۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

دوست

اصلا دوستی خیلی وقتها مایه دردسره! همینجوری حرص و جوش کم داریم بخوریم ،حالا غصه انواع و اقسام دوست و رفقیق هم بهش اضافه شه که چی؟ حالا غصه اونایی که خودشون هم غصه خودشونو میخورن یه چیزی! فکر کن مجبور باشی غصه یکی رو بخوری که خودش هم به حال خودش غصه نمیخوره !
مجبور باشی غصه شو بخوری بدون اینکه حتی بتونی بهش بگی که براش ناراحتی!!یا حتی ازش بخوای تلاش کنه از این وضع درآد.
باید واسی و نگا کنی یکی داره ذره ذره بدبخت میشه یا شایدم شده، به همین راحتی و حتی نتونی خودشو متهم کنی و بگی: مرتیکه نفهم خودش دستی دستی خودشو بدبخت کرد .نتونی هیچ مقصری براش پیدا کنی جز .....آدما،قدرت،سیاست،بدبختی......
خیلی خوش میگذره!!!

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

مخ آدم سوت میکشه


به مباحث سلسله نشست ها دقت کنید!



۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

بدون شرح!





صد در صد تضمینی تو تلوزیون نشونتون میدن!










۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

آخرین دست آویزی که گسیخت

کاش تست را نداده بودیم. کاش من نمیدادم . اما خوب دروغ که نمیشود گفت. البته به بقیه
چرا که نه؟اما خود خرم را که احمق نمی کنم!از من باهوش تری! به همین راحتی،به همین راحتی لابد بهتر هم میفهمی!لابد بهتر هم تشخیص میدهی،لابد کاریهایی که میکنم و دوست نداری همه احمقانه اند. این همه وقت پای اینترنت،وبلاگ نویسی،بال بال زدن برای خواننده پیدا کردن،داستان های کوتاه.این که تا این وقت شب پای این صفحه بیدار نشسته ام،اینکه فردا خواب میمانم و به دانشگاه نمی رسم، برای تو جز احمقانه بودن چه معنی دیگری دارند. دیگر اگر آدرس را هم گم کنی و فکر کنم که میدانم هم جرات گفتنش را ندارم.باور کن شوخی نمی کنم ،الان واقعا حس میکنم هیچ کاری را بهتر از تو نمیتوانم انجام بدهم.این مدت خیلی گشته بودم یک خصوصیت بهتر از تو برای خودم دست و پا کنم. اما متاسفانه یا خوشبختانه هیچ برتری خواصی نبود که بشود پیدایش کرد. هم از من باسواد تری،هم بیشتر کتاب خوانده ای،هم مهربان تری،هم با عرضه تری،هم باتجربه تری،هم مصمم تر و یک عالم "تر"دیگر.خوب با این همه "تر"که زندگی راحت نمی شود. خیلی دنبال یک "تر"برای خودم گشته بودم که برابر این همه"تر" تو بگذارم .فقط یک مساوی پیدا کردم که آن هم غنیمتی بود. ازتو خنگ تر نبودم،میدانی همین هوش یکسان داشتن ،انگار روی همه آن نداشته های قبلی ماله میکشید. احساس پتانسیل داشتن و مساوی بودن میداد. مثل وقتیکه شب امتحان درسی را بخوانی وپاس کنی،آنموقع هیچوقت به نمره اول حسادت نمیکنی. یک ترم درس خواندن کجا و یک شب کجا،تو هم اگر این همه درس میخواندی بهتراز آن نمره میگرفتی. حکایت من هم همین بود،من هم اگر جایی که تو درس خوانده بودی درس میخواندم و با کسانی که تو دوست بودی دوست بودم و معلم های تو را داشتم بهتر میشدم.همین استدالال بود که ....
به هر حال همین یکی هم امشب پررررررررر...خیلی از من باهوش تری دوست عزیز.خوب من چه دارم در این حساب جدید هیچ جز ادعاو خیال و اوهام کودکانه. میدانم میگویی از بیدردی و بیکاری هرچیزی را پیرهن عثمان میکنم. میدانم میگویی خسته شدی از این همه درد بیدرمان مسخره که برای خودم درست میکنم،که مبادا خدای نکرده غصه روزانه ام کم وکسر بیاید و مجبور شوم با نان و ماست بخورم تا سیر شوم. میدانم که به نظرت ...ولش کن .

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

یک متن پروانه ای

"صد سال پیش که نیست، یه قم رفتن و برگشتن 2 ماه طول بکشه، امروز رفتی دیدی نمی تونی ،سختته ،پس فردا ور دل مامانتی! این لوس بازی ها چیه هر دفعه در میاری؟"
راست میگویی، همیشه این" لوس بازی "ها با من بودند. وقتی از دبستان به راهنمایی می رفتم،از راهنمایی به دبیرستان، هر وقت دوستی میهمانی خداحافظی میگرفت. هر وقت خیابان جدیدی راه مدرسه میشد.
"تازه بعد اش هم انگار نه انگار . نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی!"
این را هم راست میگویی،وقتی وارد کلاس جدید میشدم ، وقتی دو روز راه مدرسه جدید را پیاده میرفتم. وقتی از فرودگاه بر میگشتم. زندگی هنوز جریان داشت.
" میری سال دیگه اصلا دلت نمیخواد برگردی ،من تو رو میشناسم"
قدیسی یا پیغمبر؟ از کجا این همه راست در آستین داری؟ از کجا فهمیدی گربه ای بی وفا در دل دارم،که به هیچ مهری وفا نمی کند،که آنقدر سبک است که جریان زندگی حتی اگر به قدر آب باریکه جوی های ولیعصر هم باشد_آنهم مرداد ماه_ او را با خود می برد.
"آخه خره واسه کی؟ اینا که فردا پس فردا بزرگ میشن اصلا یادشون نمی آد که تویی هم بودی،حالا تو هی بشین واسشون دیکته بگو ، فردا هم میگن گور بابات ،اونا میذارن میرن"
اصلا میدانی؟ من فکر میکنم این سالهای دوازه گانه،یه سال کم دارد،کسی چه میداند شاید سیزدهمی خر بوده ، نحوستش دامنش را گرفته از چرخه سالها حذفش کرده اند ،وگرنه مگر میشد کسی مثل من _دقت کن من_ سالی به جز سال خر پا به این باغ وحش عریض و طویل بگذارد. شوهر عمه ای داشتم که اعتقاد راسخ داشت انسان در طول شبانه روز 10 دقیقه خر میشود ،حالا من شبانه روزی خرم. این اخلاقم را هم بگذار پای همان خریت بیست و چهار ساعته ام ،اما خدا میداند که خریت هم عالمی دارد. نگاه میکنی به بزرگ شدنشان،راه رفتنشان،حرف زدنشان،فحش دادنشان ،باسواد شدنشان، عوضی شدنشان و کیف میکنی!باور کن کیف میکنی، و از آنجا که خریت بشر بی انتهاست_ این را من نمی گویم ها،انیشتین نامی آنرا گفته_ وقتی بدانی کدام سبزی را لای خورش دوست ندارند و کدام میوه را با پوست و کدام را بی پوست میخورند بیشتر کیف می کنی،وقتی برایت لیست کادوهای تولدشان را مینویسند خر کیف میشوی،وقتی برای کار بدی که کرده اند تو را احمق تر از همه پیدا می کنند و برایت اعتراف میکنند و با آن چشم های درشت _راستی چرا همیشه چشم بچه ها درشت است؟- و پر شده از اشک خرت میکنند که پادرمیانی شان را بکنی خدا میداند که کم مانده به عرعر بیافتی . حالا ببین چقدر زور میآورد به بلانسبت آدم که این همه سواری بدهد تا کیف کند و حالا که وقت بیشتر کیف کردن رسیده برود و بعد از یکسال از یک خر مجسم دوست داشتنی تبدیل به یک صدای احمق پشت تلفن بشود که همیشه جواب سوال قبل را بعد از سوال بعد میدهد.
"فکرشو بکن چقد زبانت خوب میشه"
فکرش را میکنم،فکرش را میکنم و میترسم ، میترسم از روزی که آنقدر زبانم تقویت شده باشد که لالایی را هم به زبان قوی شده ام بخوانم، که این واقعیت را درک کنم که اصلا "فارسی شکر است" شوخی کودکانه ای بیش نیست و این همه سجع و قافیه و احساسات پروانه ای به هیچ درد این عالم نمی خورد. فکرش را بکن وقتی که کمبود فعل و گنگی ضمیرها و بی دقتی قیدها ،معذبم کند. وقتی هم که مجبور شوم به زبان مادری صحبت کنم ،دائم بپرسم شما به .... چی میگین؟
میدانم ،میدانم که باز هم حرفهایت راست است . میدانم که پیامبری و راستی معجزه ات ، ایمان آوردم . مرید خوبی میشوم ،میدانم و راستش کمی میترسم ،میترسم از آموزه هایت،از این که نشانم دهی که تمام لذاتم،تمام خیابانها،کوچه ها وکافه های این شهر شلوغ ،زبانم ، دوستانم همه و همه کابوسی بیش نبوده اند و نباید لذت میبردم از وجودشان. که خیلی بهتر از اینها هم هست .که خانواده همیشه گی نیست. که میشود "مادر"را سالی یکبار هم دید و دلتنگ نشد. که زندگی جریان دارد. آخر باور میکنم و آنوقت دیگر ....
بگذار غم زیبای دل تنگی شان را قبل از اینکه نشانم دهی هیچ نبوده اند داشته باشم.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

صبح روز جمعه

و بالاخره داستان:


- قربونش برم دعا واسه ظهورشه! میدونم مادر سر صبحه ، بفرما تو ، مگه باباش خونه نیست ؟شرمنده روم سیاه، اون طفل معصوم هم زابرا شد.حالا عوضش میشنیه به درس و مشقش میرسه ،ثوابش هم ایشالا نصیب همه همسایه ها میشه. بیا تو مادر . در حیاط باز بود ؟ نمی دونم چه مرگشه ،همین چند روز پیش چقد پول دادم واسه این صاب مرده. من که پا ندارم مادر.این مستاجرم میره دنبالش ، حالا اینیم که شما میگی خرابه، حتمی یادش رفته ، ولی دیشبی اومد در خونه پول گرفت. چه بدونم ؟ بیا دختر جون بیا دمه در بده. راست میگین شمام ، همین یه روز تعطیله ،چی کار کنم والا؟ منم مثل شما ، اقلکم میگم بلکه ثوابشو ببریم .بشین دختر جون بشین یه چایی برات بیارم، صبحونه ام حاضره ها، یه لقمه نون و پنیر . تورو خدا !تعارف میکنی؟ بهش گفتم ،والا بلا از پسش بر نمی آم بعدش ام آخه میترسم خیلی به پروپاش بپیچم خدا قهرش بگیره ،مجلس ثواب و که نمی شه مانع شد! چی بگم ؟ ،یه بار هم رفتم درخونه اش، چرا اینجا نشستی؟ بفرما بالا. مثل امروز یه پرچم انداخته بود در خونه اش و یا علی از تو مدد. سر و صدا گوش فلک کر میکرد،رفتم گفتم پسرم ، عزیزم آخه اینجا که جای مجلس روضه خونی نیست،آخه قرار ما که این نبود ،وقت و بی وقت این مرتیکه صداشو میذاره رو سرش تو این بلندگو عربده میزنه. مردم زندگی دارن ،خواب دارن ،میخوان استراحت کنن ،بلکم کسی تو این کوچه مریض داشته باشه، والا به خدا آقا قربونش برم خودش ام راضی نیست. همچین براق شد تو صورتم که: حاج خانوم از شما دیگه انتظار نداشتم ،از شما تعجب میکنم که سن و سالی ازتون گذشته ، مجلس حضرته عوض اینکه شرکت کنین خدا از سر تقصیراتتون بگذره ،نشستین غصه خواب و خور مردمو میخورین؟ ، از جدش خجالت نمی کشین ؟ خودش تو مجلسش حاضره از روی آقا خجالت نمی کشین ؟ خلاصه مادر اونقدر از خدا و پیغمبر گفت که دوباره فکری شدم . خودش خیلی اهل نیست ،اما مجلس که عزیزه ،ذکر و دعای ظهوره .بعد از اون یه چند بارهم رفتم مجلسش، اما نمی دونم به دلم نچسبید. نه اون اولا زنونه هم داشت مجلس. چرا همسایه هام صداشون دراومد. همین چند ماه پیش ،این ساختمون روبروییه هست،آجر سه سانتیه! مدیر ساختمون اومد در خونه اش،آره همونی که هفته پیش اسباب کشی کرد. بنده خدا رفت در خونش با عزت و احترام گفت بابام مریضه این صدای بلند گوتونو بی زحمت کم کنین.قیامتی شد که نگو ،خودش و اینایی که میان مجلسش ، نه مادر خیلی وقته همین هفت هش نفر آدمن ، آره دیروز از پنجره دیدم شوهرت داشت باهاشون یکه به دو میکرد، خوب بگو ذلیل مرده برو یه ذره اون ورتر پارک کن ،درست در پارکینگ مردم؟چی چی میگفتم؟ ها ،اینا اومدن بیرون و شروع کردن به بدوبیراه گفتن ،خدا شاهده مادر یه فحشهایی میدادن به این سن و سال رسیدم نشنیده بودم ، یه دفعه هم ،خودش در اومد که به امام بی حرمتی کردی و اصلا باید چوب تو آستین شما لامذهب ها کرد ،مادرتو به عذات میشونم فلان فلان شده . وای مادر نمی دونی چه داد و هواری تو ساختمون راه انداختن،این واحدها هم همه خالیه صدا توش میپیچه آدم هول ورش میداره ، تازه دمه ، نوش جونت ،راسیتش دیگه لام تا کام حرف نزدم ، دیدم یه پیرزن تنهام تو این ساختمون خالی ،ناغافل شب بیاد سرمو ببره. گفتم انقدر روضه بگیره تا جونش درآد. حرفها میزنی دختر جون تو خونه خودش؟مگه این واحدها چقده؟ هی دستم بشکنه .اوون اوایل اومد که حاج خانوم، اونموقع ها حاج خانم از دهنش نمی افتاد. اومد که حاج خانم نذر دارم .ختم قرآنه ، میشه خیرات و مبرات رفتگان تون و توشه آخرت خودتون ... چه میدونم اونقد زبون ریخت که بالنسبت شما خر شدم کلید دو واحد و دادم دستش که ماهی یه بار ختم قران بگیره خیر سرش. والا چی بگم؟ گفت یکی مردونه یکی زنونه. شما رنگ کلیدا رو دیدی منم دیدم،اصلا نمی دونم تو اون واحده چه میکنه ولد چموش. آره دیروز اومد ماهیانشو بگیره ، بهم گفت ،اما بعید میدونم مادر ، الدورم بلدورم داره اما اهل حلال حرومه ،نمی آد بدون اجازه من جنس انبار کنه اونجا، اصلا این مشتی ام که چش و چار درست حسابی نداره ،حتمی اشتباده دیده . کیو دارم مادر؟از اون سر دنیا بیان ور دل من چی کار؟ قیافه این مرتیکه رو هر روز ببینن؟ اونقد دارن که به خشت و گل این خرابه کار نداشته باشن ، همون دو تایی هم که پر بود پا قدم این خیر ندیده ،رفتن همون اولا. نه مادر همش مال من نیست، بقیه اش مال فامیل بود، دونه دونه رفتن کلیداشونو دادن دستم. آره خدا بیامرز آقام بانی این محل بود ، حالای این خرابه رو نگا نکن ،اونوقت ها یه محل بود یه این خونه چند طبقه ،روحش شاد وقتی بود کیا بیایی داشتیم ، نه بعدش هم یه مدت همه همین جا بودن،والا چی بگم؟ خودت میدونی که خونه فامیلی بی حرف نمی شه ، خونه ام تو خرج افتاده بود ، هر چی به این داداشا گفتم یه فکری به حال این جا بکنین قبل اینکه خرابی به بار بیاره، این رد میکرد به اون،تو روم در میومدن که شوهرت چی کارست مفت تو خونه نشسته؟آخه شما بگو به من ضعیفه و شوورم چه مربوط؟ ارث بابای اونا بود نه شوور خدابیامرز من که ،حرفشون زور بود منم زیر بار نرفتم . خونه رو ول کردن به امان خدا. کم کم هم زن و بچه هاشون اخ و تفشون دراومد که اینجا پایینه شهره ،محله اش خوب نیست و این حرفا .منم گفتم به سلامت .والله . آخر عمری کجا خودمو آواره کنم دخترم؟ این چند روز آخر هم بگذره تو همین خونه زحمت رو کم میکنم .نه مادر مرگ حقه. بعضی وقتا میگم ، بیافتم بمیرم ،جنازم تو این خونه نمی مونه بو بگیره،واسه پول صدقه و خرج وبرج ساختمونو این چیزام که شده یه روز درمیون در خونه مو میزنه، هر چی نباشه اهل خدا و پیغمبره ،حالا گیرم جوونه و جاهل ، این نباشه که تنهایی دق میکنم. صدای چی بود؟ این دره بازه دلم همش شور میزنه مادر. کسی چه میدونه شبی ،نصفه شبی ،دزدی، شیره ای کسی بیاد سروقت آدم . از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، این هم کم کم دقم میده. بسکه حرومزاده و حقه بازه مادر ، میاد پول میگیره پشت بومو درست کنه،در و درست کنه، لوله کش بیاره ،کوفت بیاره ،زهر مار بیاره آخرشم انگار نه انگار!میگه با این پولا که خونه درست نمی شه ،کمه،بازم بده. میگم آخه پس این پولی که گرفتی چی شد؟ میگه دم قسط دادم ، سفارش دادم چه بدونم از این حرفا. حالا کار خدا رو ببین. چند روز پیش ممد لوله کش و تو کوچه دیدم ،نه مادر کجا رو دارم برم؟ دم در نشسته بودم دلم واشه، گفتم آخه این رسم مسلمونیه ممد آقا ؟ پول گرفتی بیا کارتو بکن ،بقیه اش هم بهت میدم ،مدیونت که نمی مونم . مادر چقد قسم خورد که اصلا ولدالزنا بهش نگفته که بیاد،چه برسه پول بهش داده باشه! امروزم که شما میگی در خونه خرابه، دل خجسته ای داری مادرها کی میاد دیگه توی این خراب شده بشینه؟مردم مفتکی هم نمیان،کیو پیدا کنم؟اینم بخت سوخته منه مادر، نه قبل این یکی ،یه سیدی بود، اون موقع فامیل ها کم و بیش بودن تو ساختمون. دور از جونت مادر خیلی بی عرضه بود ، کرده بودیمش مدیر ساختمون به هیچ کاری نمی رسید، باغچه عین جنگل شده بود، موازییک های حیاط، نظافت راه پله ها، شوفاژخونه، جونم برات بگه دیگه همه صداشون دراومده بود. دور از جون شما باشه مادر خیلی هم اهل خدا و پیغمبر نبود . والا چی بگم ؟خودش نه ،اما اینایی که میومدن و میرفتن تو خونش .. استغفر الله گناه مردم رو نمی شورم ، پولی هم خیلی نمی داد،دیگه دیدم هم دنیام از دست میره هم آخرتم،عذرشو خواستم. بعدش خدا این جونم مرگ شده رو انداخت تو دامنم. عذر این یکی رو؟ خوبه مادر شمام بیرون گود نشستی میگی لنگش کن ، این میرغضب چند ماهه اجاره هم نمیده . به این قبله ،به جون بچه هام اگه دروغ بگم. نترس دختر جون،چیزی نیست این سقف نم برداشته ،یه تیکه گچ گاه گداری میافته .اینی هم که هست صدقه سر قبلیه ،اون پشت بوم و قیرگونی کرد بنده خدا ، وگرنه تا حالا صد بار اومده بود رو سرم. چی می گفتم ؟ ها خدا میدونه و دل سوخته من، چهار پنج ما پیش اومد که حاج خانوم شما سنی ازتون گذشته و امروز فردا باید از پل صراط رد شین، حالا تو رو خدا ببین آدم چقدر دریده! حساب خمس و زکات تون و دارین یا نه؟ گفتم چی بگم والا ، منمو یه چندرغاض اجاره این خونه ،با این خرج و مخارج چیزی تهش نمیمونه که بخوام خمس و زکات بدم ، گفت از شما بعیده ،شما دیگه چرا،شما که اهل حلال حرومین دیگه چرا؟میگفت پولی که خمس وزکاتش در نرفته باشه از گوشت سگ هم نجس تره، من پا سوختم دیدم آدم واسه این چندرغاز خودشو هلاک جهنم نمی کنه که، گفتم خو هر چی شما بگی ،چی کار کنم؟ قرارشد که پول اجاره رو بده به مستحق ،به این سوی چراغ اگه دیگه حرفشم زده باشه. بعضی وقت ها هم میاد که پولتو دادم واسه جهیزیه عروس چقد دعا کردن،واسه بچه یتیم چقد پدر بیامرزیتو گفتن. اما مادر دیگه شده چوپان دروغگو ، بگه الان روزه هم دیگه باور نمی کنم.کجا به این زودی؟ روم سیا تشنه و گشنه نگه ات داشتم، آره مادر حالا شمام دیگه خیلی پا پی اش نشو. میدونم ، میدونم خدا رو خوش نمی آمد، اما آخه منم دستم از چاره کوتاهه ، شما بگو من پیرزن چی کار کنم ؟ اهل محل ؟ میبینی که دیگه صدا از کسی در نمی یاد. دیدی که اون بنده خدا هم آخر اسباب کشی کرد رفت. والا چی بگم؟خود دانی، معلومه که میخوام بیرونش کنم ،از خدامه،عاصی کرده همه رو گور به گور شده. الهی رو تخت مرده شور خونه ببینم اون هیکل نکبتشو. الهی به زمین گرم.... آره مادر، من فقط میگم واسه خودتون شر نشه ! این کینه شتری روز خوش نمیذاره براتون اگه باد براش خبر ببره ها ! هر طور صلاح میدونی ، ریش و قیچی دست خودت ، بلکم خدا خواست شرشو از سرمون کند.

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

صبر کردن خوب است

یک بچه 5 ساله فرض کنید که برای هر کاری باید صبر کند. وقتی که بند کفشش را بسته و دم در
ایستاده که به پارک برود" یه دقیقه صبر کن لباسمو اتو کنم الان میام "،وقتی اسباب بازیش خراب شده"یک دقیقه صبر کن تلفتنم تموم شه" وقتی گرسنه است" یک دقیقه صبر کن پلو دم بالا بیاره" ،وقتی بقیه قصه شب پیش را میخواهد بشنود"یه دقیقه صبر کن این فیلمه تموم شه "و حتی وقتی میخواهد نقاشی اش را نشان بدهد"به دقیقه صبر کن ظرف ها رو بشورم" همیشه "یک دقیقه" بین او تمام کارهای لذت بخش دنیا وجود دارد. خوب حالا آن بچه را رو بروی ساعت فرض کنید ، به عقربه های ساعت زل زده و منتظر است که "یک دقیقه" بگذرد، متعجب از اینکه چرا یک دقیقه این همه طولانی است و آدم چرا از این همه دقیقه خسته نمی شود. خوب یک دقیقه شده، میگوید: " یک دقیقه شد بریم یا یک دقیقه شد میای یا بخورم یا بپوشم" و جواب همیشه ثابت است "یک دقیقه دیگه میام" مدتها طول میکشد تا بفهمد "یک دقیقه" خیلی بیشتر از یک دقیقه طولانی ثانیه شمار ساعت است و باید صبر کند.
خوب حالا این کودک را جلوی یک کوه سبزی تصور کنید، روی زمین دراز کشیده ،دو دست را زیر چانه زده و پاهایش را درهوا تکان میدهد: کی تموم میشه پس ؟ مادرش که از پشت آن کوه سبزی به سختی دیده میشود می گوید: یه ذره دیگه صبر کنی تموم میشه،: آخه اینا که خیلیه!پس کی کار دستیمو درست میکنی. مادر همانطور که یک شاخه از سبزی ها بر میدارد دستش را مثل شاعر ها تکان میدهد و می گوید: گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم ، یه ذره دیگه تحمل کن. و کودک به شاخه های ابدی سبزیها که مادر بر میدارد نگاه میکند و به رابطه غوره،حلوا و صبر فکر می کند.
دوباره این کودک عزیز را در یک مراسم ختم درنظر بگیرید. پاهایش از صندلی آویزان است ،در هر مشتش دو خرما چپانده و بیخ گوش مادرش نق میزند: کی میریم پس خسته شدم،جواب همان یک دقیقه معروف است.
او دیگر فهمیده "یک دقیقه" گاهی بیشتر از یک فیلم سینمایی طول میکشد و گاهی هم معنی "هیچ وقت" میدهد، صدایش را بالا میبرد: نه نمی خوام الان بریم بریم. مادر حتما گوشه لبش را گاز میگیرد و زیر لب می گوید: زشته یه ذره صبر کن. وقتی بالاخره همه از جا بلند می شوند و با دعاهای عجیبی مثل سربازان فیلم ها چند بار به عقب و چپ و راست میچرخند و چیزهایی زیر لب زمزمه میکنند،وقت خداحافظی است.مادر دستش را میگیرد و به طرف بالای مجلس جایی که چند زن مشکی پوش با صورت های قرمز و چشم های ورم کرده و گاهی نیمه دیوانه نشسته اند، میروند: خدا ایشالا صبرتون بده .طفل داستان ما همانطور که پودر نارگیل را از روی آخرین خرما پاک میکند و آنرا به دهان می گذارد با خود حتما میگوید: صبر به چه دردش میخوره، اگه میگفتن که ایشالا خدا زنده اش کنه یا ایشالا یادتون بره که بهتر بود. اصلا واسه چی صبر کنه،بره جلو ساعت بشینه که چی؟
وقتی کودک صبور بزرگتر شود و به مدرسه برود، داستان صبر همچنان ادامه دارد. باید صبر کند تا کلاس تمام شود و زنگ تفریح بخورد. بعد باید بیشتر صبر کند تا زنگ آخر برسد و بالاخره آنقدر باید عقربه ساعت را نگاه کند که تعطیل شوند به طرف خانه بدود و این داستان سالها به همین منوال ادامه خواهد داشت.
حالا صبر برای این کودک قبل از این و نوجوان بعد ازاین چه معنایی خواهد داشت. صبر یعنی سر رفتن حوصله، یعنی نگاه کردن به ساعت آنقدر که احساس بالا آورن کنی ،یعنی معلق بودن بین رفتن و نرفتن،داشتن و نداشتن، یعنی شکنجه بی پایان.
کودک قصه را کمی بزرگ تر تصور کنید. او حالا بزرگ شده و خیلی از کارها را خودش میتواند انجام دهد اما صبر نمی کند.هر لحظه صبر ،عکس ثانیه شمار ساعت و "یک دقیقه"ی کش آمده تا بی نهایت را برایش زنده می کند .. وقتی کتاب میخواند، نمی تواند صبر کند و آخر کتاب را زودتر میخواند. وقتی گرسنه است نمی تواند صبر کند تا غذا آماده شود یا حتی غذا خنک شود، وقتی درس میخواند ،نمی تواند صبر کند و مسئله را حل کند،از روی حل المسائل جواب را می نویسد ،وقتی در راه است نمیتواند آرام راه برود و وقتی حرف میزند نمی تواند صبر کند تا خوب فکر کند . صبر از کودکی دشمن خونی دوست ما شده است .
حالا دوست ما بزرگتر شده و یک بزرگسال است . هنوز هم صبر برایش معنی شکنجه میدهد اما صبر نکردن هم شکنجه دیگری است.او فهمیده وقتی با دوستی دعوا کرد نباید هر چه در لحظه دوست داشت به او بگوید یا وقتی خواست با کسی دوست شود نباید روزی سه بار به خانه اش زنگ بزند،یا اگر لباسی را دوست داشت نباید تمام پول ماهش را برایش بدهد. برای یاد دادن ،یاد گرفتن،دوست داشتن، دعوا کردن،آشتی کردن،بزرگ شدن،پیشرفت کردن انگار چیزی لازم است که او نیاموخته، چیزی هم اسم همان صبر قدیمی اما متفاوت، این نوع صبر جدید به خاطر کوتاهی قد، کمی سن و یا ضعف بدنی نیست، که ناگزیر از کردنش باشد، فقط انگار استعدادی برای آموختن و هضم کردن اتفاقات دنیاست. او تازه فهمیده صبر کردن خوب است!
خدا به همه ما صبر دهاد!

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

آشتی کنان


ما بودیم و یک خاله برای آشتی دادن همه ی فامیل،لازم نبود واقعا قهر و دعوایی شده باشد ، هر وقت میخواست همه را دور هم جمع کند بهانه اش آشتی کنان فلانی با فلانی بود. چه بسا طرفین روحشان هم از قهر قبلی و آشتی بعدی خبر نداشت ،همه می آمدند ،حرفی هم از آشتی کنان پیش نمی آمد . چند سالی هست که دست خاله جان از دنیای قهر و آشتی کوتاه شده. اگر بودحتما باید آشتی کنان مفصلی برای من و وبلاگ مغضوبم ترتیب میداد .
ای خدا این وصل را هجران مکن،