کارتون بي خانمان داشت و اين سوال هميشگي که چرا يکي از صحنه هاي تيتراژ اول فيلم در هيچ قسمتي نيست . روي مبل نشسته بودم وپاهايم دراز روي ميز افتاده بود، از اول برنامه کودک به همان حال نشته بودم که بالاخره درد باسن ،بر کرختی غلبه کرد و کمي جابه جا شدم که يک دفعه چشمم به چيزي افتاد که قبلا نديده بودم " تلوزيون ".
شکل تلوزيون عوض شده بود هر چقدر نگاه کردم تلوزيون قبل نبود يعني قبلا دقيقا نمي دانستم چه شکلي دارد ، هيچ وقت نديده بودم اين همه دکمه داشته باشد ، اين همه مستطيل باشد ، قابش چوبي باشد ، واقعا نديده بودم مثل اين بود که مدتها خواب چيزي را ببيني و بعد در بيداري روبرويت سبز شود. باورش سخت بود که تا به حال همين شکلي بوده و نديده ام اش. خوب نگاهش کردم به تمام شيارهايش ، به صفحه اش ، به لک ها ي صفحه اش ،به پشت برآمده اش که انگار از غصه ديده نشدن پير و گوژ پشت شده بود.بعد از چند دقيقه وارسي شکلش را ، تلوزيون خانه مان را کاملا درک کردم، کامل ديدمش و به مبل نگاه کردم...... اين شد بازي جديد . آشپزخانه ، تخت ، پله ها ، باغچه ، در ورودي خانه، صورت معلم، هم کلاسي ، آبخوري مدرسه ، کتاب هاي مدرسه ، همه و همه تازه بودند حتي صورت پدرم .بازي جديد کمي ترسناک بود اما بيشتر از آن هيجان انگيز و تازه . از اينکه با تمام اينها زندگي کرده ام و تا به حال نديده بودمشان کمي مي ترسيدم اما کشف دوباره همه اين چيزها عالي بود مثل آليس شده بودم در عجايبِ خانه و مدرسه. لباسهايم تازه شده بودند،کيف مدرسه ام و حتي جورابهايم هم.
و اين بازي "بازي اشيا" تا راهنمايي ادامه داشت . هنوز بازي مي کردم اما کمتر. اشيا تکراري و عادي شده بودند ، تمام گل هاي قالي ، درز کاشي هاي حمام ، نوشته هاي روي نيمکت ،همه را ديده بودم بارها و بارها.
راه مدرسه راهنمايي تقريبا نزديک خانه بود و پياده گز مي کردم ، در راه از کوچه باريکي مي گذشتم، کوچه اي که نمي گذاشت دو ساختمان بلند با هم دست به يقه شوند. کوچه طولاني و ساکت بود . بيشتر راه مدرسه هم همين کوچه بود، اگر تمام ميشد ميرسيدم . صبح ها هميشه دير ميشد دو لقمه نان و پنير در دست ميدويم. چشمم به چشم تنگ ته کوچه بود و دلم پر از دلهره بسته شدن در مدرسه، ميدويدم. ظهرها هم خوشحال از تعليق موقت علم آموزي و البته گرسنه ميدويدم. چشم ديگر کوچه بزرگ تر و مهربانتر بود اما به هر حال بايد مي دويدم. يک سال و اندي با دويدن گذشت. سال دوم راهنمايی ، يادم نيست بر سرچه ( شايد نمره هايم ) مادرم دعوايم کرده بود و قهر بودم، هر دو چشم کوچه تنگ شده بود ، از يکي که فرار مي کردم به ديگري مي رسيدم . ديگر ظهرها نمي دويدم، آرام آرام راه مي رفتم ، در ِخانه مثل مدرسه بسته نمي شد و هر چه ديرتر مي رسيدم بهتر بود.
کنار کوچه از درز ديوارهاي همان دو ساختمان بلند، که اگر پا در مياني اين کوچه عوضي نبود مدتها پيش از خجالت هم در آمده بودند، علف هاي هرز گل داده بودند. بعد از 4 سال دوباره خشکم زد، اصلا ديوارهاي ساختمان ها را نديده بودم چه رسد به درزشان ، به علف هرز درزشان، به گل علف هاي هرز درزشان . مصيبتي بود. باز هم سرزمين عجايبي که مدتها فکر مي کردم شناخته ام اش غافلگيرم کرده بود. وه چه بي رنگ و بي نشان که منم!
دوباره بازي جان گرفته بود.اين بار در ابعاد بزرگتر: خيابان ها ،کوچه ها، جوي ها ،اعلاميه ها ، تابلوي مغازه ها....همه تازه شده بودند ، شهر تازه بود ، تا آن موقع جدول هاي سياه وسفيد کنار خيابان را خوب نديده بودم ،کرکره مغازه ها ، چاله هاي خيابان ها ، ترک آسفالت ها ، شماره پلاک ها ، شکل پلاک ها ، شيشه اتوبوس ها و ............... مدت ها سرگرم بودم و بيشتر حيران از اين همه ديدني هاي معمولي.
و بعد از آن نيزسرزمين عجايبم بارها و بارهاي ديگر غافلگيرم کرد.
دانشگاه بودم. سر يک امتحان نيم ترم وقتي اسمم را بالاي ورقه نوشتم ، اي خـــــــــــدا...... اسمم را دوباره ديدم، نديده بودمش ، نام فاميلم را، هميشه آنقدر نزديک بود که نمي ديدمشان. آنقدر نام فاميلم را تکرار کردم که بي معني شد ، مسخ شد. و دوباره بازي . اين بار اسم ها ، کلمه ها ، شعرها ، ريشه کلمه ها ، نام کتاب ها بودند که معني مي يافتند ، درک مي شدند .و حالا با لذت شعر خواندن ،کتاب خواندن و حتي حرف زدن مي شد سر به فلک ساييد.
ساقي سيم ساق من گر همه دُرد مي دهد کيست که تن چو جام مي جمله دهن نمي کند
با اين همه هنوز مدتي از کشف مگنولياهاي سفيد بلوار کشاورز نمي گذرد. با آن عطر هوش ربا.سرزمين عجايبمان هنوز پر است از شگفتي هاي ناب و بکر .

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

بی تفاوتی متعالی

وقتی هدفی در سر داری ،وقتی تمام فکر و خیالت را می گیرد، وقتی هر لحظه خود را در رویای هدف می بینی ، وقتی شیرینی رسیدن به آن هر لحظه کام رویایت را شیرین می کند ،به آن نخواهی رسید .حداقل نه به آن شکلی که رویایش را دیده ای.
فکر میکنم نوعی قانون باشد ،قانون بی خیالی . نباید بیهوده خیال کرد ،رویا بافت و در لذتش غرق شد. نمی دانم امتحان کرده اید یا نه ، وقتی در خیال فلان کار را میکنم ، برایش تلاش می کنیم و در نهایت مثل صحنه های slowmotion آخر فیلم ها فریاد موفقیت می زنیم ، هیچ وقت موفق نمی شویم. انگار با خیال بافی مان نوعی سم به واقعیت میریزیم، انگار سست می شویم ، انگار یک اتفاق تنها یک بار میتواند بیافتند، انگار از یک واقعه تنها یک بار میتوان لذت برد یا در خیال یا در واقعیت!
حتی وقتی تصمیم می گیریم در جمعی باهوش ،مهربان،زیبا و یا هر چیز دیگری به نظر آییم در بهترین حالت یک احمق به نظر خواهیم آمد. موفقیت ،خوب بودن ،مهربان بودن و ... هیچکدام به نظر آمدنی یا یک شبه دست یافتنی نیست.
وقتی موفق می شویم که تلاش درباره هدفی ،وقت و یا حتی جرات فکر در باره آن را به ما ندهد.وقتی که تلاش کردن در عالم واقع آنقدر مهم میشود که به هدف دیگر فکر نمی کنیم ، به اینکه چه می شود فکر نمی کنیم ، خیال هیچ چیز را نمی کنیم آنوقت است که به بی تفاوتی متعالی دچار شده ایم . بهترین حالت ممکن است ، یکی از بهترین چیزهایست که در زندگی پیش می آید، وقتی که تلاش بر هدف ارجح می شود ، وقتی که پیش از مقصد از راه لذت می بریم و تنها در این صورت است که چه برسیم چه نرسیم برُده ایم .
مدتهاست به این نتیجه رسیده ام که نباید منتظر اتفاق، معجزه، امداد غیبی ،پیر راهنما، مراد یا هر چیز خوب فیلم ها و داستان ها بود ،نباید بود.
قبای ژنده در دست در این شب تاریک به دنبال آویزیم اما دریغ که جز پاهایمان چیزی نیست.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

دلفریبان نباتی

زيبايي خيلي شبيه به آزادي ست. همه هر دو را دوست دارند ،خيلي ها حاضرند براي به دست آوردنشان جان بدهند اما تعريف جامع و مانعي از آنها وجود ندارد و به همين دليل شايد هر کسی به چشم هر کس زيبا نيست.
اين مفهوم شايد مثل بيشتر مفاهيم انتزاعي بيشتر امري سليقه اي باشد تا منطقي و به خاطر همين سليقه ايي بودن قابل تغيير!( مثل ذائقه ،همه ما در دوران بچگي خوردني هايي را دوست داشته ايم که حالا با گذرزمان چندان علاقه اي به آن نداريم و از خيلي چيزها متنفر بوده ايم که حالا با اشتها ميخوريم)
زيبايی در سرزمين هاي مختلف مصداق هاي مختلف و گاها عجيب و دور از ذهن داشته است و دارد.
در گذشته ،در قبائل افريقاي شمالي گردن بلند و مردمک گشاد ،در چين پاهاي کوچک و سينه تخت ، در عربستان قد بلند و قامت نيرومند و..... اما اين معيار هاي از کجا ميآمده ؟
باروري زن و معيارهاي ظاهريي که نشانی از آن است مسلما مهم بوده است اما نکته ديگري که در اين بين شايد موثر بوده تعريف صاحبان قدرت (چه منطقه اي چه جهاني چه مادي چه معنوي!! )از زيبايي است ، حاکم يا پادشاهي به هر دليلي به فلان ويژگي ظاهري علاقه داشته است و از آنجا که حتي اگر پادشاه لباس نداشته باشد لباسش قابل رويت است ، آن ويژگي شايد به ملاکي براي زيبايي عمومي نيز تبديل ميشد. چيني ها در سالهاي دور از تمدن هاي قدرتمند جهان و از پيشگامان مشاطه گري دنيا بوده اند و به واسطه وسعت امپراطوري و تجارت در جاده ابريشم و صادرات انواع نقاشي ها و ظروف منقش چيني به ممالک ديگر،صورتک هاي چند رنگ دلقک وار چيني به نوعی از زيبايي(وارداتي) حتي براي سرزمينهاي دور مثل ايران تبديل شده بود . به اين بيت حافظ توجه کنيد:
بت چيني عدوي دين و دلهاست خداوندا دل ودينم نگه دار
و صد البته در دهکده امروز همه چيز پيچيده تر شده است ، ديگر نه سليقه قدرتمندان چندان موثر است نه سود صنايع آرايشي (مدتهاست تضمين شده است)، انگار دنيا ديوانه شده است. ديگر هر کسي زيباست.هر کسي که جعبه ها و پرده هاي جادو زيبا بدانندش.
60سال پيش اگر زيبا بودي به عالم جادو راه پيدا مي کردي اما حالا انگار غول هاي رسانه فقط ميخواهند ثابت کنند که سليقه ي دنيا را در دست دارند ، ديگر لازم نيست کسي در مورد زيبايي فکر کند آنها به ما خواهند گفت چه کسي زيباست. اگر به نظرتان زيبا نيامد شايد بايد بيشتر دقت کنيد ، اما نگوييد که زيبا نيست . از يک کشور عقب مانده که هستيم به اندازه کافي که بي اعتبار هستيم حداقل نشان دهيم که سليقه شان ،زيبايشان، نگاهشان را درک ميکنيم شايد معتبرتر شديم!
اما شايد هم دچار توهم توطئه ام. شايد در دنياي جديد قرار است همه زيبا باشند ، قرار است هر کس با حسن خدادادش زيبا باشد ، شايد اين همه زيبايی های دور از ذهن يعني تو هم زيبايي . اما چرا نتيجه اش را نمی بينيم!؟ نمی دانم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

خرج و برج




مدتهاست که ولخرجم ، اما جديدا متوجه آن شده ام ( غر های ديگران نقش مهمی داشت).
چند روز پيش ، پس از درک اين مشکل بزرگ تصميم گرفتم که تغيير کنم و ولخرج نباشم!!
صبح مبلغ 8 هزارتوماندرکيفم گذاشتم (شايد منطقی تر بود برای صرفه جويی پول کمتری بردارم اما با شناخت مناسبي که از خودم دارم و گرمي هوا تصميم گرفتم در روز اول صرفه جو بودن ، امکان پياده روي کل مسير برگشت را به صفر برسانم ) و به خودم قول دادم بيش از 1 هزار تومان خرج نکنم ! از خانه بيرون آمدم ، در راستاي صرفه جويي از سر کوچه تا ميدان را پياده آمدم، در ميدان سراغ صف اتوبوس هاي وليعصر رفتم ، شلوغ بود ، با توجه به اصل طلا بودن وقت سريعا سوار تاکسي شدم. 500 تومان تا وليعصر و با توجه بيشتر به اصل فوق 200 تومان تا بزرگمهر ، رسيدم به دانشگاه در حالي که بر اساس بودجه بندي 300 تومان براي برگشت داشتم ، جلوي دکه لوازم تحريري يادم آمد به يک پاکت ورق A4 نياز دارم 300 تومان. تصميم گرفتم با اتوبوس بليتي به خانه برگردم . تا 2 ساعت بعد که دانشگاه بودم هيچ پولي خرج نکردم . کاري در خيابان وصال داشتم پياده رفتم ! جلوي يکي از ميوه فروشهاي خيابان چند توپ کرم عجيب ديدم. با پلاکارد نوشته بود خربزه آناناسي، آنقدر ظاهر هيجان انگيزي داشتند که خوب.....2هزار تومان. روبروي سينما عصر جديد بايد منظر دوستي ميشدم ، گربه ي سياه سفيدي از باغچه روبرويي ميگذشت با يک پيش پيش کوچک دويد . شروع کرد به ميو ميو، گرسنه بود و مسلما با نوازش سير نمي شد. نميشد اهداف پست مادي را بهانه کرد ،سريعا از مغازه کناري يک سوسيس آلماني خريداری شد500 تومان . تا اينجای کار 3500 خرج شده بود و هنوز اميدي بود. با دلي آرام و قلبي مطمئن به سمت بلوار رفتم براي سوار شدن به اتوبوس ، متاسفانه جلوي دکه روزنامه فروشي متوقف شدم ، کمک به فرهنگ مملکت هم مهم است، گل آقا خريدم 400 تومان ،ميخواستم مجله آشپزي هم بخرم که نخريدم. از بخت بد يک دست فروش DVD و يک کارتون جديد( space chimps) هزار تومان و يک فيلم قديمي هزار تومان.ديگر اميدم را از دست داده بودم پس سوار تاکسي شدم . 500 تومان و شانس بد 500 تومان هم قره قروت و 200 تومان هم تا سر کوچه و...... چيزي نماند جز 900 تومان تتمه صرفه جويي آن روز.
دوستي داشتم ميگفت دلم چيزهايي زيادي ميخواهد که نمي توانم به او بدهم ، پس چيزهاي کوچکي را که خوشحالش ميکند حتما برايش فراهم ميکنم .
حالا سوال من اينست چقدر صرفه جويي مهم است ، بيشتر از زندگي؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

خیلی خیلی





خيلي خيلي خوشگله !خيلي خيلي خوشمزه است!خيلي خيلي بيشعوره !خيلي خيلي دلم براش تنگ شده! خيلي خيلي دوست دارم!خيلي خيلي از ديدنتون خوشحال شدم!
اينها جمله هايي که هر روز بارها و بارها در حرف هايم استفاده ميکنم. اين روزها به اين صرافت افتاده ام که " خيلي خوشمزه است" يا " خوشمزه است" کجا جا افتاده اند؟ چرا اين همه تاکيد ؟
شايد فکر کنيد تکه کلام است ، خودم هم گاهي با همين توجيه به دلداري خودم ميروم ، اما مسئله چيز ديگري است.
من "خيلي خيلي " حس ميکنم ،"خيلي خيلي" فکر ميکنم ، همه چيز برايم در بينهايت است خوب يا بد. وقتي هندوانه ميخورم واقعا "خيلي خيلي" لذت ميبرم، هر تکه ترد و خنکي که در دهانم ميگذارم. وقتي با يک گربه بازي ميکنم "خيلي خيلي" شاد ميشوم .
اما اين "خيلي خيلي" دردسر ساز است ،دوستي به نظرتان خيلي خيلي خوب ميايد ،اما شايد تنها خوب يا حداکثر خيلي خوب باشد ،ولي وقتي به دنبال "خيلي خيلي" خوب ميروي ،"خوب" يا "خيلي خوب" را نمي بيني و دوست "خوبي" را از دست ميدهي ويا اگر از نويسنده اي کتاب خوبي بخوانم کافيست که تا ماه بعد تمام کتاب ها يش را خوانده باشم و بعد خوب روشن است: " خيلي خيلي".....
به هر حال به شکل عجيبي از هر دو طرف بام افتاده ام .بام کوچکی دارم! باید به فکرخانه ی بزرگتری باشم.